eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
362 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
[البقره] وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا عَرَّضْتُم بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ أَوْ أَكْنَنتُمْ فِي أَنفُسِكُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَّ وَلَٰكِن لَّا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلَّا أَن تَقُولُوا قَوْلًا مَّعْرُوفًا وَلَا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكَاحِ حَتَّىٰ يَبْلُغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي أَنفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
[البقره] وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا عَرَّضْتُم بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ أَوْ أَكْنَنتُمْ
ﺩﺭ ﺳﺨﻨﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﺯﻥ ﻫﺎ [ ﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺪّﻩ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻧﺪ ] ﺑﺪﻭﻥ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﻭ ﻭﺿﻮﺡ ﮔﻮﻳﻴﺪ [ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ « ﺧﻮﺵ ﻣﻌﺎﺷﺮﺗﻢ » ﻭ « ﺯﻥ ﺩﻭﺳﺘﻢ » ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﭼﻨﻴﻦ ﺻﻔﺎﺗﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﻣﻨﺪم ] ﻳﺎ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺩﺍﺭﻳﺪ ، ﮔﻨﺎﻫﻲ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺴﺖ . ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ [ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻣﻴﻞ ﻓﻄﺮﻱ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻃﺒﻴﻌﻲ ] ﻳﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﻛﺮﺩ ; ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﭘﻨﻬﺎﻧﻲ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ، ﺟﺰ ﺁﻧﻜﻪ ﮔﻔﺘﺎﺭﻱ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ [ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﻭ ﻭﺿﻮﺡ ] ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ . ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺑﺴﺘﻦ ﻋﻘﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮕﻴﺮﻳﺪ ﺗﺎ ﻋﺪّﻩ ﻭﻓﺎﺕ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﺪ ، ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ ; ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺍﺯ [ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎ ] ﺍﻭ ﺑﭙﺮﻫﻴﺰﻳﺪ ، ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ .(٢٣٥)
♥️✋🏼 هرچه دارم همه از لطف پدر بود که او عوضِ قِصه به بالین سرم گفت:حسین❣ 🍃 ~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~ @majid_ghorbankhani_313
غمگین و درهم مثل نوکری که نه واکسن زده نه پول هوایی رفتن داره فقط دلخوشه، به محالات حسین... :)
اربعین ایران بمانم بی‌گمان دق می‌کنم...
امام‌زمان{عج}:🌱 ما بر تمامی احوال و اخبار شما آگاه و آشنائیم و چیزی از شما نزد ما پنهان نیست.... ~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~ @majid_ghorbankhani_313
سلام🌱 امیدوارم که حال دلتون خوب باشه✨ رفقا تا ان شاءالله هرکدوم از عزیزان که ای از دارن میتونن برامون خاطره هاشون رو بفرستن و ها و کربلا نرفته هاهم میتونن برامون حتی یک خط بفرستن🙂 از دو طریق میتونید با ما در ارتباط باشید ۱- پیام از طریق لینک ناشناس👇🏼 https://harfeto.timefriend.net/16287113672412 ۲- پیام به ادمین ها👇🏼 @F_mokhtari_1382 🌹🌹با بهترین جملات عکس نوشته ساخته می‌شود و در کانال ارسال می‌شود🌹🌹 ~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~ @majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و دوم فقط خدا را صدا می‌زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می‌شنیدم که مجید را از پله‌ها پایین می‌فرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمی‌کرد، آرام نمی‌گرفت که تا پشت درِ حیاط هتاکی می‌کرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و می‌شنیدم مجید مدام سفارش می‌کرد: «الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...» و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد. شاید اگر مجید می‌دانست چنین می‌شود، هرگز تنهایم نمی‌گذاشت و لابد باورش نمی‌شد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بی‌رحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی‌هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش می‌لرزید که هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه‌های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه می‌کشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا می‌خواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدم‌هایی که انگار در زمین فرو می‌رفت، به سمتم می‌آمد و نعره می‌کشید: «بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه می‌کُشمت...» و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده می‌شد. فقط پشتم را به دیوار فشار می‌دادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا می‌داند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمی‌کردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: «بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه‌ام رحم کن...» و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه‌های لرزانم را با لگد می‌کوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله‌ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیداد‌های پدر و گریه‌های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط می‌کوبید و به اسم صدایم می‌زد که جگرم برای اینهمه آشفتگی‌اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله‌های من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید می‌خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه‌ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله‌ای هم که شده خبر سلامتی‌ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در می‌کوبید و با بی‌تابی صدایم می‌کرد. با ما همراه باشید🌹 @Majid_ghorbakhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و سوم پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می‌پاشید، بر سرم فریاد زد: «آهای! سلیطه! اگه پشت گوشِت رو دیدی، این پسره بی‌شرف هم می‌بینی! طلاق می‌گیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!» و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی‌کسی گریه می‌کردم و زیر لب خدا را صدا می‌زدم تا از کودک بی‌دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدم‌های بی‌رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می‌کشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش می‌کردم که از اینجا برود و او مدام چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بی‌رنگم کف اتاق را می‌پاییدم تا روی خُرده شیشه‌ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً کابوس امشب با همه درد و رنج‌های بی‌پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می‌ماندم که پدر برای من و زندگی‌ام چه حکمی می‌دهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می‌شود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوان‌های شانه‌ام ناله می‌زدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می‌ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می‌سوخت. می‌توانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز خدا را شکر می‌کردم که صدمه‌ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه‌وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی‌ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه‌ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه‌ام بخاطر فتنه نامادری‌ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی‌ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش می‌کوبید. درِ بالکن باز مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی‌صدا گریه می‌کردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار می‌رفت و می‌خواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسی‌های عبدالله، فقط فریاد می‌کشید و باز به من و مجید ناسزا می‌گفت. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدم‌های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم می‌کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: «بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟» و پدر زیر بار نمی‌رفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. با ما همراه باشید🌹 @Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و چهارم از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! حالت خوبه؟» حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمی‌خواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بی‌صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: «مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!» تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: «حالش خوبه؟» و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر دردِ دلم باز شد: «از اینجا که می‌رفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...» نگاه عبدالله از حرف‌هایی که می‌زدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد: «می‌دونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟» با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی‌آمد، جواب دادم: «بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط.» عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: «مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ می‌زنم، باهاش صحبت کن.» و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوق‌های آزاد را می‌شمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: «عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟» از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده‌ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: «سلام مجید...» و چه حالی شد وقتی فهمید الهه‌اش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: «الهه جان! حالت خوبه؟» و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز می‌خواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: «من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟» که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید: «الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟» چقدر دلم می‌خواست کنارم بود تا آسمان سنگین غم‌هایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمی‌شد و نمی‌خواستم گلایه‌های من هم زخمی به زخم‌هایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره‌هایش را دادم: «من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟» و باز هم باور نکرد که صدای نفس‌های خیسش در گوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمی‌دیدم که انقدر عذاب کشیدی!» عبدالله متحیر نگاهم می‌کرد که چرا اینچنین بی‌صدا اشک می‌ریزم و من همچنان گوشم به لالایی‌های آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه‌های عاشقانه‌اش آرام گرفتم و ارتباط‌مان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که می‌شد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم. با ما همراه باشید🌹 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بقره] جُنَاحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ مَا لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً ۚ وَمَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَعَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتَاعًا بِالْمَعْرُوفِ ۖ حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِينَ{۲۳۶}
🌙 نام معشوق مبر نزد من از عشق مگو... عشق دیریست کهـ در پیچ‌وخم عباس است♥️ 💛 ~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~ @majid_ghorbankhani_313
529.1K
🌱 چقدر زخم زبان خورد ندبه خوانی ما... 💚 [وحیدقاسمی] ~•°•°•°•|🍃🌻🍃|•°•°•°~ @majid_ghorbankhani_313