وقتہ نمازه(:
اےاهل زمیــن″
آیآ صداۍ اذآن ࢪا نمےشنوید؟
پَس وضو بگیࢪیـد
و با پروردگار خــود
سُخن بگویید💔Γ
بسم ࢪݕ اݪحسـیـن علیہ السلآم 💚
رمان :سفࢪعشق🌙🌿Γ
#پآرٺ_دوم💛✨
کپی ممنوع❌
سارا به من اشاره کرد که زنگ خورده و باید به کلاس بریم؛
با هم به کلاس رفتیم.
سر کلاس درس ریاضی🌿
همه ی فکر و خیال من شده بود سفر راهیان نور!
یعنی چه جاییه؟ چه شکلی هستش؟و...
که یکدفعه سارا آروم به دست من ضربه زد
که من به خودم اومدم💓
دیدم معلم داره از من سوال میکنه اما من اصلا حواسم نیست!
هول هولی جواب معلم رو دادم؛ میدونم جوابم اشتباه بود.
معلم آروم به من گفت: دخترم یکم بیشتر حواست به درس باشه☺️💜
من هم آروم آب دهنمو قورت دادم و چشم گفتم.
زنگ خونه خورد و با سارا سوار سرویس مدرسه شدیم.
تو راه من فقط از راننده مون همون خانم محمدی سوال میکردم:
+خانم محمدی تا حالا سفر راهیان نور رفتین؟
_آره دخترم؛ تقریبا ¹⁴ سالم بود با دوستام رفتیم. خیلی خاطره های خوبی دارم🌙😊
سر من پر سوال بود و اما زمان نداشتم که رسیدیم خونه؛🌿💚
از در خونه هنوز نیموده بودم داخل سلام کردم و. به مامانم گفتم:
مامان !مامان! میخوایم بریم اردو راهیان نور!
سارا هم قرار شد اجازه بگیره و بیاد😍
مامان سلام کرد و گفت: سلام عزیزم چه عالی💛
صبر کن جواب پدرت رو هم بشنویم؛ باید اجازه بده. دست و صورتم رو شستم و نماز خوندم.
بعد هم ناهار رو خوردیم و ظرف هاش رو شستم.
بعد رفتم درس هامو بنویسم که فاطمه زنگ زد:
تلفن رو برداشتم ؛
فاطمه گفت: سارا پدر و مادر من هر دو اجازه دادن☺️
فردا رضایت نامه رو میارم مدرسه🌙
تو چی؟
ادامه دارد....(:
کپی ممنوع❌
پایان پارت ²🌙✨
https://eitaa.com/joinchat/119210043C1aa4659016