فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان و جانانِ منی .💚
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ام را می فروشم ؛ نذر صحنت میکنم ((((: 💚
#علیکرمی
بسم الله الرحمن الرحيم.✨
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
اگر آدما میگن نمیتونی،
میگن نمیشه؛
میگن غیر ممکنه؛
بدون که تو پشتت
به قدرتی گرمه که
هیچوقت شکست نمیخوره
و نمیزاره زمین بخوری...!
آره رفیق خدا رو میگم(:♥️
#راهنمایسعادت
پارت91
مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه.
لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا که دیدم گفت:
- میگم یوقت چشمت نکنن!
خیلی خوشگلی شدی نیلا با اون لباس عروس و حجاب قشنگت مثل فرشته ها شدی.
گفتم:
- چشات خوشگل میبینه خواهری، انشاءالله به زودی عروسی خودت!
زهرا گفت:
- ممنون عزیزم
آها راستی مهدی چند دقیقه ای هست رسیده بیرون منتظره زود باش برو
گفتم:
- تو چی نمیای؟
گفت:
- من با مامان میام گفت میاد دنبالم شما برید
خداحافظی کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم.
مهدی کنار ماشین ایستاده بود و روش به سمت خیابون بود.
یواش یواش رفتم و کنارش وایسادم و یهو دستمو گذاشتم رو چشاش..!
خندیدم و گفت:
- اگه گفتی من کیم؟
دستاش و گذاشت رو دستام و از روی چشاش برداشت و گفت:
- تو فرشته ی زمینی منی!
بعدش وقتی نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوشگل شدیا!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یعنی خوشگل نبودم؟
خندید و گفت:
- خوشگل بودی خوشگل تر شدی!
حالا سوار شو بریم تا دیرمون نشده.
سوار ماشین شدم به سمت آتلیه حرکت کردیم.
توی راه به خیلی چیزا فکر کردم و هنوزم کمی استرس داشتم.
کمی هم خجالت میکشیدم جلوی خانواده ی مهدی چون منی که عروسم خانواده ای نداشتم که توی مراسم عروسیم شرکت کنن!
با اینکه از خانواده پدری و مادری خیری ندیدم اما دوست داشتم حداقل امشب کنارم باشن اما متأسفانه هیچ خبری از عمو و عمه هام نداشتم.
بعداز اینکه هیچکدوم سرپرستی منو قبول نکردن انگار آب شدن رفتن توی زمین..!
خانواده مادریمم که اصلا ایران نیستن!
فقط چندتا از دوستام و خانواده فاطمه و امیرعلی رو دعوت کردم تا بیان.
مهدی که دید زیادی به فکر فرو رفتم گفت:
- به چی فکر میکنی؟
گفتم:
- به اینکه امروز هیچ خانواده ای ندارم که توی مراسمم شرکت کنن
اخمی کرد و گفت:
- پس خانواده من اینجا شلغمن؟
خندیدم و گفتم:
- اع این چه حرفیه معلومه که نه!
لبخندی زد و گفت:
- پس نگو هیچ خانواده ای نداری
خانواده ی منو مثل خانواده خودت بدون!
چقدر خوب بود که از این به بعد مهدی کنارم بود.
به اتلیه رسیدم و عکسای قشنگی گرفتیم و به سمت تالار حرکت کردیم.
بعداز چند دقیقه که رسیدیم با همراهی جمعی از بزرگترا وارد تالار شدیم و روی جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم.
بعداز چند دقیقه عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد کرد.
گفت و گفت تا بار سوم که رسید گفت:
- عروس خانم آیا وکیلم؟
صلواتی زیر لب فرستادم و گفتم:
- به نام الله، یاد زهرا، با اجازه ی بزرگترا بله!
یهو همه شروع کردن به کل زدن و دست زدن و بهم تبریک میگفتن.
بعداز رفتن عاقد مولودی شروع شد.
همه چی برام رویایی بود.
درسته از آهنگ و رقص و این چیزا خبری نبود اما یه مجلس بی گناه گرفتیم که قصد منو و مهدی هم همین بود.
بجای آهنگ، مولودی شادی میخوندن و همه بجای رقص دست میزدن.
خوشحال بودم که عروسیمون بدون گناه بود و با نگاه های خدا همراه بود.
عجیب بود اما حضور اقا ابراهیم هم احساس میکردم!
همه خوشحال بودن و این مایهٔ خوشحالی منم بود.
غذا رو که اوردن و صرف شد اومدن برای دادن هدیه هاشون..!
خلاصه چند ساعتی رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت و فهمیدم که فامیلای مهدی واقعا یکی از یکی ماه ترن آخه همشون بهم محبت داشتن.
کم کم همه خداحافظی کردن و رفتن فاطمه هم چون پا به ماه بود از یکجا نشستن خستش میشد بخاطر همین زودتر از بقیه رفت.
آخر شب بود و فقط ما مونده بودیم و زهرا و مادرش و خانواده ی عموش..!
اوناهم با ماشین تا خونمون مارو همراهی کردن و رفتن.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت اخر
(چندسال بعد)
توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه میکردیم.
یهو احساس کردم آلا میخواد از از تاب بیوفته خواستم برم سمتش و بگیرمش که ابراهیم قبل از من به سمت خواهرش دوید و گرفتش و مانع از افتادنش شد.
منم خیالم راحت شد و دوباره کنار مهدی نشستم.
بهش گفتم:
- راستش واقعاً به آلا حسودی میکنم
مهدی خندید و گفت:
- چرا؟
لبخندی زدم و گفتم:
- منم آرزوی همچین داداشی رو مثل آلا داشتم.
مهدی لبخندی زد و گفت:
- واقعاً خوشحالم به عنوان خواهر و برادر خوب هوای همو دارن.
سری برای تایید کردن حرفش تکون دادم و به گفتم:
- دلم هوای شهدا رو کرده میشه بریم گلزار شهدا؟
مهدی گفت:
- چرا نشه خانومم؟
بچه ها رو صدا زد و گفت:
- بیاید میخوایم بریم بچه ها
ابراهیم دست خواهرش رو گرفت و به سمت ما اومدن.
همگی سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم.
پسرم ابراهیم پنچ سالش بود و دخترم آلا تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و دست توی دست برادرش حرکت میکردن.
اخ که چقدر مادر این دو تا بچه خوشگل و شیرین خوب بود.
میتونیم بگم بهترین روز زندگیم وقتی بود که فهمیدم دارم مادر میشم.
نذر کرده بودم اگه بچه اولم پسر بود اسم ابراهیم رو براش بزارم.
اسم دخترمم گذاشتم آلا به معنیِ نعمتها..!
خداروشکر میکردم که به واسطه اقا ابراهیم توی مسیر درست زندگیم قرار گرفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
بعداز چند دقیقه به گلزار شهدا رسیدیم و پیاده شدیم.
من دست ابراهیم رو گرفتم و آلا هم دست پدرش رو گرفت.
به یادبود افا ابراهیم که رسیدیم همونجا نشستم و بعداز خوندن فاتحه دست توی کیفم کردم و قرآنم رو بیرون آوردم و چند صفحه قران خوندم و باز توی کیفم گذاشتمش!
یهو دیدم ابراهیم بلند شد و به سمت عکس اقا ابراهیم رفت و بوسیدش از این کارش لبخندی زدم و بهش خیره شدم.
آلا هم چون بچه بود و همش کارای ابراهیم رو تکرار میکرد اونم بلند شد و بوسه ای روی عکس آقا ابراهیم نشوند.
چقدر قشنگ بود دیدن این تصویر، قابی با حضور خانواده ی جدیدم و حضور همیشگی آقا ابراهیم..!
بعداز چند دقیقه بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
یهویی یه جمله ای یه کتاب یادم اومد که میگفت:
- هر چیزی وقت خودش رو میخواد!
نه گل قبل از وقتش شکوفه میزنه،
نه درختا قبل از وقتشون سبز میشن،
نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه،
نه پروانه قبل از وقتش از پیله رها میشه،
نه آسمونِ تاریک قبل از وقتش روشن میشه!
منتظر بمون؛ هر آنچه که نیاز داری در زمانِ درستش به تو میرسه..!
من چند بار اینو با همه وجودم حس کردم:)
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست..!
پ.ن: قسمت سخت نوشتن یک رمان، تمام کردن آن است.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
- پایان -
وَاللّٰه مـٰا تَرَکْنـٰاکَ یَابْنَ الْحِیـدَر .
قبلخوابزمزمهکنیم:
‹اللَّهُمَّوَاسْتَعْمِلْنِیلِمَاخَلَقْتَنِیلَهُ›
خـدایامرادرراهیخرجکن
کهمرابرایآنآفریدی؛
شبـتونبخیࢪوامامزمانے🌙!
دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌼
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🕊»بغض هایی هست ؛
نفس را بند می آورد . . .
گشودن شان
کار یک نفر است :
“امام رضا” .
#چهارشنبههای_امام_رضایی
آدمها دو دسته اند:
غیرتی! و قیمتی!
غیرتیها با خدا معامله کردند
قیمتیها با بنده خدا
#شهیدبرونسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر دختر بدون حجاب راجع انتخابات، حاج قاسم سلیمانی و حمله ایران به اسراییل
"🌿🧡"
هر بار چیزی گم میکنم
مادرم میگوید:
چند صلوات هدیه کن
به محضر حضرت نرجس خاتونﷺ،
انشاءالله پیدا میشود🎈
خانوم جان
مولایمان را
پسرتان را
صاحب الزمان را
گم کردهام💔
چند صلوات بفرستم
تا پیدا شوند؟!😞
❤️دائم الذکر؛
❤️دائم الوضو؛
❤️دائم الاستغفار؛
❤️دائم الاشکرـ؛
❤️دائم المراقبه..
اینها ابزار شهادت است👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجَـب محالاتـی منِ خیالاتی 💔 .
#رضانژاد
اگر سینی چای را جلوی شما گرفتند؛
شما یک استکان برداشتی دادی به
کناریت، یکی دیگر برداشتی برای شخص
دیگر، یکی دیگر برای شخص دیگر و...
تا وقتی از سینی استکان برمیداری
برای دیگری، سینی را در مقابل شما
نگه میدارند؛ اما اگر سینی را آوردند
و برای خودت برداشتی سینی را
میبرند برای دیگری؛
عطای خدا هم چنین است!
اگر از عطای خدا به خودت، به
دیگران هم دادی، سینی عطا را از
مقابلت بر نمیدارند؛ هم حاجت خود
را رفع میکنی، هم سبب رسیدن
عطای خدا به دیگران میشوی..
+ آیةالله حائری شیرازی فرمودن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت صهیون به گور نزدیک است!🔥
قبلخوابزمزمهکنیم:
‹اللَّهُمَّوَاسْتَعْمِلْنِیلِمَاخَلَقْتَنِیلَهُ›
خـدایامرادرراهیخرجکن
کهمرابرایآنآفریدی؛
شبـتونبخیࢪوامامزمانے🌙!
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
خدایا شکرت...!
برای هر چیزی که اولش گله کردم ولی بعدش فهمیدم که قشنگتر از این نمیتونستی بچینی واسم برای هر شبی که فکر میکردم امکان نداره صبح بشه ولی شد برای هر مشکلی که فکر نمیکردم حل بشه ولی حل شد. برای هر روزی که فکر میکردم ادامه دادن غیر ممکنه ولی ممکن شد...🍃
با سلام
به اطلاع کسانی که در طی سالیان گذشته ❌معترض به سهمیه فرزندان شهدا و جانبازان بوده اند❌ می رساند یه فرصت بی نظیر ایجاد شده برای اینکه فرزندان و حتی نوه های شما در سالهای آینده بتوانند به سادگی و با استفاده از سهمیه شهدا و جانبازان در رشته های دانشگاهی قبول شوند و یا در مراکز دولتی استخدام شوند.
تنها شرط این هست که در حال حاضر که جنگ هست بین جبهه مقاومت و اسراییل ، شما به لبنان یا سوریه اعزام شوید و در راه خدا شهید ، یا قطع عضو شوید یا چند سالی در اسارت صهیونیست ها باشید.
⛔دوستانی که تمایل دارند از این سهمیه ها برای فرزندان و نوه های خود استفاده کنند به مراکز جذب نیرو مراجعه کنند.😂😂⛔
#سهمیه