eitaa logo
منتظران •مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.8هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
35 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• اخبار سیاسی منطقه و جهان ✨️ تحلیل احادیث و حوادث ظهور 🍃 ارتباط‌ با خادم کانال : @Admin_mehr_safinatonnejat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
بچه ها نماز جمعه فردا رو یادتون نره! یکی از مهم‌ترین نماز جمعه‌های تاریخ انقلابه! هیچکس هیچ بهانه‌ای نباید بیاره! همه باید پشت ولی‌فقیه رو پر کنیم ...
بِســم‌‌ࢪَبَّ‌‌خـٰالق‌مھدے💚 بِنفسی انـتَ مِـن‌مُغیـبِِ‌لَم‌مِنــٰا :)'
منتظران •مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
چه‌شود‌گرتو‌بیایۍو‌برۍغم‌زدل‌ما کہ‌بہ‌هر‌خستہ‌اۍدوایی‌و‌بہ‌هر‌بستہ‌کليد!🌿؛
؛ می‌گفت: مثل رزمنده شبِ عملیات؛ به دنیا نگاه کن. همون قدر رها از دنیا..🗿🌱 ــــــــــ ـــــ ـ
‌ هیچوقت به خودت اجازه نده که حال و حوصله‌ات برات تصمیم بگیره که چیکار بکنی و چیکار نکنی . همیشه اولین قدمُ تو بردار ! پاشو درساتو بخون . تا اذان میده نمازتو بخون . . . ‌
‌ اگر بدونیـم دوربین خداوند همیشه روشنِ‌ و روی ما زوم ڪردھ ، شاید در انجام بعضــے کارامون بیشتر دقت کــنیم....! ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت79 از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم. بعداز چند دقیقه رسیدیم و باهم وارد مسجد شدیم‌. زهرا به سرعت به سمت خانمی دوید که فکر کنم مادرش بود منم پشت سرش بودم! مادرش که منو دید با لبخند رو به زهرا گفت: - دوست جدیدت رو معرفی نمی‌کنی زهرا جان؟ زهرا به من اشاره کرد و گفت: - معرفی میکنم، دوست جدیدم نیلا هستن. فقط مامان نیلا قراره چند روزی پیش ما باشه تا یه خونه‌ی جدید واسه خودش پیدا کنه. مامانش اول تعجب کرد بعد رو به من گفت: - ایرادی نداره دخترم تا هروقت خواستی می‌تونی پیشمون بمونی عزیزم! لبخندی زدم و گفتم: - واقعاً ممنونم حتما یه روزی لطفتون رو جبران میکنم. به لبخندی اکتفا کرد. نماز شروع شد و همگی توی صف نماز ایستادیم. بعداز نماز قرار بود حاج آقا سخنرانی کنه! شروع کرد به صحبت کردن و فقط از خدا می‌گفت! می‌گفت: - رفیق خدا که باشی هیچ وقت، بن بست و ناامیدی برات معنایی نداره کسی که به خدا در زندگی تکیه میکنه و خدا رو سرپرست خودش در زندگی میگیره، هیچ وقت نه بابت گذشته افسوس میخوره و نه بابت آینده نگران میشه چون میدونه خدا جباره و جبار به معنی جبران کننده است. متاسفانه اکثر ما به آدمهایی مثل خودمون تکیه میکنیم و وقتی اونا رو از دست میدیم یا بهمون ضربه می‌زنند از هم میپاشیم و از خدا گله میکنیم که چرا؟؟ در صورتی که خدا خودش بارها به ما تذکر میده که فقط به من تکیه کنید و از من کمک بخواید. مسلما توکل کردن یک شبه اتفاق نمی‌افته، یک دانشگاهه که باید هر روز تمرین کرد و درس های کوچیک و بزرگش و پاس کرد تا به موفقیت و آرامش و پیروزی رسید. چقدر قشنگ صحبت می‌کرد! راستش خیلی به این حرفا نیاز داشتم. چقدر مسمم حرف می‌زد که قشنگ وجود خدا رو توی خودت حس می‌کردی! حرفای زیادی زد و منم کلی سوال برام پیش اومد. حتما باید سوالاتم رو ازش می‌پرسیدم! بعداز سخنرانی همه کم کم رفتن. منو و زهرا و مادرش هم رفتیم بیرون که دیدیم چند نفر از آقایون دور آقا مهدی جمع شدن و دارن سوالاتشون رو مطرح می‌کنن. بعداز چند دقیقه که آقایون رفتن و دورش خلوت شد به سمت ما اومد و سلام داد. مادرش گفت: - خسته نباشی پسرم آقا مهدی تشکر کرد که یکی از پشت سر گفت: - سید فردا مراسم داریم یادت نره زودتر بیای با بسیج خواهران هم هماهنگ کردم که بیان. روشو کرد سمت اون مرد و گفت: - چشم یادم نمیره خیلی ممنون لطف کردی. زهرا گفت: - چه مراسمی داداشی؟ - فردا میلاد آقا صاحب الزمانِ قرار شده بسیج خواهران و برادران برای بستن ریسه ها و آماده کردن بعضی از هدایا واسه مراسم فردا بیان. - اها چه خوب پس منو و نیلا هم فردا واسه کمک میایم! زهرا و مادرش خواستن برن که من گفتم: - ببخشید اما من چندتا سوال راجب سخنرانی امروزشون داشتم شما برید من پشت سرتون میام. زهرا لبخندی زد و گفت: - باشه عزیزم! آقا مهدی مثل همیشه سر به زیر گفت: - بفرمایید من درخدمتم با ناراحتی گفتم: - چندتا سوال ازتون دارم! گفتم: - ببینید من توی زندگیم وقتی خدا رو خوب شناختم رفتم سمتش و سعی کردم باهاش رفیق بشم گفتم حتما توی زندگی خیلی کمکم می‌کنه اوایل همه چی خوب پیش می‌رفت اما کم کم اتفاق های بد زیادی هم برام پیش اومد من توی گذشته اشتباهاتی کردم که فکر کنم تاوان همش رو پس دادم پس چرا هنوز همه چی بد پیش میره؟! گفت: - هر وقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی تو راه هستن، انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیت بشه. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت80 گفت: - هروقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی تو راه هستن. انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیت بشه. این حرفش خیلی بهم انگیزه داد. چقدر دقیق صحبت می‌کرد! با بغض گفتم: - همه‌ی کسایی رو که دوسشون داشتم از دست دادم الان فکر میکنم هیچکس دوستم نداره. لبخندی زد و گفت: - خدا گاهی نشون میده به ما که ببین هیچ کس دوست نداره! اما یواشکی میاد تو گوشت میگه جز من! ببینید نمی‌دونم چه اتفاق های براتون افتاده که انقدر ناامید هستید اما بدونید خدا همیشه هست. من همیشه وقتی ناامید میشم و یا حال دلم زیاد خوب نیست این جمله رو تکرار می‌کنم و میگم: - الهی تو نظر کن به دلم، حال دلم خوب شود. این جمله خیلی جاها کمکم کرده و برام مثل مسکن بوده امیدوارم بدرد شماهم بخوره، یاحق! حرفاشو زد و رفت و من به فکر فرو رفتم. و ریز لب گفتم: - الهی تو نظر کن به دلم، حال دلم خوب شود. واقعا این جمله مثل مسکن میموند و ارومت می‌کرد لبخندی زدم و دویدم تا خودمو به زهرا و مادرش برسونم. (فردای آن روز، از زبان مهدی) با امیرحسین وارد مسجد شدیم و به سمت بچه ها رفتیم هرکی قسمتی از کار رو به عهده گرفته بود خداروشکر تا امشب بنظرم همه چی فراهم باشه. از پایگاه خواهران هم همه داخل بودن برای بسته بندی هدایا..! یکدفعه یادم اومد میکروفن مسجد رو زهرا برای پایگاهشون قرض گرفته بود. کنار در درودی خواهران وایسادم و زهرا رو صدا زدم. بعداز چند دقیقه اومد و گفت: - جانم؟ با لبخند گفتم: - جانت سلامت، میدونی میکروفن مسجد کجاست؟ کمی فکر کرد و گفت: - آها اره میدونم اون دفعه که برای پایگاه قرض گرفته بودیم بردمش خونه، الان کنار تختمه! گفتم: - میشه بری خونه و بیاریش؟ زهرا سری تکون داد و گفت: - داداش واقعاً نمیبینی دستم گیره؟ یه دقیقه خودت برو و بیارش. دست کرد توی جیبش و کلید رو درآورد و بعدش گفت: - راستی مامانم خونه نیست اینم کلید خونه! باشه ای گفتم و به سمت خونه راه افتادم. کلید رو توی در انداختم و وارد خونه شدم. به سمت اتاق زهرا رفتم و در اتاقش رو که باز کردم دیدم نیلا خانوم با موهای باز و پریشون روی تخت خوابیده! برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت درو بستم و از خونه زدم بیرون! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت81 برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم بیرون که زهرا رو دم در دیدم! گفت: - یادم رفت بگم نیلا توی اتاقم خوابیده! کلید رو دادم دستش و گفتم: - الان میگی؟ حالا خودت برو میکروفن رو بیار! زهرا رفت داخل خونه و من به سمت مسجد حرکت کردم و زیر لب استغفار میدادم. چند دقیقه بعد زهرا برگشت اما ایندفعه نیلا خانومم باهاش بود! وقتی دیدمش دوباره به یادم ماجرای چند دقیقه پیش افتادم! هروقت می‌دیدمش ازش یجورایی فرار می‌کردم. مراسم شروع شد و همه چی به خوبی تموم شد مثل همیشه بعداز مراسم چند نفر از آقایون دورم جمع شدن و سوالاتشون رو می‌پرسیدن. همه که رفتن یادم اومد خونه چندتا لباس لازم دارم با امیرحسین رفتیم در خونه، ایندفعه نرفتم داخل و به زهرا زنگ زدم چندتا از لباسام رو بیاره. در باز شد و زهرا با چند دست لباس بیرون اومد و با خنده گفت: - مهدی مامان گفت فردا می‌خواد قراره خاستگاری رو بزاره پس بهتره دیگه مقاومت نکنی گفتم: - آبجی جونم زهرا خندید و گفت: - ببین ایندفعه سعی نکن منو خر کنی که برم مامانو راضی کنم این دفعه دیگه دختره همه چی تمومه منم چیزی ندارم که بگم والا دختر خوبیم هست. گفتم: - میدونم خودت میتونی مامانو راضی کنی پس برو باهاش صحبتی کن. زهرا نچ نچی کرد و گفت: - نه داداش همینجوری که نمیشه شرط داره! خندیدم و گفتم: - خواهشاً تو شرط نزار اصلا خودم باهاش صحبت می‌کنم! خواستم برم که گفت: - باشه قهر نکن آقا داداش باهاش صحبت می‌کنم اما باید یه فکری به حال خودت بکنی تا قبل از اینکه پیر بشی! خندیدم و گفتم: - من که تکلیفم معلومه بالاخره یکی واسم پیدا میشه تو برو فکر خودت باش که باید به زودی ترشی بندازیمت یادم باشه یه دبه‌ ی بزرگ بگیرم. زهرا خندید و گفت: - هیچی دیگه اگه من با مامان صحبت کردم! گفتم: - نه توروخدا اصلا من اشتباه کردم. خندید و گفت: - حالا خوب شد حالا برو که فکر کنم دوستت اونجا داره از دستت حرص میخوره ازبس طولش دادی. خندیدم و گفتم: - باشه خداحافظ! (از زبان نیلا) زهرا اومد و شام خوردیم. بعداز شام رفتم که بخوابم اما یکدفعه دلم گرفت و میخواستم گریه کنم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و ماه رو که دیدم احساس کردم توی ماه تصویر آقا ابراهیم نقش بسته! راستش شرمنده شدم، شرمنده از اینکه خیلی وقته یادش نکردم اما اون خیلی جاها دستم رو گرفته. چشام رو روی هم گذاشتم و به خوابم رفتم. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎