#درمحضربزرگان
✍ آیتالله بهجت(ره) : تنها انتظار فرج کافی نیست، آمادگی، بلکه طاعت و بندگی نیز لازم است،
مخصوصاً با توجه به قضایایی که پیش از ظهور امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف واقع میشود،
بهحدی که: «مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً؛ (جهان مملو از ظلم و جور میگردد).
خدا میداند که بهواسطه ضعف ایمان بر سر افراد چه میآید. خدا کند ظهور آن حضرت با عافیت مطلقه برای اهل ایمان باشد و زود تحقق پیدا کند.
مگر امکان دارد عافیت مطلقه بدون ایمان، طاعت و بندگی انجام گیرد؟!
خدا به اهل ایمان توفیق دهد که از فِتَن مُضِله (فتنههای گمراهکننده) کنارهگیری کنند.
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص ۱۱۹
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿•••نماز اول وقت
یڪے از فواید #نمازاولوقت
این
است که به برڪت امام زمان(عج)
نمازهای ما مقبول میشود چون
امام زمان (عج) اول وقت نماز
می خوانند و
نـــماز ما با نـــماز
حضـــرت بالا مےرود.🌸🌱
آیت الله مجتهدی..
°•بفرماییننمازاولوقت❣💫
التماس دعای فرج💫🌺🌿
ان شاءالله ظهور آقا
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایرانو فروختن؟؟!
حقیقت قرارداد ۲۵ساله با چین
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
تَــــمامِ هَــــفتِه اگَــــر یا حُسِــــین می گویَــــم
دوشَــــنبِه ها زِ لَــــبَم یا حَسَــــن نِمی افــــتَد...
#دوشنبههایامامحسنی💚
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌟🔵درس ها و نکاتی از قران
(راهکار های موفقیت)✨🍀
🔹 اول امر به معروف کنید سپس نهی از منکر.🌱
🌟 (آل عمران/۱۰۴)
✺ ✺ ✺
🔹 بهترین زمان برای مناجات ، سحر است.🌱
🌟 (آل عمران/۱۱۳)
✺ ✺ ✺
🔹 از گذشته به عنوان تجربه ، یاد کنید.🌱
🌟(آل عمران/۱۲۱)
✺ ✺ ✺
🔹 در انجام کار خیر عجله کنید.🌱
🌟 (آل عمران/۱۳۳)
✺ ✺ ✺
🔹 در هنگام رفاه از حال محرومان غافل نشوید.🌱
🌟 (آل عمران/۱۳۴)
✺ ✺ ✺
🔹 خشن و سختگیر نباشید تا محبوب مردم شوید.🌱
🌟 (آل عمران/۱۵۹)
✺ ✺ ✺
🔹 در مشکلات ، یکدیگر را به صبر سفارش کنید.🌱
🌟 (آل عمران/۲۰۰)
✺ ✺ ✺
🔹 در گرفتن حق الزحمه ، حد متعارف را در نظر بگیرید.🌱
🌟 (نساء/۶)
✺ ✺ ✺
🔹 با هدیه و زبان شیرین ، کینه ها و حسادت ها را رفع کنید.🌱
🌟 (نساء/۸)
✺ ✺ ✺
🔹 به اموال یتیمان ، دست درازی نکنید.🌱
🌟 (نساء/۹)
✺ ✺ ✺
🔹 حل مشکلات خانواده ، برای سعادت فرزندان ، بهتر از طلاق است.🌱
🌟 (نساء/۱۹)
✺ ✺ ✺
🔹 هنگام ناراحتی های زندگی ، یاد لذت های آن بیافتید.🌱
🌟 (نساء/۲۱)
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۲۹
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
پا کت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج
شدم و به سمت خانه به راه افتادم.
هوای عصرگاهی اول آبان ماه
سال 1392 در
بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان
را از یاد نخلها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا
دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم
بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود،
به خصوص این
روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه ای رهایم نمیکرد و از
انجام هر کار ساده ای خیلی زود خسته میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت
نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود.
در خیابان، پرچمهای تبریک عید
غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی
شیعیان سا کن این محله با بی تفاوتی عبور کردم و به سر
کوچه که رسیدم دیدم
کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر
هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پر غرور
نشانم
داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مُشتُلُق داد: «این نتیجه همون معامله ای هستش
که مادرت اونقدر به خاطرش جوش میزد! تازه این اولشه!»
منظورش را به درستی
نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: «علاوه بر سهامی که
تو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم.»
در برابر این همه سرمستی
و ذوق زدگی بی حد و حسابش، به گفتن «مبارک باشه!» اکتفا کردم و داخل حیاط
شدم.
خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران
بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش های بی حساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پا ک و مهربانش به پا میشد که در عوض
سود صاف و ساده ای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستانهایش به
دست میآورد، امسال چشم به تحفه های پر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری
غریبه گاه و بیگاه برایش میفرستاد.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۳۰
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به
دیوار راهرو تکیه زده و سا کت در خودش فرو رفته است.
چشمش که به من افتاد،
ِ نفس بلندی کشید و پرسید: «عروسک تازه بابا رو دیدی؟»
و چون تأییدم را دید،
با پوزخندی ادامه داد: «اون همه بار
خرما رو بردن ودل بابا رو به یه ماشین خارجی
و یه وعده سرمایه گذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند
و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!»
از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: «اگه الآن مامان بود،
چقدر غصه میخورد!»
سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: «نمیخوای یه
کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!»
و او بی درنگ
جواب داد: «چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت به من چه!
من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که این همه با بابا کل کل میکنه، چه سودی داره که من بکنم!»
دلشورهای از
جنس همان دلشوره های مادر به جانم افتاد و اصرار کردم: «خب،بالاخره باید یه کاری کرد!
به محمد میگفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایه ش رو از دست بده، دیگه
نمیتونه به تو هم حقوق بده!»
حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: «همین حرفو به
محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر
وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه!»
سپس به چشمانم
دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد: «الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس حریف
بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج میکنه!»
و این همان حقیقتی بود که همه در
مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزه ای برای مقابله
با خودسری هایش نداشت.
از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی
کردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد.
پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودن
ِ خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی
روی کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و توانستم از جا برخیزم
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۳۱
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
نماز مغرب را خواندم و با یک بسته
ماکارونی که خریده بودم، شام ساده ای
تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که
باز هم خط اول اخبار، حکایت هولنا ک جنایتهای تروریستهای تکفیری در
سوریه بود.
همانهایی که خود را مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا
و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ
جنایتی دریغ نمیکردند.
از این همه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم
گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش
کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دل مردگی
میگذشت و شبهایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری میشد که
دیگر پیوند قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود.
هر چه دل مهربان
او تلاش میکرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند،
من بیشتر در خود فرو رفته و
بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم
باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بیِمهری رفتارم، عذابش میدادم
و برای خودم سخت تر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش
تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده
بودم.
هر چه میکردم نمیتوانستم آتش داغ مادر را در دلم خاموش کنم و هر بار که شعله
مصیبتش در قلبم
ُ گُر میگرفت، خاطره روزهایی برایم زنده میشد که خودم
را با توسلهای شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادر رو به مرگم دل خوش کرده
بودم و درست همینجا بود که زخمهای دلم تازه میشد و باز قلبم از دست مجید
میشکست.
دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به
مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان
دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام
نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۳۲
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله،
ماکارونی
کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش
نشست و با مهربانی گفت: «الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا
درست میکنم.»
لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: «تو هر دفعه میگی، ولی
من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!»
و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از
ِ دهن میفته!» وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که
باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را ،به سختی
طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم
ماهیچه های پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم
تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد.
کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را
حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود.
با دیدن من، با چشمانش به
رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از
میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و
شوق زندگی که در رفتارش موج میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی
بیرنگ و رو، جواب سلامش را دادم و بی آنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به
بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش
از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که
تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: «اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!»
و نگاهش
آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بالاخره
صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از
حصار دوست داشتنش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃