eitaa logo
⟮ مجنـونِ‌ثٰاراللھ‌؏جانـا !′⟯
534 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
415 ویدیو
94 فایل
⸤بسمِ‌رب‌الحسیٖن‌فاطمہ′س′ :)🌱.⸣ . • -اِنَّ‌الحُسِین‌علیہ‌السلام‌مصباح‌الهُدۍٰ ! . الشُروط : - @tabeeh🌸′ ناشِناسیٰـات - @Nashes📒!′ . - کہ ‌غلامے ‌تو را‌ اۍ شاھ مَن بہ پادشاهے ندهَم . • حسینۍ‌ میمانم و حسینۍ میمیرم🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا‌ان‌شاءاللہ‌از‌امروز‌رمآن‌جدیدی‌دآریم:)✌️🏿! بہ‌نآم: ی‌رمان‌مذهبی‌و‌زیبا📸📿 ان‌شاءاللہ‌هر‌روز‌دو‌پآرت‌قرار‌میدیم😺🌿!
⟮ مجنـونِ‌ثٰاراللھ‌؏جانـا !′⟯
:)💔′
میگن‌: هر‌وقت‌آب‌نوشیدے‌‌بگو‌‌یاحسێݩ؏ . .💔 این‌روز‌هاکہ‌آب‌میبینی‌ونمیخورے‌بگو: یآابوالفضل‌العبآس(: !🚶🏿‍♂ @Majnonsaralah
﴿بِسمِ‌هو﴾ :)♥️! تازه‌خوابم‌گرفته‌بود‌،‌تو‌عالم‌خواب‌بودم‌که‌صدای‌آیفون‌منو‌از‌خوآب‌بیدار‌کرد. +مامان‌کیه؟ _نمیدونم‌با‌تو‌کار‌داره +باشه‌مامان‌‌آیفون‌رو‌بدن من‌همین‌جوری‌سر‌در‌گمم‌که‌این‌کیه‌پشت‌آیفون‌که‌صدای‌اون‌توجه‌منو‌جلب‌کرد. +خاهر‌مهمون‌نمیخوای؟ _با‌خودم‌لبخندی‌زدمو‌گفتم‌خاهر؟‌زهرا‌تویی؟ +آره‌عیزم‌باز‌کن. در‌رو‌زدم‌و‌زهرا‌سوار‌آسانسور‌شد‌ ‌.‌تا‌میخاست‌به‌خونه‌ی‌ما‌برسه ی‌سه‌چهارطبقه‌مونده‌بود. . . مامانم‌پرسید:کی‌بود‌مهرسا؟ +هیچی‌زهرا‌،‌هم‌دانشگاهیمه‌همون‌که‌اصن‌‌ازش‌خوشم‌نمیاد صدای‌زهرا‌رو‌از‌پشت‌در‌شنیدم: مهرسا‌خانم‌در‌خونه‌رو‌،‌رو‌ما‌باز‌نمیکنی؟ گفتم:ببخشید‌الان‌حواسم‌نبود در‌رو‌باز‌کردم‌و‌زهرا‌منو‌بغل‌کرد‌و‌بوسید منم‌همین‌جوری‌‌صورتم‌بیحال‌بود‌پرسیدم: عزیزم‌مشکلی‌پیش‌اومده؟ زهرا‌که‌فهمید‌خوشم‌نیومده‌لبخندی‌زد‌و‌گفت: نه‌فقط‌خودت‌گفتی‌که‌جزوه‌استاد‌رستمی‌رو‌داری،‌منم‌داشتم‌و‌برات‌آوردم باورم‌نمیشد! من‌همین‌جوری‌گفتم‌اما‌اون‌بخاطر‌من‌تا‌اینجا‌اومد . . . بهش‌گفتم:بفرما‌،‌اینجا‌بشین‌چایی‌بیارم اما‌زهرا‌لبخندی‌زد‌و‌گفت: نه‌ممنون‌باید‌برم‌فعلا‌خدانگهدار من‌هم‌با‌صورت‌ناراحت‌گفتم: خب‌باشه‌عزیزم‌خیلی‌ممنون‌که‌برام‌آوردی‌ی‌دنیا‌ممنون کپی‌ممنوع‌و‌حرام⚠️🚶🏿‍♂! @Majnonsaralah
﴿بِسمِ‌هو﴾ :)♥️! زهرا‌رفت‌و‌من‌دوباره‌رفتم‌تو‌اتاق سرم‌رو‌گذاشتم‌رو‌بالش‌یکم‌عذاب‌وجدان‌گرفتم چرا‌اون‌رفتار‌رو‌با‌زهرا‌داشتم راستش‌زهرا‌ی‌دختر‌مذهبی‌و‌چادریه اما‌من‌نه! راستش‌احساس‌میکنم‌بازهرا‌رفیق‌نمیشم . .! سرم‌رو‌بالش‌بود‌که‌یکی‌ا‌زبچه‌های‌دانشگاه‌به‌گوشیم‌زنگ‌زد +بله؟ _مهرسا‌حواست‌هست‌فردا‌امتحان‌داریم؟ +آها‌آرع‌چرا؟ _جزوه‌گرفتی؟‌من‌نتونستم‌برات‌پیدا‌کنم‌مهرسا ببخشید . . +نه‌عزیزم‌مشکلی‌نیست‌زهرا‌برام‌اورد _زهرا؟!!‌من‌فک‌کردم‌شما‌با‌هم‌اصن‌رابطه‌ندارین! +حالا‌دیگه خداحافظی‌کرد‌و‌گوشی‌رو‌قطع‌کرد من‌که‌دیدم‌دیگه‌خوابمونمیبره‌‌جزوه‌رو‌گرفتم‌دستم‌و‌شروع‌کردم‌به‌خوندن ۲۰صفحه‌رو‌که‌خوندم‌از‌اتاق‌اومدم‌بیرون به‌مادرم‌گفتم: مامان‌کمک‌نمیخآی؟ مامان‌گفت:‌فقط‌امیر‌علی‌داداشت‌از‌مدرسه‌داره‌میاد‌زیر‌غذا‌روشن کن‌گرم‌شه. زیر‌غذا‌رو‌روشن‌کردم‌امیر‌علی‌در‌رو‌با‌کلید‌باز‌کرد‌ بهش‌سلام‌کردم‌و‌گفتم:پس‌کلاس‌کنکور‌نرفتی‌امروز؟ امیرعلی:نه‌‌امروز‌گفتن‌مشکلی‌پیش‌اومده‌نرفتم سرم‌رو‌تکون‌دادم‌‌بعد‌گفتم: امیر‌علی‌من‌برم‌ناهار‌رو‌بکشم‌تو‌ظرف‌،‌دستات‌رو‌بشور‌بیا امیر‌علی‌رفت‌دستاشو‌بشوره‌غذا‌ریختم‌تو‌ظرف‌و‌منتظر‌بودم‌تا‌امیر علی‌بیاد . . کپی‌ممنوع‌و‌حرام⚠️🚶🏿‍♂! @Majnonsaralah
﴿بسمِ‌رب‌الحسێݩ؏﴾♥️!
دعآے روز هفٺم مآه رمضآن🌙✨ @Majnonsaralah
⟮ مجنـونِ‌ثٰاراللھ‌؏جانـا !′⟯
:)♥️!
بآرون‌کہ‌میبآره به‌همہ‌جامیباره هم‌ب‌خشکے(: هم‌به‌دریآ‌میباره . . رحمت‌واسعه‌اے امآم‌حسێݩ؏‌همہ‌اے💜! @Majnonsaralah
دانہ‌دانہ‌ذکر‌تسبیحم شده‌یاحسێݩ؏(: شأن‌اسمت‌کمتر‌از یانور‌و‌یا‌قدوس‌نیست . .💔′ ←مجنون‌ثآراللہ‌؏→
خودمون‌رو‌به‌حسێݩ؏‌بفروشیم(: حسێݩ؏‌بلده‌مارو‌آماده‌کنه‌و به‌خدآ‌بفروشه . .💔′ ←مجنون‌ثآراللہ؏→
و‌امآ‌چآلش‌😻! ان‌شاءاللہ‌امروز‌‌ساعت‌² جایزه:عآلیست(: اسم‌هاتون‌رو‌تآ‌ساعت²‌به‌این‌آیدی‌بدین🕶✌️🏿↓ تمآم🚶🏿‍♂
برنده‌نازنین‌زهرا🔥😻
ان‌شاءاللہ‌امروز‌هم‌دوپآرت‌از‌رمان‌قرار‌داده‌میشہ(: . .🌿
⟮ مجنـونِ‌ثٰاراللھ‌؏جانـا !′⟯
﴿بِسمِ‌هو﴾ #رفیق‌خدایی:)♥️! #پارت‌دوم زهرا‌رفت‌و‌من‌دوباره‌رفتم‌تو‌اتاق سرم‌رو‌گذاشتم‌رو‌بالش‌یکم‌عذ
﴿بِسمِ‌هو﴾ :)♥️ امیر‌علی‌اومد‌و‌گفت:‌اومدم‌خونه‌حالت‌خعلی‌خوب‌نبود‌،‌درسته؟ سرم‌رو‌تکون‌دادم‌و‌گفتم:آرع‌ گفت:خو‌چرا؟ گفتم:راستش‌‌ی‌مشکل‌پیش‌اومد‌و‌که‌یکدفعه‌مادرم‌گفت: هنوز‌ناهار‌نخوردین؟ سریع‌دیگه ناهار‌ور‌خوردم‌و‌رفتم‌اتاق‌دیدم‌گوشی‌روشن‌شد‌ زهرا‌بود،‌³‌تا‌‌پیام‌داده‌بود: +سلام‌خوبی؟ +ی‌زنگ‌بزن +‌لطفا‌ یکم‌کنجکاو‌شدم‌و‌زنگ‌زدم‌بد‌از‌سه‌چارتا‌بوق‌خوردن‌زهرا‌برداشت گفت:سلام‌خوبی؟ _ممنون‌بله؟ +راستش‌اومدم‌خونه‌تون‌یادم‌رفت‌که‌بگم‌ما‌میخایم‌‌تقریبا‌هفته‌بعدواز‌امتحانا بریم‌ی‌هفته‌شمال تو‌هم‌میای؟ _راستش‌نمیدونم‌کیا‌میان؟ +منو‌سمانه‌و‌فاطمه _عاها‌خبر‌میدم +باشه‌پش‌فعلا‌حدانگهدار _خدانگهدار واعی‌اینو‌کجای‌دلم‌بزارم؟ برم‌باهاشون؟ واعی‌چیکار‌کنم . . ؟ همینجوری‌تو‌فکر‌بودم‌که‌پدرم‌از‌سرکار‌اومد از‌جام‌بلند‌شدم‌و‌بهش‌سلام‌کردم یک‌ساعت‌گذشته‌بود‌و‌من‌به‌پدرم‌گفتم +بابا‌میتونم‌برم‌با‌دوستام‌شمال؟ _کدوم‌دوستات؟ +زهرا‌اینا‌همسایه‌مادر‌بزرگینا _آها‌،‌با‌چی‌میرین؟ +فک‌کنم‌با‌ماشین‌دوستش‌سمانه _فعلا‌بزار‌یکم‌فکر‌کنم‌بهت‌خبر‌میدم کپی‌ممنوع🚶🏿‍♂⚠️❗️ @Majnonsaralah
﴿بِسمِ‌هو﴾ :)♥️ من‌هم‌سرم‌رو‌تکون دادم‌و‌رفتم‌که‌بخوابم زهرا‌پیام‌داده‌بود: چی‌شد‌عزیزم؟ گفتم:ب‌پدرم‌گفتم‌خداکنه‌که‌اجازه‌بده. . صبح‌صدای‌گوشیم‌منو‌از‌خواب‌بیدار‌کرد یک‌لقمه‌صبحونه‌خوردم‌و‌لباس‌پوشیدم‌از‌مادر‌خداحافظی‌کردم‌و با‌امیر‌علی‌از‌پله‌ها‌اومدیم‌پایین تو‌ایستگاه‌اتوبوس‌بودیم‌که‌امیر‌علی‌گفت: خداکنه‌ی‌هفته‌مسافرتوبری‌اتاقت‌برا‌من‌شه😂! منم‌گفتم:اگه‌برم‌قفلش‌میکنم‌و‌کلید‌رو‌با‌خودم‌حتما‌میبرم اتوبوس‌اومد‌و‌سوار‌شدیم چند‌ایستگاه‌بعد‌امیر‌علی‌پیاده‌شد‌اما‌من‌باید‌دو‌تا‌ایستگاه‌دیگه دم‌ایستگاه‌مترو‌پیاده‌میشدم به‌مترو‌رسیدم گوشی‌رو‌از‌کیف‌درآوردم شلوغی‌مترو‌و‌سر‌و‌صداها‌باعث‌شدوسر‌درد‌ بگیرم، همین‌جوری‌که‌گوشی‌رو‌چک‌میکردم‌دیدم زهرا‌سه‌تا‌پیام‌داده مهرسا!‌مهرسا! سریع‌بیا‌دانشگاه سریع!‌فاطمه،‌فاطمه.... و‌دیگه‌پیامی‌نداده‌بود قلبم‌داشت‌تند‌تند‌میزد نفسم‌بالا‌نمیومد ینی‌چی؟ فاطمه‌چش‌شده؟ خدایا!تروخدآکمکم‌کن. .. کپی‌‌ممنوع🚶🏿‍♂⚠️❗️ @Majnonsaralah
²پآرت‌رمآن‌امروز🕶✌️🏿
﴿بِسمِ‌رب‌الحسێݩ؏﴾💜!
⟮ مجنـونِ‌ثٰاراللھ‌؏جانـا !′⟯
:)♥️!
من ڪربلا ندیده بہ ڪس جان ندھم آخر مرا وصال تو بردار مےڪند..💔 @Majnonsaralah