اباعبدالله نگاه میکنه
میبینه دو تادست کوچیک ناز پاهای
اسب رو گرفته
اباعبدالله از اسب پیاده
میشه
میبینه رقیه با بادستاش
پاهای اسب رو گرفته😭🖤
اباعبدالله فرمود:
رقیه جانم
پاهای اسب رو ول کن بابایی
میخواد بره😭🖤
اما رقیه میگه:
بابایی 🖤
تا بغلم نکنی نمیزارم بری میدان🖤
آخه بابایی میدونم
اگه بری دیگه بر نمیگردی😭😭
اباعبدالله آغوشش رو باز میکنه
میگه رقیه جان بیا....
بیا بغلم...
اما رقیه از اباعبدالله دور میشه😭
اباعبدالله فرمود:
رقیه مگه نگفتی بابایی بغلم کن؟ پس چرا نمیای در آغوشم عزیزم؟😭
⟮ مجنـونِثٰاراللھ؏جانـا !′⟯
رقیه میگه: بابا ... دیدم دختر مسلم داره نگاه میکنه
گفتم شاید دلش بسوزه😭😭
آخه اون بابا نداره😔🖤
اباعبدالله سوار به اسب حرکت
میکنه😭
یکدفعه زینب صدا میزنه:
حسین جان برادرم صبر کن