[ مَحفِلِ رَهایي ]🇮🇷
#رمان #پارت_دوم #تمامِ_من دو تا دختر اومدن بیرون با اینکه خواهر بودن اما اصلا شباهتی به هم نداشت
#رمان
#پارت_سوم
#تمامِ_من
دو هفته بعد
تو پذیرایی بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که صدای زنگ گوشیم از اتاق اومد
رفتم که گوشیو جواب بدم دیدم شماره هلن افتاده
_سلام چطوری
_ممنون هلن تو چطوری
_خوبم شکر آماده ای دیگه ؟
_آره آمادم ۱۰ دیقه دیگه سرویس میاد
_اوم باشه فدااات شم بیا بیرون پس
_باش اومدم فعلا
_فعلا
من و هلن یکم رفیق شده بودیم و هردو کلاس دهم بودیم البته اون تو یک کلاس دیگه بود من یک کلاس دیگه
از خونه رفتم بیرون و با هلن سلام احوال پرسی کردم سرویسمون امروز یکم زودتر اومد
سوار شدیم و رفتیم مدرسه
تو سرویس همش داشتم به هلن نگاه میکردم
چشمای سبزش
قد بلندش
دماغ قشنگش
یه خال سیاه هم گوشه چشمش داشت
هلن واقعا قشنگه
زنگ تفریح دائما با هم بودیم
_مهسا
_جانم
_میدونی چیه؟
_چیه؟
_یادته اون روز اولی که ما خونمون اومد داشتیم وسایل رو میبردیم خونه؟
_اومم اره
_یادته که اون روز تو با درسا نشسته بودین دم در
_خب؟
_از همون روز آرزو کردم که تو رفیق صمیمی من شی
به شوخی و با خنده گفتم:نکنه همین آرزو تو درسا رو از من گرفت که تو رفیقم شی
_نه بابا دیوونه فقط خواستم بگم که دوست دارم آجی
_منم دوست دارم
_مامانی من برم خونه هلن اینا
_باشه برو
پیرهن سفید مو پوشیدم و روسری و شلوار مشکی تو آینه به خودم به نگاه کردم و رفتم بیرون
****
در زدم
هلنا اومد درو باز کرد
_به سلام هلنا خانوم چطوری خوبی
_مرسی منم خوبم آجیم حالش بده
_چشه؟
_چه میدونمداره گریه میکنه حتما دلتنگمامانمه
_مامانت؟ مگه مامانت خونه نیست؟
_نمیدونستی تو؟
_چیو
_مامان فاطمه مامان من و هلن نیس مادر بزرگمونه
_یعنی چی که مادر بزرگتونه؟
_بیا حالا هلنبرات میگه
از حرفای هلنا گیج شده بودم یعنی چی که مادربزرگشونه
من فقط یک ماه بود که با هلن و هلنا آشنا شده بودم و زیاد با خانوادشون آشنا نبودم
الان حال هلن مهم تر بود
رفتم تو سلام کردم و رفتم تو اتاق هلن
در زدم
_بعله؟؟مگه نگفتم نهار نمیخورم
_هلن،منم مهسا
_آها تویی بیا تو
رفتم تو اتاق و بغلش کردم اشکاشو پاک کردم و بهش گفتم :چی شده آجی چرا گریه میکنی
یه قاب عکس دستش بود بهم نشون داد و گفت:دلم برای مامانم تنگ شده
_مامانت؟هلنا گفت که خاله فاطمه مادر بزرگته...
_اوهوم
_مامانت کجاست؟
_اون از این دنیا رفته
_ روحش شاد.خاله فاطمه مامانِ مامانته یا بابات؟
_مامانم
_مامانت چرا فوت کرد؟
_خودکشی کرد تقریبا ۴ سال پیش از اون موقع ما پیش مامان فاطمه و بابا محمد زندگی میکنیم
_پس بابات؟
نزاشت حرفمو بزنم و پرید وسط حرفم و داد زد و گفت اونم مرررده یعنی حداقل برای من مرده.....
_یعـ...نی نمرده؟
_مامانم بخاطر بابام خودکشی کرد
_چرا؟
_مامان و بابام خیلی همدیگه رو دوست داشتن اما بابام دچار اعتیاد شد و دیگه انقدر وضیعت خراب شده بود که حتی برای تامین پول مورد نیاز خودش وسایل خونه رو میفروخت مامانمم درخواست طلاق داد و روز دادگاه چون بابام رو خیلی دوست داشت دادگاه نرفت من و هلنا رو فرستاد خونه خالمون و اون تنها تو خونه خودشو دار زد
_متاسفم. من نمیدونستم بیخیال شو آجی میدونم واقعا سخته گریه نکن به خاطر مادر بزرگت میدونی که تو و هلنا تنها یادگاری مامانت برای اون هستین
_مهسا
_جانم؟
_از این زندگی متنفرم
رمان بر اساس واقیعت هست✅
نویسنده:خادم زهرا
کپی حرام ❌
[ @Mahfel_Rahaiea ]
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇮🇷
#رمان #پارت_سوم #تمامِ_من دو هفته بعد تو پذیرایی بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که صدای زنگ
اینم یه پارت بلند تقدیم به اعضای گل کانال 🌱
کانالمون رو به دوستاتون معرفی کنین🌿
ما خانه به دوشیم غم سیلاب نداریم
ما جز پسر فاطمه اربابی نداریم:)
#پروفایل
[ @Mahfel_Rahaiea ]
#تلنگر
اولینکسیکهپروفایلتومیبینه
امامزمانه!
میدونے
اولینکسیکهبیوتومیخونه
امامزمانه!
میدونے
اولینکسیکهاستوریهاوضعیتهاتو
پستاتومیبینه
امامزمانه!
میدونے
امامزمانخبردارهتوگوشیماچیامیگذره؟
تصورکنالانکنارته
ایشونتورومیبــینه
میبـینهبهچیاتـوگوشـینگاهمیکنے؟بخاطرحرمتامامزمان
پروفایلها،استوریها، وضعیتها، بیوها، پستامونوگوشیمونجوریباشه
وقتیامامزمانمیبینه
لبخندبزنه...✨
[ @Mahfel_Rahaiea ]
سکوتدربرابرتهاجمفرهنگـی
مثلسکـوتدربـرابـر
حملهنظامیبهکشورمونه🚶🏾. . !
[ @Mahfel_Rahaiea ]
قیامَت قامَت و قامَت قیامَت
قیامَت می کند این قَدُ و قامَت
[ @Mahfel_Rahaiea ]