نیاز دارم که اتفاقی بیفتد و از من بپرسند:
«خب بگو ببینم چه احساسی داری؟» و من در جواب بگویم:
«سر از پا نمیشناسم.»
@MajaleZan
آدمها میآیند و میروند و حرف میزنند و قضاوت میکنند و قواره میگیرند و میبرند و میدوزند و من؟ همچنان آرام و بیتفاوت نشستهام و دارم به مسیر آرزوهای خودم فکر میکنم و حتی نگاه نمیکنم این آدمی که مقابل من ایستاده، برای زمین خوردن من چقدر تلاش کرده! منی که عادت دارم برای رؤیاهای خودم تلاش کنم و فرصتی ندارم برای فکر کردن به کنشها و واکنشهای بیهودهای که دائما تغییر میکند...
آدمها هستند و نیستند و مهربانند و نامهربانند و دلسوزند و دلسوز نیستند و من؟ دارم راه خودم را میروم و انرژی و زمان و تمرکزم را به جای تغییرات اقلیم احساسات و خلق و خوی آدمها، روی جهان خودم گذاشتهام.
آدمها مانند فصلهای سال تغییر میکنند و من به مثابهی کهنه درختی، پابرجا و ریشه در توانمندیهای خویش، ایستادهام و با گذار فصلها، از بین نمیروم، پختهتر میشوم و تغییر میکنم.
آدمها میآیند و میروند و شاخ و برگهای طاقت من، بیشتر میشود...
#ماهور
@MajaleZan
#کافه_نادری
اگه قرار باشه هر سری
خودمو به کسی یادآوری کنم،
ترجیح میدم فراموش بشم
اگه قرار باشه با نقش بازی کردن،
آدما کنارم بمونن ترجیح میدم تنها باشم
اگه قرار باشه با زیرآب زدن و قضاوت،
آدم عزیزی بشم ترجیح میدم آدم بده باشم
اگه قرار باشه تنوع طلبی و سطحی بودن
جذابم کنه، ترجیح میدم معمولی باشم
آره من ترجیح میدم به خودم احترام بذارم
و پای حد و حدودم بمونم و مهم نیست
بقیه چی میگن...!
@naderi_cafe | وحیدرضا خوش بیان
جایی نیست که زندگی باشد
و عشق نباشد
در استکان های چای، درگلدان،
در انتظار گل
آنجا که از عشق خبری نیست،
از زندگی هم نیست...
#نادر_ابراهیمی
@MajaleZan
یک روز می فهمی که عاقبت ، این تویی که برای خودت می مانی و آدم ها هرچقدر هم عزیز و هرچقدر هم نزدیک ؛ دنبالِ زندگی و آرزوهای خودشان می روند .
روزی به خودت می آیی ،
روزی که تارهای سفید موهایت در نبرد تن به تن با تارهای سیاه ، پیروز شده اند ،
و تو مانده ای و حسرتِ کارهایی که نکرده ای ، لذتی که نبرده ای و زمانی که برای خودت نگذاشته ای !
تو مانده ای و آرزوهایی که برای رسیدنشان دیر است ...
روزی تو پیر خواهی شد و این "برای دیگران بودن ها" و خودت را فراموش کردن ها ، حریفِ حسرت و بغض های شبانه ات نخواهند شد ...
@MajaleZan