#چادرانه🌷🍃
🌸🍃 «چ»..... چهرھ✨
🦋💦«آ» ......آسمانی☘
💞💫«د»......دختر🌷
🌿🕊«ر».....رسول خدا🌱
💞💫چادࢪم
همه ی زندگی من....
#صلوات
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#سه_شنبه_های_مهدوی🍃🌺💫
حافـظ ڪجای ڪاری!؟
فالـت غلـط درآمــد...
گفتی..."غمـت سرآیـد"
ایڹ عمـر مڹ سرآمـــــد...
🌷 مـهـدے 🌷
ولــــے نیامـد..💔
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من در سرزمین نجیب زادگان بدنیا اومدم ......ایران 🌹🍃
غیر از ایرانی هیچ کس جرات نداره جلوی صهیونیست ها بایستد🇮🇷💞
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃💞سرمای بهار را غنیمت بشمارید
✍از پیامبر اکرم(ص) نقل شده است که میفرمایند:
سرمای بهار (باد بهاری)را غنیمت بشمارید که با بدنهای شما همان کاری را میکند که با درختان میکند؛ 🌸🍃
و از سرمای پاییز دوری کنید که با بدنهای شما همان کاری را میکند که با درختان میکند.🍁🍂
📚بحار الانوار جلد۵۹ص۲۷۱
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🧡#روزشمارمیلادنور
#یک_قدم_به_سوی_او
❤️ ۶ روز تا میلاد حضرت عشق
هر روز یک قدم به سوی او برداریم، به امید وصال روی ماهش!
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#داستان_زندگی
🌷شهید علی خلیلی
سیر زندگی بر این کره ی خاکی، در یک نگاه
🌕متولد: ۹ آبان ۱۳۷۱
🕌 شغل: طلبه، مربی دانش آموزان
📚📝
#داستان_زندگی
#از_جراحت_تا_شهادت
یک اتفاق ساده، در شبی که میلاد «منجی عالم بشریت» را جشن گرفته بودیم...
سالِ ۱۳۹۰ هجری شمسی؛ شب میلاد «منجی»، یک جوان آراسته به بهترین خصلتها، ناجی دو دختری می شود که دستِ تعرضِ چند بی غیرت به سمت شان دراز شده بود...
همان دم در میان همه ی نشان های ملکوتی که به سینه داشت، نشان دفاع از ناموس هم، به دستِ ملائک بر سینه اش درخشید.
اما داستان به اینجا ختم نشد.
آن اتفاق ساده، به حادثه ای تلخ بدل شد...
دقایقی نگذشته بود که آن نشان نورانی غرق خون شد و آن «منجیِ» جوان ،با صورت به زمین افتاد
🥀علت شهادت: دفاع از ناموس؛ نهی از منکر در خیابانی در تهران که منجر به جراحت ایشان از ناحیه گردن، در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ شد.
🌷تاریخ شهادت بر اثر عوارض جراحت: سوم فرودین ۱۳۹۳
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_امربهمعروف_و_نهیازمنکر
شادی روحش....
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۸۱
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه،عتاب کنم:« یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته!؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟! اصلا من هیچی، این همه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟! یعنی دعای خود مامان با این حالش، پیش خدا ارزش نداشته ؟!!!»
و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرف هایش بر دلم سنگینی می کرد.
از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود و فقط نگاهم میکرد ،دستش را روی میز پیش آورد ،دست لرزان از غصه ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد :«الهه جان تورو خدا اینجوری گریه نکن! به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم.»
دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه اعتراض کردم :«اگه نمی خواستی ناراحتم کنی این حرفارو نمیزدی، تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی.؟!»
باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا در آمده بود گفت:« الهه جان ببخشید من فقط میخواستم....»
و من بار دیگر دستم را از دستانش بیرون کشیدم تا اوج ناراحتی ام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم ،کلامش را شکستم :«فکر می کنی من کم دعا کردم ،میدونی چقدرنماز و قرآن خوندم؛ کم به خدا التماس کردم که مامانمو شفا بده !!اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواست خواستم حال مامان خوب بشه؟!!»
از چشمانش می خواندم که اشک های بی امانم چقدر ناراحتش کرده که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دست دست مرا گرفت و زیر لب نجوا کرد :«الهه !!دیگه چیزی نمیگم ،خواهش می کنم گریه نکن.» و این بار نتوانستم دستم را عقب بکشم و همانطور که دستم میان دستانش بود به آرامش رسیدم و قلب بی قرارم قدری آرام گرفت..
از روی صندلی بلند شد و شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را آورد و در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد.
نگاهی به زولبیا و بامیه ها انداختم و پرسیدم:« اینم حتماً شیرینی امشبه؛ درسته؟!!»
لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد:« خب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضون شیرینی میگیریم..»
در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش به جانم انرژی تازهای بخشید و ضعف و سستی را از بدنم ربود..
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۸۲
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت یادش را از یادم برده بود.
روز تولد امام رضا که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته بود و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود
با طعمی که نه از جنس این دنیا ،که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده بود و امشب با خوردن این بامیه دوباره زیر زبانم جان گرفته بود.
حالا دقایقی می شد که مجید به تماشای من که در رویا فرو رفته بودم و متوجه نگاهش نشده بودم، نشسته بود که سرانجام صدایم زد:« الهه !!»
و تا نگاهم به چشمانش افتاد لبخندی زد و پرسید :«به چی فکر میکردی؟؟»
در برابر پرسشش، صورتم به خندهای ملیح باز شد و پاسخ دادم:« نمیدونم چرا!! ولی تا این بامیه رو خوردم ،یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون آوردی؛ راستی اون روزی که برای من شله زرد گرفته بودی یادته ؟؟«
از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد :«مگه میشه یادم بره!! من اونروز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم..
از وقتی اون ظرف و از تو سینی برداشتم تا وقتی دادمش به تو، هزار بار مردم و زنده شدم.. آخه نمیدونستم چه برخوردی می کنی .!میترسیدم ناراحت بشی.! یه ده دقیقه ای پشت در خونتون وایساده بودم و نمیدونستم چیکار کنم چند بار دستم رو بالا بردم که در بزنم ولی باز پشیمون شدم.
راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم برمیگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون.»
به اینجا که رسید لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد:« وقتی خودت از در اومدی بیرون نمیدونستم چیکار کنم خیلی هول شده بودم ،نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم اینقدر هول می شدم .
وقتی شله زرد را از دستم گرفتی و به بالا برگشتم تا شب به حال خودم نبودم.
آخه عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم ،ولی دیگه برام سخت شده بود .»
و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد حلال لبخند در آسمان صورتش دوباره ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد:« اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو می دیدم ؛»
انگار یادش رفته بود که مقابل یک سنی نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت :«فقط به گنبد امام حسین نگاه می کردم و باهاش حرف میزدم؛ می گفتم من به خاطر شما صبر می کنم شما هم کمکم کنید تا بتونم به خواسته ام برسم .»
محو چشمانش شده بودم و باز هم نمی توانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله، با کسی سخن می گوید که ۱۴ قرن پیش از دنیا رفته و عجیب تر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده..
همان اعتقاد غریبی که از من هم می خواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم...
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۸۳
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
چشمان بی رنگ مادر ثابت مانده بود و رد خونریزی معده اش، که از دهانش بیرون میریخت روی صورت سفید و بی رنگش هر لحظه پر رنگ تر می شد .
هرچه صدایش می کردم ، جوابی نمی شنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمی زد، که به ناگاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینهاش از حرکت باز ایستاد.
جیغ هایی که می کشیدم، بگوش هیچ کس نمی رسید و هرچه کمک می طلبیدم کسی را نمی دیدم .
آن چنان گریه میکردم و ضجه می زدم که احساس می کردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای مجید که صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار می داد چشمان وحشت زده ام را گشود.
هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بی جان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید .
مجید با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفته بود و با نفس هایی که از ترس به شماره افتاده بود همچنان صدایم میزد .
بدن سست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود.
مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق تازه موقعیت خودم را یافتم .
مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید :«خواب میدی؟؟»
با آستین پیراهن ،اشکم را پاک کردم و با تکان سر پاسخ مثبت دادم باعجله از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت.
لیوان را که به دستم داد ،خنکای بدنه بلورینش ،حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعهای، آتش درونم خاموش شد .
میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۸۴
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
مجید کنارم، لب تخت نشست و پرسید :«چه خوابی می دیدی که انقدر ترسیده بودی؟! هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم بیدار نمی شدی و فقط جیغ می زدی؟!»
بغضم را فرو دادم و با طعم گریه ای که هنوز در صدایم مانده بود پاسخ دادم :«نمیدونم ؛مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمی کشید...» صورتش به غم نشست و با ناراحتی پرسید :«امروز بهش سرزدی ؟؟»
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم :«صبح با عبدالله پیشش بودیم ولی از چند روز پیش که عملش کردن حالش بدتر شده .»
و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شکوه گشودم:«مجید مامانم خیلی ضعیف شده و حالش خیلی بده..» و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه گم شد ؛که مجید زیر لب زمزمه کرد :« آروم باش الهه جان! خدا بزرگه.»
از زیر لایه اشک، نگاهی به ساعت روی میز انداختم .
دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم.
چند شبی می شد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بدخوابی میگذشت که بالاخره خودم را از روی تخت کندم و همچنان که از جا بلند می شدم با صدایی گرفته رو به مجید کردم :«تو بخواب من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم.» به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن« منم خوابم نمیاد»
از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد.
وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم نمازی مستحبی بخوانم و برای شفای مادر دعا کنم.
مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شب های گذشته، در فرصتی که تا سحر داشت به نماز ایستاد.
دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بی دریغ می بارید خدا را خواندم و بسیار خواندم... که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند.
هرچند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزهای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر می شد...
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃