7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سقوطاسرائیلحتمیست👊🇮🇷
ظهور نزدیک است🌸🍃💫
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#دشمنشناسی⚠️
✡تیتر و عکس جدید نشریه the Economist
💰ارز دیجیتال جدید با نشان #دجال ‼️
✖️ وسط این رمز ارز که شبیه بیت کوین است، نشان ( G ) یافت میشه
به منظور Goat : بُز که بز بافومت یا همان لوسیفر یا ابلیس معنا میشه
✖️ و سمت راست تصویر هرم فراماسونری یا همان نشان تک چشم جهان بین در ماسونری دیده میشه
که شاید نشان دهندهی ارتباط رمز ارز ها با فراماسون ها رو نشون بده..
⚠️توجه : شاید عده ای فکر کنن Gov به معنای دولت است. این مسئله چیز جدی ای نیست چون نظام سلطه همیشه سعی داشته اهداف شیطانی خودش رو پشت مسائل سطحی مخفی نگه داره.
#ارز_دیجیتال
⭕️ امام علی (ع):
«در #آخرالزمان🌎☄ کالایی مبادله نمیشود، مگر آنکه نام #دجال(شیطان) 👿بر آن برده شود»🔥
⭕️ #نشر_حداکثری🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اروپایی ها انصاف دارن ما نداریم
چرا؟؟
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃🌱🌷🌿
چادرت را سر کن !
از اینجای کار به بعد با توست !
باید شهر را بوی فاطمه بردارد !
باید هر طرف را که نگاه کردی ،
فرزندان فاطمه را ببینی ،
که دارند برای یاری امامشان
آماده میشوند !
.
چادرت را سر کن ؛
چادر لباس فرم #فاطمی هاست !
اصلا زین پس چادر نشانه !
آنهایی که میخواهند در قیام مهدوی
امامشان را یاری کنند
را با #چادر بشناسیم !
.
چادر نشانه ای باشد برای کسانی که
دیگر فکر دیده شدن نیستند ؛
اینبار فکر پسندیده شدن هستند !
زهرا سلام الله علیها باید بپسنددت
و زیر
چادرت را امضا کند !
.
باید #تعهد بدی
که در گردان فاطمی ها
حافظ #حیا و #عفت باشی !
باید حواست باشد که امام ؛
هر لحظه از تو سان میبیند !
در کوچه و بازار و خیابان !
.
چادر تو ، عَلـَم این #جبهه ی جنگ نرم !
علمدار #حیا
مبادا دشمن چادر از سرت بردارد !
گردان فاطمی باید با چادرش
بوی #یاس را در شهر پخش کند !
علم را تصرف کند...
و سفیر صلح فاطمه در جهان باشد !
" چادر خاکی "
اسم رمز گردان فاطمی مهدی است...
#🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
آقایمن💞🌿🌷💫
وقت اذان
مغرب و افطار و ربنا،
من آرزو کنم؛
تو برآورده میشوی ...؟
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
13.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ماهمن🌙
💞🌿 دعای «فرج» با تصویر،و نوایی متفاوت
بسیار دلنشین🌷❣🍃
التماس دعای فرج🌱🌹
أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج
#دعاےهنگامافطار°•.🌱.•°
دعاےامیرالمومنیݩهنگامافطار💓✨
✨بِسمِاللّٰهِاللّهُمَّلَڪَ
صُمناوعَلىرِزقِڪَأفطَرنا
فَتَقَبَّلمِنّاإنَّڪَأنتَالسَّمیعُالعَلیمُ✨
#التماسدعایفرج
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
اولین دعا هنگام افطار
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 °برای بهترین و نورانیترین #هفته عمرتان کم نگذارید!
#کمنگذاریم
#ماه_مبارک_رمضان
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۹۴
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت
چرخاند و پاسخ دلشوره ام را به شیرینی داد: «الهه جان! چیزی نشده که انقدر
غصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین!
از امروز دیگه به
هیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا
حالت بهتر شه!»
ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرارنمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: «من که نمیخواستم اینجوری شه! من
که نمیخواستم بچه م انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!»
و او طاقت نداشت
به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: «الانم چیزی
نشده که! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله ش سر رفته!»
خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خنده ای باز شود، ولی قلبم طوری
برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از
چشمان بیرنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای
دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان
میکرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با
توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگی اش
سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه
و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم
بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد:«الهه خانم!داداشتون اومده،دم
ِ در منتظره!»
و با بادی که به گلویش انداخته بود،
ادامه داد:«من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!»
مجید
دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: «دمت گرم علی جان!»و او با گفتن «چاکریم!» دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد.
مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه
جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان
دیگه غصه نخوری! فقط بخند!» و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که
با گوشه چادرم صورت خیسم را پا ک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام
شوم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۹۵
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد،
خندید و به سمت مان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز هم
نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید:«چی شده
الهه؟»
مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: «چیزی نیست! یه خورده خسته
شده!» وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم
که از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با
دلخوری طعنه زدم: «چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو
خط کشیدی!»
و شاید عقده ای که از وضعیت خطرنا ک بارداری ام به دلم مانده
بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی
گرفته پاسخ داد: «گرفتار بودم.» و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری
با دلواپسی سؤال کنم: «چیزی شده؟» نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی
بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم،
نگران حالش پرسیدم:«بابا طوریش شده؟» که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و
پاسخ داد:«بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که
شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو میکنه!»
سپس به چشمانم
دقیق شد و با کینه ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: «خبر داری بابا سند
خونه رو به اسم نوریه زده؟»
از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم
حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را
عوض کند که از عبدالله پرسید: «چی کار میکنی؟ ما رو نمیبینی، خوش
میگذره؟»
ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش
رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: «یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی
اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!»
که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی
تذکر داد:«الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری
حرص میخوری!»
و در برابر نگاه بی تابم که به خاطر سرمایه خانوادگیمان به تپش
افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: «مگه قبلا غیر از این بود؟قبلش هم همه
زندگی بابات مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد.»و عبدالله هم پشتش را
گرفت:«راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه
زندگیش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلا دارن تو دوحه براش برج میسازن!
همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعا
به اسم بابا
باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃