eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
362 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دهم چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر می‌زد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینه‌ام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفته‌اش به پای صورت افسرده‌ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «سلام الهه جان!» از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی‌ام بود، گوش‌هایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدم‌هایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم می‌دویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: «الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه‌ای را پشت سرم بر هم کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجره‌ها را بستم تا حتی طنین گام‌هایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را می‌دیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهره‌اش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و می‌خواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! میشه در رو باز کنی؟» چقدر دلم برای صدای مردانه‌اش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمی‌گذاشت که همه جانم از آتش نفرتش می‌سوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: «الهه جان! می‌خوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!» حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیواره‌هایش از طوفان خشم و نفرت همچنان می‌لرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: «الهه جان! من از همینجا باهات حرف می‌زنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!» سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم می‌داد، آغاز کرد: «الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمی‌تونم ازت دور باشم...» و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفس‌های نمناکش نجوا کرد: «الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه‌هاتو از همونجا می‌شنیدم، می‌شنیدم چقدر تا صبح جیغ می‌زدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...» و لابد گریه‌های بی‌صدایم را نمی‌شنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: «الهه جان! صدامو می‌شنوی؟» ✉️ @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداروشکر محرمُ دیدم آقا...♥️
♥️ پرچم زده‌اند از غم تو کوچه به کوچه انگار عوض کرده زمین پیراهنش را...🖤 🏴 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ از آخرین زیارتم چقدر گذشته... دست رو دلم بزار حسین دلم شکسته...💔 تموم دلخوشی من فقط همین بود قرار ما حرم غروب اربعین بود...🥀 -لحظه‌ی‌روشن‌شدن‌چراغ‌های‌قرمزصحن‌امام‌حسین علیه السلام🖤 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
با احتیاط خواهر خود را سوار کرد... طوری که آب در دل زینب تکان نخورد...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؏✋❤️ شوق را رد کرده‌ایم و از فراق کربلا.... کار ما دارد به مرزجان سپردن می‌رسد...🥀 💔 ─━✿❀✿🏴✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
من میزنم که بگویم حسین من ؛ نوکر بهانه به دست نمیدهد✋ 😷 ─━✿❀✿🏴✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
16285761560305125703898.mp3
6.47M
♥️ برگرد... تورو جان علمدار چه کنه بی‌تو زینب وسط بازار...💔 ─━✿❀✿🏴✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
آقای من اینجا جای رو زدن نیست💔 مردی میان کوفه جز یک پیرزن نیست🥀
بازارشان رونق ندارد سال تا سال چوب حراجی میزنند اینجا به خلخال🥀
لشگر بیاور با خودت دختر نیاور🥀 یا لااقل شش ماهه را دیگر نیاور💔
آهن فروشان تا سحر بیدارن آقا از شاخه هم سرنیزه میسازند آقا💔💔
گرچه به سمت کوفه ناچاری بیایی مشک اضافه کاشکی برداری بیاری🥀
اینجا طرفدارت نمانده آب حتی زینب نمی آید به چشمش خواب حتی💔
معجر برای دخترت کم دارد این شهر🥀 من خورده ام سیلیِ محکم دارد این شهر💔   گیسوی من از کوچه هایش خاک خورده لبهایم از سیلیِ محکم چاک خورده   اینجا که می آیی کمی معجر بیاور💔 از دست خود انگشترت را در بیاور💔 ... ─━✿❀✿🏴✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313