eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
363 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو...🌱 ⛅️ 🌙 ─━✿❀✿♠✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
صبحٺ بخیر آقاے مݧ... آقاے دݪٺݩگے... مݩ دور افٺادم ازٺ... اما... ٺو ݩزدیڪے... امروزمُ با ٺو شروع ڪردم ڪھ ایݩجایے✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#هوالعشق❤️ #قسمت_صد_و_سوم تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به تو و خبر نامزدیمونو بدم
❤️ _شما بیاید من بهتون توضیح میدم. وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست🚪 _بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم. بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟؟؟؟😡 _بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم...😭 بابا: به جون محمدجواد؟؟؟ _آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود😭 بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده😡 رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو....😭 بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه...😑 تا اومدم جواب بابارو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق😖 مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده😍 خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره😍 عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه😱 به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا😢 بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد😒 گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم. منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیزاره من بدبخت شم... 😭 نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه رب اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا. همه امیدم زره زره با اشکام ریخت😭 عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شمارو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیاروم؟ آیا بنده وکلیم؟ فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه😍 همه شروع کردن به کف زدن و کیل کشیدن👏 عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب خانم که گفت عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم📗 عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟ از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم. نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند. *و توکلت الی الله و کفی بالله وکیلا* بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم. مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...😢 _محمد...😭 محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه مثل وقتی که نامحرم بودیم نگاهشو ازم نگرفت... خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...😭 محمد: فائزه...😢 با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه😢 محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...😭 _نهههه😣 نهههه محمد😣 محمد: پس چی...؟ _محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...😔 محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...😭 _یکی بود... یکی نبود.... 😢 و شروع کردم به گفتن همه چیز...😭 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم😢 محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی...😔 با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم😭 ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا...😭 محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم😔 فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن...😭 _باورت دارم محمدم😢 محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...😭 گریه هاش داشت قلبمو له میکرد😢 _محمد... تورو خدا... گریه نکن😢 هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منو روشن کرده بود... محمد بهم نزدیک تر شد و دهنش رو گذاشت کنار گوشم.... آروم و تب دار توی گوشم زمزمه کرد: دوست دارم فائزم...❤️ گرم شدم از گرمای حرفش و به خلصه شیرینی فرو رفتم.. اشک شوق از چشمام می بارید و سعی کردم تمام عشقمو توی صدام بریزم و آروم گفتم: دیوونتم محمدم...❤️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم😍 روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون(بابای محمد) داشت خطلبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادس رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...❤️ باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند: برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد یا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کرببلا به عقد آقاداماد سیدمحمدجواد حسینی در بیاروم بنده وکیلم؟ قلبم تکی سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم: *❤️...الهی به امید تو...❤️* _با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله😍 صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم💑 محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد✋ سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید😘 بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم❤️ظبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد😍 *چه صاف و ساده شروع صد چه عاشقونه و زیبا حکایت دوتا عاشق حکایت دوتا دریا میباره نقل ستاره از آسمون شبستون ستاره ریسه میبنده تو کوچه و تو خیابون زلال آیینه نور نگین آیه نوره همون که مهریه اش آبه همون که سنگ صبوره برکت این زندگی تا ابد موندگاره آیه به آیه محبت تو سفره میباره آسمون خونه امشب عجب نوری داره بابارون بابارون ستاره دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته دست خدا این دویارو برا هم سرشته ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته این بهترین سرنوشته❤️* بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد😁 دیر شد بیا😣 محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه😬 _محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا😡 محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده😊 وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العلاده شلوغ بود😬 _وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم😔 محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد😍 _آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...😔 محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟ _راس میگی محمدم😍 محمد: معلومه که راس میگم خانمم😘 _ممنون آقایی❤️ از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العلاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم😊 یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود😭 محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم. به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره😁 تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد. محمد پشت ماشینش راه افتاد. یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش😍 با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم. _سلام آقای زمانی محمد: سلام آقا حامد حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه😁 داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن😄 من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقمون به حامد گفتیم. حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟ محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش 😍 من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت📸 حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت: *تقدیم به زوج عاشق ایستاده آقامحمدجواد و فائزه خانم ~ حامد زمانی* ❤ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 سالگرد شهادت شهید مجید قربانخانی🕊❤️ ─━✿❀✿♠✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
:) 🌹 ۶ 🍃ــــــــــــــــــــــــــــ🕊ـــــــــــــــــــــــــــــ🍃 سلام... آقا مجید هم محلی مون هستند و من تا قبل از شهادت ایشون رو نمیشناختم... ولی بعدها که از طرف آشنایان یه خبرایی ازشون شنیدم تا روزی که مادرشون دعوت شدند به مدرسمون و برامون صحبت کردن... کلمه به کلمه که صحبت میکردند اشک میریختند و فضای نماز خونه مدرسه عوض شده بود حتی بچه های شر و شیطون مدرسه هم سکوت کرده بودن و من هم هم پای مادر شهید اشک میریختم... تازه اون روز فهمیدم شهید قربانخانی کی بودند ... اون زمان هنوز پیکرشون برنگشته بود... ولی مقبره شون ساخته شده بود. از تحولشون گفتن از اینکه یه روز رفتن هیئت و روضه بی بی خونده شد ایشون انقدر گریه کردن از حال رفتن و بعد از هیئت تصمیم گرفتن مدافع حرم بی بی بشن(اینطور که بنده یادمه). از ترک قیلیان و ورزش کردنشون برای پذیرش نیرو مدافع... از روزی که مادرشون لباس هاشون رو خیس کردن و نَشُستن که آقا مجید جا بمونه... از شبی که مادرشون کنارشون خوابید و دستشونو گرفت که نتونن برن... و تا لحظه ای که شهید به مقصد نهایی رسیدن و شب عملیات که پرسیدن مجید با خالکوبی دستت چیکار میکنی؟گفتن:(تا فردا خوده حضرت زهرا یا پاکش میکنه یا خاکش میکنه)و اول تیر با دستشون و بعد به پهلوشون برخورد میکنه مثل حضرت مادر... روز تشییع پیکرشون کلاس داشتم ولی با دیدن اون جمعیت قید کلاس رفتن رو زدم و قاطی جمعیت شدم تا گلزار... هعی💔از این میسوزم اون روز سردار هم حضور داشتن تو مسجد و مراسم اما من بی خبر... نتونستم برم😭😭😭😭 خیلی سخته 😭💔سردار تا محلتون بیاد و تو توفیق دیدار نداشته باشی 😭 خلاصه که همین دوماه پیش بالاخره فرصت پیدا کردم برم سر مزار آقا مجید و یکم درد دل کنم فقط از حضرت زهرا و خوده شهید میخوام که به راه راست هدایتمون کنن و شاید ماهم حر مسیر آقا باشیم. عاقبت...شهادت ان شاءالله ❤️✨ 🍃ــــــــــــــــــــــــــــ🕊ـــــــــــــــــــــــــــــ🍃 🌹 ❤️ ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
علی اکبری بودی برای خودت عزیز تر ازجانم... :) 🌹 🕊 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
روز شمار تا سالگرد شهادت 😔 3 روز تا پروازت 🥀 علی جان تو پرواز کردی و به آرزویت رسیدی دست ما را هم بگیر به خداحافظی تلخ تو سوگند که تو رفتی دلم ثانیه ای بند نشد ختم سوره توحید :2,830 ختم صلوات : 32,619 این ختم تا روز شهادت ادامه داره (تا روز شهادت هم فرصت برای انجام ختم هست) @Pelake27 ♥️ @shahidaghaabdoullahi