eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
366 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @Mokhtari_315 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و هفتم گل‌های سفید مریم در کنار شاخه‌های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی‌ام می‌کاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت: «الهه جان! چایی رو بیار!» فنجان‌ها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن «بسم الله!» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که می‌خواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر می‌نشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش می‌درخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب می‌توانستم معنای این نگاه‌های دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش می‌بخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بی‌آنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته می‌لرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار می‌گرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده‌ای شیرین حالم را پرسید: «حالت خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گل‌های سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد: «آقا جواد! حتماً می‌دونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح می‌دادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی می‌کنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم.» از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: «حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق می‌کنه.» که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خُب نظر شما چیه آقا مجید؟» بی‌اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده‌ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه می‌کرد. در برابر سؤال بی‌مقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می‌آمد، شروع کرد: «حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سُنی برادرن. ما همه‌مون مسلمونیم. همه‌مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) اعتقاد داریم، کتاب همه‌مون قرآنه و همه‌مون رو به یه قبله نماز می‌خونیم. برای همین فکر می‌کنم که شیعه و سُنی می‌تونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس می‌کردم کنار خونواده خودم هستم.» پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمی‌گیری که چرا اینجوری نماز می‌خونی یا چرا اینجوری وضو می‌گیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله‌ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت‌بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظه‌ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!» لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: «مجید جان! همین عقیده‌ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید! چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد. @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎈 آبرومندترین‌واژه‌ےخلقت‌زهراست...💗 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
19.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ اگر الان آقا مجید بود روز مادر براتون چیکار میکرد...🍃🖤 - بوسه ی بنیامین بهادری بر چادر مادر شهید مجید قربانخانی❤️ 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
امام خمینی[ره]🧡 با رفتار و اخلاق اسلامی، اين قدرتی كه شما را به پيروزی رسانده است حفظ كنيد... 🇮🇷 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
مداحی آنلاین - عشق علی خوش اومدی - محمود کریمی.mp3
3.4M
🎊 دلبر علــے اومده❣ الحمداللهـــ😍 {حاج محمود کریمی} ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
فاتحه ای برای شادی روح مرحوم علی انصاریان قرائت کنید...🖤🥀
امام حسن عسکری{علیه السلام}:✨ ما ائمه حجت های خدا بر مردمانیم و فاطمه حجت خدا بر ماست...💜 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🕊 دلم لک زده... مشهد...✨ نیمه هاۍ شب...🌙 روبه روی ایوان طلا💛 روی فرش های صحن🌱 خیره به گنبد... نسیم خنک و🍃 اشک اشک اشک... :) 🌙 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
بِسمِ اللّٰھ‌ الحَرَمْ....:)💛
#؏✋❤️ سلامِ هَر سَحرَم جانِبِ ضَریحِ شُماستْ💛 شروع صُبحِ مَن هَستیْ، رِوال از این بِهتر؟ :) ...🌱 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا امشب خواهیم داشت🙂❤️
چۍ از این قشنگ تره کهـ مادرِ زینبی و مادرِ من💚 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
کاش می شدیم! تا مردم شاهد باشند سرباز خمینی مرد شهادت است نه تسلیم...✌️🏼💫 🇮🇷 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
1608570492128.pdf
17.85M
همزمان با نزدیک شدن به دهه فجر، فایل pdf کتاب صعود چهل ساله تقدیم محضرتان می‌شود. 🔴 این کتاب که ما حصل ۱۷ هزار ساعت کار پژوهشی و بررسی ۱۹ هزار آمار بین‌المللی است، دستاورد های جمهوری اسلامی ایران را در دوران چهل سالگی‌ انقلاب بیان می‌کند که بحمدالله مورد تحسین و عنایت بسیاری از بزرگان اهل فن واقع شده است.
♥️ حسین‌جان مارابهـــشت‌هم‌نبر،اما‌قبول‌کن! لبخند‌تو‌برای‌گنه‌کار‌ها‌بس‌است🌱 :) ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
بسم الله الرحمن الرحیم🌺🌿
السلام علیک یا حسین بن علی❤️ السلام علیک یا قمر بنی هاشم💚
بحث امشب [یک تجربه عاشقانه]✨🌱