🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۴
خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمیاش وگفت:
–آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین
به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصال دلتون نمیخواد
بخورید؟
ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم،
صرفه نظر می کنم.
نچی کردو گفت :
–با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون
تعارف میزنم.
–من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حاال با یه
بار چیزی نمیشه...
بلندخندید.
–اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشهها...
زنگ گوشیام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون
ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت :
–من براتون میارم.
گوشی را برداشت، با دیدن صفحهاش رنگش تغییر کردو اخم هایش
درهم شد.
از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش
نشست، حتی سرش راباال نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب
داد.
بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با
خودم گفتم حداقل فامیلیاش را ذخیره می کردی دختر...
ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر
یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم.
گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه
کنارش را بزنم خودش قطع شد.
ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما.
کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم،
ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم
که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند.
غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم،
میز را جمع کنیم. اجازه نداد.
بدون این که نگاهم کند گفت :
–شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو
مشغول کنید.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۵
با تعجب گفت :
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون
رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و
صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش
رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش
درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
–پاد زهرش یه آیت الکرسیه که االن براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت :
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم.
کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد
پرسید :
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم :
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم
مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی
گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و
داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش
بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بالفاصله
بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم
و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش
این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را
محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست االن در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری
بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید :
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت
🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
پس بقیه چی 🤦♀😢
بقیه هیچی روز های خودشون😂
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
بقیه هیچی روز های خودشون😂
روز حضرت فاطمه گذشت میشه لطف کنید فاطمه هارم حساب کنید😁🌸
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
روز حضرت فاطمه گذشت میشه لطف کنید فاطمه هارم حساب کنید😁🌸
گذشته ها گذشته
الان مهمهه👌🏻😊
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
بقیه هیچی روز های خودشون😂
و منی که اصلا روز ندارم😂
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
و منی که اصلا روز ندارم😂
یه روز باید برای اسم هایی که روز ندارند بگم بزارند تو تقویم 👌🏻🤷🏻♀
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
و منی که اصلا روز ندارم😂
یه روزم میزاریم برا کسایی که روز ندارن😂😂
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
یه روز باید برای اسم هایی که روز ندارند بگم بزارند تو تقویم 👌🏻🤷🏻♀
لطفا زودتر بگید بزارن😁