#دعاےهنگامافطار°•.🌱.•°
دعاےامیرالمومنیݩهنگامافطار💓✨
✨بِسمِاللّٰهِاللّهُمَّلَڪَ
صُمناوعَلىرِزقِڪَأفطَرنا
فَتَقَبَّلمِنّاإنَّڪَأنتَالسَّمیعُالعَلیمُ✨
#التماسدعایفرج
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
اولین دعا هنگام افطار
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 °برای بهترین و نورانیترین #هفته عمرتان کم نگذارید!
#کمنگذاریم
#ماه_مبارک_رمضان
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۹۴
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت
چرخاند و پاسخ دلشوره ام را به شیرینی داد: «الهه جان! چیزی نشده که انقدر
غصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین!
از امروز دیگه به
هیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا
حالت بهتر شه!»
ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرارنمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: «من که نمیخواستم اینجوری شه! من
که نمیخواستم بچه م انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!»
و او طاقت نداشت
به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: «الانم چیزی
نشده که! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله ش سر رفته!»
خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خنده ای باز شود، ولی قلبم طوری
برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از
چشمان بیرنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای
دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان
میکرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با
توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگی اش
سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه
و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم
بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد:«الهه خانم!داداشتون اومده،دم
ِ در منتظره!»
و با بادی که به گلویش انداخته بود،
ادامه داد:«من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!»
مجید
دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: «دمت گرم علی جان!»و او با گفتن «چاکریم!» دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد.
مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه
جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان
دیگه غصه نخوری! فقط بخند!» و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که
با گوشه چادرم صورت خیسم را پا ک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام
شوم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۹۵
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد،
خندید و به سمت مان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز هم
نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید:«چی شده
الهه؟»
مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: «چیزی نیست! یه خورده خسته
شده!» وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم
که از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با
دلخوری طعنه زدم: «چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو
خط کشیدی!»
و شاید عقده ای که از وضعیت خطرنا ک بارداری ام به دلم مانده
بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی
گرفته پاسخ داد: «گرفتار بودم.» و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری
با دلواپسی سؤال کنم: «چیزی شده؟» نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی
بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم،
نگران حالش پرسیدم:«بابا طوریش شده؟» که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و
پاسخ داد:«بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که
شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو میکنه!»
سپس به چشمانم
دقیق شد و با کینه ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: «خبر داری بابا سند
خونه رو به اسم نوریه زده؟»
از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم
حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را
عوض کند که از عبدالله پرسید: «چی کار میکنی؟ ما رو نمیبینی، خوش
میگذره؟»
ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش
رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: «یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی
اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!»
که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی
تذکر داد:«الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری
حرص میخوری!»
و در برابر نگاه بی تابم که به خاطر سرمایه خانوادگیمان به تپش
افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: «مگه قبلا غیر از این بود؟قبلش هم همه
زندگی بابات مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد.»و عبدالله هم پشتش را
گرفت:«راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه
زندگیش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلا دارن تو دوحه براش برج میسازن!
همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعا
به اسم بابا
باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۹۶
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
ولی دل من قرار
نمیگرفت که انگار وارث همه غمخواریهای مادرم برای پدر شده بودم که دوباره
سؤال کردم: «یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری
نکردن؟»
مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و
هیچ نمیگفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش خیالی ام را به
جمله تلخی داد::دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس
بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به
گوش بابا. چون میدونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد
میگفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم
نخلستونها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث
محرومشون میکنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستونها رو به اسم
نوریه نزنه!»
باورم نمیشد که خانه بزرگ و قدیمی مان به همین سادگی به تاراج این
جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد
و با لحنی مردانه توبیخم کرد:«الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به
خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابات داره چی کار میکنه؟
بذار هر کاری دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟»
و نگذاشت جوابی
بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد:«اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو
خورد کنی؟!!! نمیبینی چه وضعیتی داره؟!!! اینهمه از دست بابات عذاب
کشیده، بس نیست؟!!! بازم میخوای زجرش بدی؟!!!»
عبدالله مات و متحیر
مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی سابقه، از لرزش قلب مجید برای
دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی
منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: «اگه قراره
بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، توهم رو همه!»
سپس بلند شد و برای دلداری ام، کنار کاناپه روی زمین
نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میذسوخت که بی خبر از همه جا،
اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: «الهه جان! تو روخدا آروم باش!!
ً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۹۷
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
باز کمر دردم شدت
گرفت و از
شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم
مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد: «امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب
باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشته
باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی
نگو که بیشتر اذیت شه.»
نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های
همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت
کردم: «من حالم خوبه! آرومم!»
و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش
ِ مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری
برادرانه عذر خواست: «ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!»
و مجید
هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: «از این به بعد هر
خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!»
از اینکه اینهمه برادرم
سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های مجید،
دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: «چیزی شده که گفتی گرفتاری؟»
و
دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه، یخورده
سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس
نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...» و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با
خاطری رنجیده ادامه داد: «ولی فکر کنم مزاحم شدم.» و دست سر زانویش
گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و این بار با مهربانی همیشگی اش
تعارف کرد:«کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!» ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و
دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: «ببخشید!
نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم.» سپس خندید و در برابر سکوت سنگین
عبدالله، گفت: «من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم
مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!» و با همین جمله غرق احساس، مقاومت
عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس
قلبی اش را ابراز کرد: «منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت
کردم!» و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی
شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در
این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان
بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام
مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمیکردم که مدام
برایم میوه و آب میوه هم می آوردند.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💫🌺🌿🌸
🔻 آیتالله بهجت ره:
بزرگان وقتی میخواستند مطلبی و فیضی را از خداوند بگیرند، از #شب و سحر استفاده میکردند؛ زیرا در سحر با خدا خلوت کردن و با خدا ارتباط پیدا کردن اثر خاصی دارد.
🍃🌸فرصت بی نظیر سحرهای ماه مبارک را برای نماز شب خواندن از دست ندهیم🌹🌱
#نمازشب
التماس دعای فرج
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
ربّنا الهی العفو.mp3
12.87M
خداے مھربانم!🍃💝
#صوتِ دلنشین .
#دردل_شب_تنهاباخدا
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
4_5936285702386876604.mp3
955.9K
#دردودلسحری
درهای بهشـ🌸ـت رو باز کردند.
بفرمائـید؛ شما هم دعوتید!
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem