eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
362 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
نور چشم علی اکبری...خانم سه ساله همش از عموت دل میبری...خانم سه ساله :) با همین سن کم سروری...خانم سه ساله♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نودم دستم را به کمرم گرفته و حت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و یکم گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بی‌قراری‌های مجید برای دیدارم، بهانه آوردم: «مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوب به پا می‌کنه!» و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم قفل کرده و نمی‌خواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی‌ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه‌ای از ملاقاتش طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار می‌کرد: «حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!» سپس شبنم بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: «الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگ شده! الان یه هفته‌اس که ندیدمت!» در برابر بارش احساس عاشقانه‌اش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: «منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه.» به روی خودم نمی‌آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمی‌شود، دلش به تقاضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفن‌های پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کرد که با لحنی مهربان پاسخ داد: «راستش من می‌خوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی، ولی با خونواده‌ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده‌ات ارتباط داری!» از تصور اینکه مجید با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده‌ام، بند دلم پاره شد که دستپاچه جواب دادم: «نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگه بیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!» و خدا شاهد بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم نمی‌خواستم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ و غضب می‌شد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و هتاکی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: «تازه مگه نشنیدی اونشب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتی باید اسم من رو از تو شناسنامه‌اش پاک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه و خونواده‌اش، حکم خداست!» که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با عصبانیت به میان حرفم آمد: «الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندیِ خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمی‌تونه برای زن و زندگی‌ام تصمیم بگیره!» در برابر موج خروشان خشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد: «الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه کاری می‌کنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم می‌خوام این ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمی‌بره و فقط دنبال یه راهی می‌گردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمی‌کردم. همون شب اول می‌رفتم شکایت می‌کردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه‌ام و پیش زنم باشم. فردا صبحش هم دستت رو می‌گرفتم و می‌رفتیم یه جای دیگه رو اجاره می‌کردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی مهمتره! به خدا منم دلم نمی‌خواد تو رو از خونواده‌ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر می‌کنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی.» و نمی‌دانست که پدر جز به صدور حکم طلاق ما راضی نمی‌شود و چقدر دلم می‌سوخت که اینطور بی‌خبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم: «مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمی‌کنی که دلم شاد شه؟ تو که می‌دونی من دلم چی می‌خواد، چرا خودت رو می‌زنی به اون راه؟!!!» با ما همراه باشید🌹 @Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و دوم در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده‌ای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: «به خدا انقدر هم سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!» و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با مصلحت‌اندیشی ادامه دهم: «اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش می‌کنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی می‌کنیم. منم خونواده‌ام رو از دست نمیدم.» به قدری ساکت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، می‌خواهد به این مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم: «بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی‌ات حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!» که بلاخره پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: «یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال می‌کنه، همینه؟» و من هیجان‌‌زده پاسخ دادم: «به خدا این بهترین راهه!» لحظه‌ای ساکت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: «اصلاً هم برات مهم نیس که داری از من چی می‌خوای؟» از لحن سرد و سنگین کلامش دلم گرفت و با دلخوری گله کردم: «همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی می‌خوام، بهت بر می‌خوره؟» از لحن پُر ناز و کرشمه‌ام، به آرامی خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: «الهه جان! قربونت برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی می‌خوای که دست خودم نیس! تو می‌خوای که من قلبم رو از سینه‌ام درآرم و به جاش یه قلب دیگه تو سینه‌ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!!!» از تشبیه پُر شور و حرارتی که برای دلبستگی‌اش به مذهب تشیع به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد: «الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده‌ام یکی رو انتخاب کنم! چون نمی‌تونم انتخاب کنم...» و من دقیقاً می‌خواستم به همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم: «پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده‌ام یکی رو انتخاب کنم، سرِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونواده‌ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده‌ام بمونم، باید از تو جدا شم!» و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: «مجید! من هنوز غم مامان رو فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو می‌خوای من با تو بیام و قید بقیه خونواده‌ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید اینهمه مصیبت بکشم؟» سپس مقابل سیلاب اشک‌هایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم: «گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده‌ام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم می‌کنی؟ چرا کمکم نمی‌کنی؟ چرا یه کاری نمی‌کنی که من انقدر عذاب نکشم؟» و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست اینهمه بی‌تابی‌ام را تحمل کند و با دلواپسی به پای بی‌قراری‌هایم افتاد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه می‌کنی، حوریه هم داره غصه می‌خوره! به خاطر دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمی‌خوام تو رو از خونواده‌ات جدا کنم! من انقدر صبر می‌کنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت می‌کنم.» و بعد مثل اینکه تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد: «با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف می‌زنم. ازش عذرخواهی می‌کنم تا یه جوری با من کنار بیاد.» با ما همراه باشید🌹 @Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و سوم ولی من می‌دانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریه‌ای که ریختن خون شیعه را مباح می‌داند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر می‌توانست با دستان خودش گردن مجید را می‌زد، همانطور که تروریست‌های تکفیری در سوریه چنین می‌کنند، پس آهی کشیدم و جواب خوش‌بینی‌های بی‌ریایش را با ناامیدی دادم: «مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر می‌دونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمی‌زنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده‌ام پشت کنم و با تو بیام!» که خون غیرت در رگ‌های صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد: «الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه می‌کنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر می‌دونه، گناه داره! تو می‌خوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟» از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنی‌ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند می‌زنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت می‌کنم! خُب تو هم سکوت کن! منم میدونم نوریه با این حرف‌هایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون می‌دونم حریفش نمی‌شم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگی‌ام سکوت می‌کنم!» و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانه‌ام قاطعانه اعتراض کند: «ولی من نمی‌تونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، نمی‌تونم ساکت باشم!» از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت می‌کرد، نمی‌خواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره‌ای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم: «خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری می‌کنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جونِ الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد...» و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد: «الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو که می‌دونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!» از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و سکوت کردم تا نغمه نفس‌هایش را بهتر بشنوم: «الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت‌تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!» و در برابر سکوت مظلومانه‌ام، با حالتی منطقی ادامه داد: «فکر می‌کنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر می‌کنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه من سُنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا می‌خوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!» از حقایق تلخی که از زبانش می‌شنیدم، مذاق جانم گَس شد و باز دست بردار نبودم که می‌خواستم به بهانه مخمصه‌ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: «الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!» با ما همراه باشید🌹 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما با حسن به عشق حسین آشنا شدیم ما از مدینه راهی کرب‌وبلا شدیم... ...🥀
کل ارض کربلا یعنی کربلا اذن دخول نمیخواهد، همه‌جا کربلاست، مراقب باش از خارج نشوی!🌱 🌿 ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
السلام علیک یا صاحب الزمان🌱
[بقره] فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجَالًا أَوْ رُكْبَانًا ۖ فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَمَا عَلَّمَكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ{۲۳۹} پس اگر شما را بیم خطری از دشمن باشد به هر حال که میسّر است، پیاده یا سواره نماز به جای آرید و آن گاه که ایمنی یافتید خدا را یاد کنید که او شما را به آنچه نمی‌دانستید دانا گردانید.
امام حسن{ع}:✨ هر گاه شنیدى شخصى آبروى مردم را مى ریزد، بکوش تا تو را نشناسد.... [همان، ج ۷۴، ص ۱۹۸] ~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~ @majid_ghorbankhani_313
🖤 کرم یعنۍ گذشتی از حرم ندارے موکب و علم...🥀
یهـ اربعین حسنی بهـ تو بدهکاریم...
مولاحسنه اذنِ حرمِ ڪرب‌وبلا یا حسنه....🖤
این‌هم‌جواب‌آن‌همه‌آقایی‌وکرم... تابوت‌تیرخورده‌ویک‌قبر‌بی‌حرم...🥀 ~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~ @majid_ghorbankhani_313
هدایت شده از یاس‌فاطمی🇵🇸غَزةّسَتنتَصر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و سوم ولی من می‌دانستم که ا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و چهارم و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی‌اش را کرده بودم: «چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده!» با صدای بلند خندید و هر چند خنده‌اش بوی غم می‌داد، ولی می‌خواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد: «الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی می‌خوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت می‌رسونم.» و پیش از آنکه پاسخ مهربانی‌هایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید: «راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد می‌کنه؟» نمی‌خواستم از راه دور جام نگرانی‌اش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب می‌رسانم و شب‌هایم با چه عذابی سحر می‌شود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر می‌شد و باز با مهربانی پاسخ دادم: «خدا رو شکر، حالم خوبه!» در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الهه‌اش بود که به این سادگی فریب خوش‌زبانی‌هایم را نخورَد و به جبران رنج‌هایی که می‌کشم، بهایی عاشقانه بپردازد: «می‌دونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمی‌دیدم!» از نفس‌های خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: «الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...» و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر می‌زد، خندید و گفت: «ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمی‌تونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگی‌ام نباشه!» و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده می‌خندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: «بابا خونه‌اس؟» با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم: «نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.» سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: «هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس می‌کنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمی‌کنن!» ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بی‌توجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد: «حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!» ساعتی می‌شد که با هم صحبت می‌کردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه می‌خواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: «باشه! شب بخیر...» که دستپاچه به میان حرفم داد: «من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!» از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی‌آمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن می‌رفتم، گفتم: «خُب گفتم خسته‌ای. زودتر بخوابی.» در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: «خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!» قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده‌اش گوشم را پُر کرد: «آهان! خوبه! همینجا وایسا!» نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و شاید نمی‌خواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد: «اینجا الهه جان! من اینجام!» همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه‌های تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم می‌خندد. با ما همراه باشید🌹 @Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و پنجم در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمی‌تابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب می‌درخشید و باز آهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!» دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که می‌ترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: «مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!» که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمی‌داشت، پاسخ داد: «نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!» سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمی‌اومدم، دیگه امشب خوابم نمی‌بُرد!» و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمی‌آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: «الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟» نمی‌دانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد: «من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس.» جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می‌آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمی‌داد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش می‌کرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس می‌کرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم: «مجید! من می‌ترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!» و بهانه‌ای جز این نداشتم که اگر می‌فهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی‌آمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی‌ام را داد: «باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!» و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: «برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!» و شاید همچون من، نمی‌توانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: «تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!» با ما همراه باشید🌹 @Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و ششم گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیه‌ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. می‌گفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده‌ام. عبدالله نمی‌فهمید و شاید نمی‌توانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه می‌کنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی می‌خواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا می‌خواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف می‌رفت و باز نمی‌توانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصه‌ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه می‌کردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفن‌هایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمی‌خواست صدایش را بشنوم که با خودخواهی‌هایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه‌ای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمی‌کرد، می‌توانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان می‌کردم پیش از رسیدن موعد دادگاه می‌توانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده‌ای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری می‌کرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدت‌ها طول می‌کشید، ولی می‌خواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه‌اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، می‌گذاشتم. خسته از این همه تلاش بی‌نتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته‌ام نگاه می‌کردم که انگار نشانه‌ای از زندگی از هم پاشیده‌ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر می‌داشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده‌ام نشستم. حالا این فرصت چند دقیقه‌ای نماز، چه مجال خوبی بود تا با خدا دردِ دل کنم و همه رنج‌های زندگی‌ام را به پای محبت بی‌کرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمی‌رسید و نمی‌دانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعه‌گری‌اش خارج می‌شد و نه پدر از خر شیطان پایین می‌آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخم‌های مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی‌هیچ مقدمه و ملاحظه‌ای به قلب عاشقش تاختم: «چی کار می‌کنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!» و او هنوز در کوچه پس کوچه‌های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بی‌رحمانه‌ام، با نگرانی پرسید: «چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. می‌خواستم دیگه راه بیفتم بیام...» با ما همراه باشید🌹 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا