پیش از آنکه فرصت از دست برود،
و اندوه به بار آورد، از فرصت استفاده کن.
-نهجالبلاغه، نامه۳۱
هیچ زمان،آدم هایی که تورا به خدا نزدیک میکنند رها نکن
بودن آنها یعنی خدا هنوز حواسش بهت هست:) ..
[ شهیدجهادمغنیه ]
✨✨
الهی!
ای تنها ملجأ و پناه قلبهایی که آکنده از ایمان توست
به امید تو!
#نحنالمنتصرون
مهدی علیه السلام؛
در میان آن ها تردد میکند،
در بازار های آنها راه میرود،
رویفرشهایآنهاقدممیگذارد..
اماآنهااورانمیشناسند!
بنا بر فرموده اهل معرفت
برای دور ماندن از گناه
این دو کار ضروری است :
۱- سکوت و کم حرف زدن ،
۲- مشغول یکی از اذکار مانند
صلوات یا استغفار شدن... 🌿
•آیتﷲفاطمینیا•
اگر به گناه افتادید
یا حتی غرق در گناه بودید ؛
دست از نماز برندارید !
این رشتهی باریک
بینِ خود و خدا را
پاره نکنید !
عاقبت این نماز شما را
اصلاح میکند . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- جـانَم اَبـوفـ¹³³ــاضـل ؛🖤🔥 .
#مَجیدرضـانـژاد
#راهنمایسعادت
پارت55
حالا باید چکار میکردم؟
گریه امونم رو بریده بود و فقط هق هق میکردم!
عکس اقا ابراهیم که توی گلزار شهدا بهم داده بودن رو اوردم و زل زدم بهش و فقط اشک میریختم.
با بغض رو به عکسش گفتم:
- مگه قرار نبود همه چی خوب پیش بره اقا ابراهیم؟!
من واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنما!
من صبرم کمه اقا ابراهیم!
خودت کمکم کن.
نزار امیرعلی رو از من بگیرن.
اصلا تو خودت گفتی که بهش جواب بله بدم حالا لطفاً خودت کمکم کن.
امیرعلی هم از زندگیم بره من دیگه دلیلی واسه زندگی کردن ندارما!
قلبم دوباره داشت درد میگرفت.
با مشت روی قلبم میزدم و میگفتم:
- حداقل تو آروم باش، خواهشاً تو درد منو بیشتر نکن!
باید با یکی درد و دل میکردم تا حداقل کمی آروم بشم.
دیر موقع بود اما قلب بیقرارم بهم میگفت بهش زنگ بزن!
گوشی رو برداشتم و به فاطمه زنگ زدم.
با بوق سومی برداشت و خوابآلود گفت:
- نیلا جان شما دلت خوشه از خوشحالی خوابت نمیبره چرا زنگ میزنی مارو بد خواب میکنی؟!
با بغض گفتم:
- فاطمه نیلا همیشه دلش خونه!
دل خوشی به نیلا نیومده!
فاطمه با تعجب و نگرانی گفت:
- چیشده قربونت برم؟
با ناراحتی گفتم:
- فاطمه رها بهم پیام داده!
فاطمه با تعجبی چندین برابر گفت:
- خب این چه ربطی به ناراحتیت داره؟
زدم زیر گریه و گفتم:
- اون گفت تا امیرعلی رو ازم نگیره دست بردار نیست.
فاطمه با عصبانیت گفت:
- غلط کرده دخترهی استغفرالله...!
تو خودتو نگران نکن عزیزم هیچ غلطی نمیتونه بکنه هم تو امیرعلی رو دوست داری هم اون تورو دوست داره و هیچی هم نمیتونه از هم جداتون کنه خیالت راحت باشه.
نبینم خودتو ناراحت کنیا، قلبت دوباره درد میگیره دورت بگردم!
با غم گفتم:
- فاطمه من حس خیلی بدی دارم.
اخه چرا نباید مثل بقیه آدما زندگی عادی و معمولی داشته باشم؟
فاطمه بخدا دارم کم میارم چکار کنم؟!
احساس کردم فاطمه هم بغض کرده چون با غم بزرگی داشت صحبت میکرد بهم گفت:
- نیلا جان خدا هرکس رو بیشتر دوست داره بیشتر امتحانش میکنه.
مبادا کم بیاری دختر!
منم کسی رو که دوستش داشتم از دست دادم اما فهمیدم اون لیاقتم رو نداشته اگه یک درصد دوستم داشت با یکی دیگه ازدواج نمیکرد.
اینو دارم میگم که بدونی منم درکت میکنم منم سختی های تورو کشیدم.
اما امیرعلی فرق داره اون عاشقته، اون دوستت داره مطمئن باش به همین راحتی از دستت نمیده!
من میدونم توهم کم نمیاری، نیلایی که من میشناسم به همین زودیا کم نمیاره.
لبخند کم رنگی زدم و گفتم:
- اون که صددرصد حتما لیاقتت رو نداشته یکی بهتر از اون به زودی برات پیدا میشه، اگه من تورو نداشتم چکار میکردم ممنون که مثل یه خواهر همیشه به درد و دلام گوش کردی و آرومم کردی واقعاً خداروشکر میکنم بابت داشتنت.
فاطمه گفت:
- هروقت حرفی داشتی که رو دلت سنگینی کرد بدون من پشتتم و هیچوقت هم تنهات نمیزارم، حالا هم برو بخواب فردا دیر بیدار نشی!
ممنونی گفتم و ازش خداحافظی کردم.
کمی آروم شدم اما هنوز وحشت دارم از چیزی که رها گفت نکنه کار خودش رو کنه!
تسبیح آوردم و شروع کردم به ذکر گفتن چون اینجوری آروم میشدم و نفهمیدم کی در حال ذکر گفتن خوابم برد!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت56
تسبیح آوردم و شروع کردم به ذکر گفتن چون اینجوری آروم میشدم و نفهمیدم کی در حال ذکر گفتن خوابم برد!
(از زبان امیرعلی)
بعداز نماز صبح خوابم نبرد و فقط خداروشکر میکردم بابت داشتن نیلا..!
داشتم حاضر میشدم که برم دنبال نیلا که برسونمش مدرسشون اما یکدفعه پیامی روی گوشیم اومد!
فکر کردم شاید نیلا باشه پس با عجله به سمت گوشی رفتم و پیامی که اومده بود رو خوندم.
نوشته بود:
- سلام اقا امیرعلی خوبی
براش نوشتم:
- سلام، شما؟
ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
- منم یکی از بندگان خدا و فکر کن فرشته نجاتت!
با تعجب نوشتم:
- یعنی چی؟
نوشت:
- اومدم بگم دور نیلا خانومت رو خط بکشی!
اون دختر چیزی که تو راجبش فکر میکنی نیست.
اون یه هرزه بیش نیست.
با عصبانیت براش نوشتم:
- نمیدونم کی هستی اما آخرین بارت باشه این حرف های مزخرف رو تحویل من میدی!
حرفات رو نادیده میگیرم اما اگه یکبار دیگه از این حرفا بزنی شمارت رو به جرم آزار و اذیت مردم تحویل پلیس میدم، فهمیدی؟
بازم ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
- پس عکسایی که الان برات میفرستم رو با دقت نگاه کن.
و بعدش عکسایی رو برام فرستاد که دوست نداشتم باور کنم اینا نیلا باشن!
باورم نمیشد این نیلا باشه!
نیلا اونم با این لباسا؟
با اون موهای پریشون و بدون پوشش؟
اونم بین مردهایی با نگاه های کثیف؟!
خندهی عصبیای کردم و براش نوشتم:
- اینا فوتوشاپه اینا اصلا باور کردنی نیست!
این نیلای من نیست!
نوشت:
- فکر میکردم همینو بگی اما برای اینکه باور کنی میتونی از رفیقت محمد بپرسی!
من فقط میخواستم اگاهت کنم که به اون دختره نزدیک نشی چون ذات واقعیش رو میشناسم.
امیدوارم منطقی تصمیم بگیری!
.بایبای.
الان چندتا حس رو باهم داشتم.
تعجب و خشم و ناراحتی!
یعنی چی از محمد بپرسم؟ آخه چه ربطی به محمد داشت؟
اصلا درک نمیکردم!
با این حال و روزم نمیتونستم برم دنبال نیلا چون خیلی عصبانی بودم و دوست نداشتم منو اینطوری ببینه!
شماره نیلا رو از مامان گرفتم و بهش پیام دادم امروز کاری برام پیش اومده و نمیتونم برم دنبالش و ازش عذرخواهی کردم.
اونم فقط یک کلام گفت باشه!
حتی رفتار نیلا هم منو به شک انداخت؟!
باعجله به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونهی محمد اینا حرکت کردم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت57
باعجله به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونهی محمد اینا حرکت کردم.
توی راه همش سعی داشتم انکار کنم که اینا عکسای نیلاست و یه جورایی خودم رو دلگرم کنم اما یه حس خیلی بد داشتم که میگفت همهی این عکسا واقعیت داره!
به خونشون که رسیدم به محمد زنگ زدم همین که گوشی رو برداشتم گفتم:
- محمد بیا دم در کارت دارم
و تلفن رو قطع کردم!
این حجم از عصبانیت برای من بی سابقه بود اما وقتی پای نیلا میومد وسط من دیگه خون جلوی چشام رو میگرفت!
محمد در رو باز کرد و گفت:
- سلام خوبی؟ چیشده اول صبحی داداش؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه محمد خوب نیستم!
چیزایی راجب نیلا شنیدم که دوست ندارم باور کنم.
عکسا رو بهش نشون دادم و گفتم:
- بهم گفتن بیام از تو بپرسم این عکسا واقعیت دارن یا نه
محمد با تعجب به عکسا نگاه کرد و با نگرانی گفت:
- داداش بخدا اونطور که فکر میکنی نیست!
با دندونای قفل شده بهم گفتم:
- محمد خواهشاً طفره نرو فقط یه کلام بگو اینا واقعیت دارن یا نه؟
اصلا تو از کجا باید بدونی؟
محمد سری تکون داد و با ناراحتی گفت:
- بیا توی حیاط بشین حرف بزنیم زشته جلوی در!
وارد حیاط شدم و روی صندلی کنار باغچه نشستم.
محمد گفت:
- الان همه چی رو برات تعریف میکنم اما امیرعلی بهم قول بده تا پایان صحبت هام چیزی نگی، باشه؟
سری تکون دادم که شروع کرد به توضیح دادن:
- یه روز که داشتم دیر وقت از پایگاه برمیگشتم دیدم یه دختر با وضعی نادرست رو زمین افتاده و یه مرد تقریبا مسن داره بهش نزدیک میشه!
نور ماشین رو انداختم توی چشای مرده که یکم وقت بخرم و بعدش از ماشین پیاده شدم و به سمتش دویدم و تا میتونستم زدمش که دیگه بیهوش روی زمین افتاده بود.
اون دختری که نجات دادم نیلا خانوم بود!
روی زمین افتاده بود و اشک میریخت و فقط ازم تشکر میکرد.
کمکش کردم از دست اون مرد فرار کنه و خودشو نجات بده.
بهش گفتم میرسونمش اونم تشکر کرد و قبول کرد که با من بیاد لنگ لنگان به سمت ماشین اومد و سوار شد.
منم سوار شدم و همین که ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم آدرس خونتون کجاست دیدم جوابی نمیده!
بعد که سرم رو برگردوندم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق میریزه!
با سرعت به سمت خونمون حرکت کردم که فاطمه ببینش و شاید کاری از دستش بر بیاد چون با این وضعی که داشت و پوشش اصلا نمیتونستم ببرمش بیمارستان..!
بعدش که بهتر شد کل داستان زندگیش رو برای فاطمه تعریف کرده بود.
از همه رنج و سختی هاش برای فاطمه گفته بود.
بهتره بقیه چیزا رو خودِ نیلا خانوم برات تعریف کنه.
فقط امیدوارم از روی عصبانیت تصمیم نگیری!
منم بودم با دیدن این عکسا غیرتم باد میکرد اما قضاوت مال خداست نه مال بنده خدا!
نمیدونم کی این عکسا رو برات فرستاده اما هرکی بوده نیت خوبی پشت این کارش نیست!
بهتره قبل از اینکه قضاوتی بکنی بری سراغ نیلا خانوم تا برات همه چی رو توضیح بده.
دستام مشت شده بود و بغض کرده بودم.
از محمد تشکر کردم و از خونشون بیرون زدم!
هیچی نمیتونستم بگم!
ذهنم کاملا متشنج بود!
محمد درست میگفت من نباید پیشاپیش قضاوت میکردم الانم باید با نیلا صحبت کنم.
گفتم نیلا و یادم افتادم امروز صبح خودش رفته مدرسه!
گوشی رو برداشتم و دوباره زنگ محمد زدم تا از خواهرش بپرسه مدرسه نیلا کجاست اون حتما میدونست.
بعداز گرفتن آدرس به سمت مدرسه نیلا حرکت کردم و پشت درمنتظر موندم تا تعطیل بشن.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
enc_17152967795425744571169.mp3
2.15M
ماه پيشوني نشونيت ُ ندارم !
بي قرارم ؛ بي قرارم:) . .❤️🩹
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
این پیام رو #فور کنید عکس نوشته بهتون تقدیم کنم:))
#ظرفیتمحدود
•
#بدونتعارف ..
خواهرم
اگر به اینـ باور بِرِسـے ڪ
این چادر
همان چادریست ڪ
پشت دَر سوخت
ولـے از سَرِ
حضرت زهرا نَیُفتاد...
هرگز سرتْ شُلْ نمـے شود
حسینیکهمنمیشناسم؛.mp3
5.78M
#مداحی
🍃حسینی که من میشناسم
🎤 کربلایی حسین ستوده