eitaa logo
ܦ̇ܝ‌ܝ̇‌ܝ̇ߺܥ‌‌ߊ‌ܔ حߊ‌ܥܼܢ ܧߊ‌ܢܚܩܢ
406 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ همون طور که دایی پیش بینی کرده بود شد ، من هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودن پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم. نازنین از این برد خوشحال و سرخوش، پوشه رو ازم گرفت و رفت... منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم. دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد، با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و حاجی ، و هم بچه ها همه جوره مورد محافظت هستن ولی باز هم نگرانی و دلشوره رهام نمی کرد ... پیش دایی رفتم و پرسیدم:«حالا چی میشه؟!!» نگاهم مرد و گفت:«فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده .» با تعجب گفتم:«ردیاب؟!» لبخندی،زد و گفت:«بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم.!» نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که وقتی اون پوشه رو بهش دادم، اصلا یک درصد هم شک نکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن. دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا برم خونه حاجی و اونجا باشم تا خیالش راحت باشه ؛ منم که جایی نداشتم راهی خونه حاجی شدم. •••• ازدقیقه اولی که اومده بودم حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود، سوجان خانم هم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد. منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه. تا نزدیکای ظهر با هزار دلهره خودم رو سرگرم روجا کردم که بهو زنگ خونه زده شد. همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد... حاجی خواست بلند بشه که گفتم:«من باز میکنم حاجی.» و فورا بلند شدم. همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد و سلام آرامی گفت. منم بدون نگاه جوابش رو دادم. از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود. آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم . دلم عاشق شده که شده... ولی سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم و نمیخواستم بیشتر از این غرورم بشکنه. 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود. بعد از اینکه اومدن داخل، دایی شروع کرد به تعریف کردن. «یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن؛ موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره، الان هم بیمارستانه.» چشمام رو بستم ؛ دستی روی صورتم کشیدم ، زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه. سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم:«حالش چه طوره؟!» جواب داد:«تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عمله.» با استرس پرسیدم:«همه شونو گرفتید؟ دیگه کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟!» آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت:«فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست. احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطه.» سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم؛ دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردن. دایی رو به من گفت:«آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستن این افراد رو دستگیر کنن، این کمکت حتما تاثیر خوبی روی پرونده ت داره. ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری.» حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت. نگاهم سمت سوجان رفت؛ سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود.آهی کشیدم و گفتم:«باشه در خدمتم.» حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم. موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند:«آقامحمد!!» ایستادم و بدون برگشتم گفتم:«بله!» آروم گفت:«کت شماست؛ جا گذاشتید.» تو دلم خدا رو شکر کردم برای این فراموشی ، و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم من با همه‌یِ دردِ جهان ساختم اما، با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم.. به طرفش برگشتم، دست دراز کردم و کت رو گرفتم که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت:«ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره! خدانگهدارتون.» لبخند بی جونی زدم و گفتم:«ان شاالله خدانگهدار.» 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردن و متوجه شدن که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم، برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتن. از دایی شنیدم نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره. با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه، ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته. حالا با خیال راحت، میخواستم برای آینده م تصمیم بگیرم. آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه. حرفهای حاجی رو قشنگ یادمه «همیشه قدم اول مهمه برای توبه و بازگشت باید محکم قدم برداشت بدون تردید.» تصمیم خودمو گرفته بودم . دنبال زندگی جدیدی بودم ،یه زندگی که دیگه ترس و وحشت و خلاف توش نباشه ؛ دنبال آرامش بودم ، یه آرامشی که بوی خوشبختی بده. برای همین اراده کردم و خواستم قدم اول رو محکم بردارم. باید با خدا حرف میزدم مگر نه اینکه حاجی میگفت «خدا گفته بخوان تا اجابت کنم شمارا؟!» منم میخوام برای یک بار هم که شده خدارو صدا بزنم و به اجابتش دلگرم باشم. من جز خدا کسی رو نداشتم، حاجی میگه خدا یار بی کسانه... یار توبه کارانه... یارگنهکارانه... منم میخوام این یاری و دوستی رو پایدارکنم. 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ حال دلم از بعد خلوت کردن با معبودم به قدری خوب بودکه دلم‌ نمیخواست از این حال هوا بیرون بیام... همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد. نگاهی به گوشیم کردم ،سوجان خانم بود، بدون معطلی بازش کردم نوشته بود:«سلام‌ آقا محمد؛ پدر میخوان در مورد مدت محرمیت باهاتون صحبت کنن....» یک بار ؛ دوبار ؛ سه بار ؛ ده بار حساب کردم، هنوز مونده بود که زمانش تموم بشه؛ تمام امیدم این بود که بتونم تو این زمان کم دل سوجان رو به دست بیارم ولی حالا... سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم:«الهی قربونت برم، نمی شد دو دقیقه حال خوب ما رو خراب نکنی؟! آخه چرا این قدر حال میگیری ازمن. مگه قرارمون رفاقت و دوستی نبود؟ اول کاری که داری منو ضربه فنی میکنی! اگر حاجی ازم بخواد مدت محرمیت رو ببخشم، اگر بخواد دخترش بره !!! خدااایا خودت یه فرجی کن من میخوامش ... قربونت برم خدا پس چرا مهرمو به دلش نمیندازی ؟ مگه نمیگن دل به دل راه داره ؟ پس چرا مهر من به دل سوجان راه نداره ؟ این همه خاطرش رو میخوام ،عاشق شدم، این همه دل خوشم به یه آقا محمد گفتنش، بعد حالا داری.... دمت گرم خدااا قربون کرمت. دستم و ول نکن که بدجور میخورم زمین.» 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ سوجان امشب بابا خواست باهم صحبت کنیم. گفت میخوایم پدر دختری کلی حرف بزنیم. خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده بودیم.منم دلتنگ حرفهای قشنگش بودم دوتا چای ریختم و از کیک فنجونی هایی که عصر درست کرده بودم برداشتم با چای می چسبید سینی و برداشتم پشت در اتاق بابام وایستادم و گفتم:« باباجون اجازه هست.» در اتاقش رو باز کرد و باروی خوش گفت:«بفرما سوجان بابا؛ به به عجب چای و کیکی، انگاری قراره تا خود صبح حرف بزنیم.» بابا نشست و منم نشستم. بابا کتاب صحیفه ی سجادیه ای که در دست داشت رو کنار گذاشت و رو به من گفت::«باباجون خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد . میخوام بدونم محمد چی میشه؟!» بی مقدمه رفت سر اصل مطلب... سرم رو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی میکردم. لپهام سرخ شده بوداز سؤال بی مقدمه بابام که ادامه داد:«دلت به دلش گره نخورده؟! باباجون نگاههای محمد به تو معنای خاصی داره تو چی بابا؟!» توقع هر حرف و صحبتی رو داشتم جز این یک مورد. برای همین دست پاچه شدم وآروم گفتم:«بابا اون با خلاف...» بابا اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت:«کجای زندگی قضاوت کردن رو بهت یاد دادم!؟ مگر هر عالِمی پاک می مونه که هر خلافکاری گنهکار بمونه؟ مگر هرکسی گناه کنه راه برگشتی نداره؟ مگر نه اینکه حُر در آخرین لحظه ها برگشت و پاک شهید شد! خدا یه در بزرگ داره به اسم توبه پس هیچ وقت به خلافش نگاه نکن باباجون بدون قضاوت سیرت واقعی محمد رو درک کن و ببین تصمیمت چیه! من هرچی تو تصمیم بگیری به تصمیمت احترام میذارم... زندگی خودته ؛خوب فکرهاتو بکن.» انگاری با این حرف من باید خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم. پاشدم وبااجازه ای گفتم و خودم وبه اتاقم رسوندم . باید به خودم زمان میدادم و کمی در مورد آینده م فکر میکردم. باید اجازه بدم تا دلم بیشتر بشناسدش. بابام راست میگه مگه گنهکارا توبه نمیکنن. خدا گفته درتوبه بازه ،محمد هم که از اول توبه کردو همه چیزو اومد گفت. 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ محمد بازم یک تیپ خفن زده بودم و داشتم جلوی آینه به خودم میگفتم:«نترس آقا محمد ،توکل کن! خدا خودش هواتو داره.» سرمو بلند کردم و گفتم:« خدایا خودت حواست هست دیگه آره ؛بهم رحم کن خدا!! بعد یه عمری این دل ما عاشق شده خودت کارهامو جفت و جور کن .» دلم رو به توکل به خدا قرص کردم و راهی خونه ی حاجی شدم. حاجی و دایی مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردن و با حرفهاشون این دل یخ زدم دلگرم شد. نگاهم دست خودم نبود و داشت به همه جای خونه سرک میکشید... دنبال کسی بودم که احتمالا دنبال من نبود. در دل زمزمه کردم سوجان خانم دلتنگم .. اگر بدونی این دلم ؛ چه قدر دلتنگته ! اگر بدونی ؛ چه قدر دوستت دارم ! اگر بدونی ؛ دلم برای لبخندت ، برای شنیدنِ صدات چی به روزم آورده ! اگر بدونی ؛  این دلم جز طُ , کسی را نمی خواد ! اگر ... اگر... اگر بدونی.... ولی میدونم که نمیدونی ؛والا نگاهم این طور خشک نمیشد به در... اما افسوس که هیچی نمیدونی و این دل دیوونه م در انتظار دیدنت دیوانه تر نشه خوبه... همینطور داشتم تو دلم برا خودم با سوجان حرف میزدم که صدای حاجی افکارمو پاره کرد... :«خب آقا محمد تصمیمت برای آینده چیه؟!» با حرف حاجی فکرم و جمع جور کردم ؛حالا مگه میشد تمرکز کنم کاش حداقل سوجان میومد یه سلامی میکرد... با لکنت گفتم:«ب...بِ...به امید خدا برگشتم سرکار قبلیم و الان تو تعمیرگاه کار میکنم .» حاجی سری تکون داد و گفت:«خب الحمدالله، ان شاالله روزی پربرکتی داشته باشی. آقا محمد حقیقتش خواستم که این محرمیت...» اسم محرمیت که اومد؛ واااای قلبم!!! حاجی انگار خبر نداره از این دلم، امشب سکته نکنم خوبه... دیگه حرفهای حاجی رو نمیشنیدم .مثل اینکه اخر خط بود. باید بهش حق میدادم سوجان روز اول جواب منفی رو بهم داده بود. این من بودم که تو این مدت با خیالات پوچ و خام خودم دلباخته شدم... «موافقی باباجون ؟» باز با صدای حاجی به خودم اومدم و گفتم:«بله؛ ببخشید چی فرمودید؟!» حاجی خندید و گفت:«خداخیرت بده مؤمن؛ هوش و هواست کجاست؟!» سرم و پایین انداختم و گفتم:«ببخشید این چند روز هی هواسم پرت میشه... متوجه نشدم شما چی گفتید!» حاجی لبخندی زد و گفت:«بابا جان؛حرفم اینه حالا که همه چیز به خیر و خوشی تموم شده مدت محرمیت رو هم ببخشی تا هر کدومتون بتونید برای زندگیتون تصمیم بگیرید. آقا محمد نظرشما چیه ؟!» دلم میخواست بدون خجالت داد بزنم ایهاالناس به کی بگم دلم پیش دختر حاجی گیر کرده! چطور بگم حاجی جون قربونت برم منم پدر ندارم خودت برام پدری کن، یه کاری کن دل دخترت به دلم گره بخوره، نه الان از همون روزای اول ؛ ناخواسته و بی صدا ؛ بدون اینکه بدونم بخواهم و فکر کنم عاشق شدم.... ولی هیچی نگفتم فقط سرم رو پایین انداختم و بعد مدتی که همه سکوت کرده بودند و منتظر من بودند آروم گفتم :«باشه حاجی هر چی شما بگید فقط کمی بهم فرصت بدید...» وبدون معطلی بلند شدم و بعد از خداحافظی آرومی که کردم از خونه زدم بیرون. بی معرفت حتی از اتاقش بیرون نیومد تا حداقل ببینمش... تا دلگرم بشم و تلاش کننم تا بتونم نگهش دارم، تا بتونم حرف دلمو به حاجی بگم... که حاجی به مولا علی بدجور خاطرخواه شدم لعنت... لعنت لعنت به دلی که بی موقع بلرزه دلی که حد خودش رو ندونه میشه این !! ای خدا خوب حالمو گرفتی.. 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ یهو جرقه ای در ذهنم زده شد و تو دلم نور امیدی روشن شد ،با خودم گفتم محمد ؛ سوجان نیومد بیرون تا حرفت رو بهش بگی؛ ولی با پیامک که میتونی. حداقل تلاشت رو بکن پسر. برای همین سریع گوشیم رو از جیم بیرون آوردم و و براش تایپ کردم. تایپ کردم و تایپ کردم... آخر سر پاکش کردم . باز دوباره نوشتم و باز دوباره پاکش کردم. سرمو بردم بالا و گفتم ای خدا کمکم کن، آخه از کجا شروع کنم چی بگم چی بخوام. اصلا نمیدونستم گله کنم از بی مهریش یا التماس بکنم که بمونه، از عشقم بهش بگم یا از کم محلیش... دلم و زدم به دریاو پیامی رو نوستم و فرستادم «سلام سوجان خانم امشب قابل ندونستید حتی از اتاقتون بیرون بیایید! باشه مشکلی نیست حرف زیاد هست و من ناتوان ‌ فقط نخواه که دست بکشم از تویی که هوای بی قراری ات نفسی برایم نمی گذاردسوجان خسته از شیفت کاری به اتاق استراحتم رفتم و گوشیم رو چک کردم. پیام داشتم از آقا محمد! بعد از باز کردن پیام تیکه به تیکه که پیام رو میخوندم جواب هم میدادم. «سلام آقامحمد امشب اصلاً قابل ندونستی حتی سراغی بگیری تابدونی من اصلا خونه نیستم باشه مشکلی نیست .» به تیکه ی اخرپیامش که رسیدم لبخندی رو لبم نشست که این لبخند خستگیم رو از تن بیرون کرد. انگاری دل من هم دنبال نشونه ای بود، انگار دلم میخواست به دلش اعتماد کنم. تیکه اخرش رو بدون جواب گذاشتم و پیام رو فرستادم. زیاد طول نکشید که با جوابش خندم بلندتر شد. در جواب پیامم نوشته بود: «چشمهام لوچ شد از بس با نگاهم کل خونه رو رصد کردم تا شما رو ببینم، دلم می خواست سراغتون رو بگیرم ولی جرأت نکردم..» 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ سوجان خانم خواهش میکنم به من فرصت بدید؛ شما آرامش زندگی من هستید ومن نمیخوام آرامشم رو از دست بدم. ‌من زجهان بگذرم ،وز تو نخواهم گـذشت ورتو به تیغم زنی،از تو نخواهم برید پیام بعدی که بی جواب گذاشتم دیگه خنده نداشت بلکه واقعا جای فکر کردن داشت. ••••• محمد وقتی پیام آخرم رو بی جواب گذاشت دیگه ناامید شدم. امشب دلم خیلی گرفته بود از این زمانه ؛ از بازی هاش از اینکه بی پروا با دلم بازی کرده بود. متوجه نشدم چه وقت خوابم برد ولی درعالم خواب کنار حوض مسجد ،مردی را دیدم که در حال وضو گرفتن بود. درست پشت به من بود .انگار پدرم بود صداش کردم... نشنید یا شاید بی جواب گذاشت . دنبالش وارد مسجد شدم ؛مهری برداشت و بالای مسجد قامت نماز بست. قبل از بستن نماز بدون اینکه صداش کنم نگاهم کرد. این بار لبخندی برلب داشت از جنس محبت ، نگاهش گرم بود مثل روزهای بچگیم خواستم سمتش برم که بیدار شدم . دلم آروم تر بود، حس بهتری داشتم لبخند پدرم را به فال نیک گرفتم. فردا در اولین فرصت مثل همیشه یه شیشه گلاب و چند تا شاخه گل گرفتم رفتم پیششون. درست وسط دوتا سنگ قبر نشستم و اول با گلاب سنگ هارو شستم ، بعد هم گل ها رو پرپر کردم و ریختم رو قبرشون و شروع کردم باهاشون صحبت کردن.. «سلام بابا ؛ سلام مامان ببخشید یه مدت کم اومدم، پسر ناخلفی بودم ولی حالا با خود خدا یه قرار گذاشتم بابا جون قرار گذاشتم بشم همون پسری که خودت میخواستی همون محمدی که دلت میخواست؛ بدون سیاهی!!! خدا قول داده سیاهی هارو از رو قلبم پاک کنه ، درسته آثارش می مونه ولی من تمام تلاشم رو میکنم دیگه تکرارشون نکنم. قول دادم بابا، هم به خدا هم به شما. راستی مامان یه خبر خوب دارم برات عروس دار شدی!! درسته عروست کمی بی مهری میکنه، درسته باهام راه نمیاد، ولی حق میدم بهش؛ تا آقا محمد تورو کشف کنه خیلی راه داره . میشه دعا کنی؛ مثل اون موقع ها که سر جانمازت برام دعا میکردی. دعا کن دلش با دلم کنار بیاد که اگر نیاد دنیای محمدت خراب میشه . صورت خیسم رو پاک کردم . دلتنگ هر دوتاشون بودم. نبودشون همیشه آزارم میداد و الان بیشتر... 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ خونه رفتن دلم رو آروم نمیکرد،برای همین رفتم سمت مسجد، تو حیاط مسجد کنار حوض به یاد روجای شیرین زبون وضو گرفتم و راهی شدم. حالا دیگه راحت میتونستم نماز بخونم. کسی تو مسجد نبود . رفتم داخل و اول دورکعت نماز خوندم، بعد نشستم و شروع کردم به دردو دل کردن با خدا؛ خدایی که این روزها حضورش رو تو قلبم احساس میکردم . •••• سوجان نزدیکای ظهر بود، باید با پدر صحبت میکردم. از بیمارستان به طرف مسجد رفتم. وقتی سراغ بابا رو از حاج محمود گرفتم گفت که رفته تا خیریه و برمیگرده. رفتم داخل مسجد و نشستم تا کمی خستگیم رو رفع کنم همون موقع صدای آشنایی از طرف مردها میومد. نمیخواستم گوش کنم ولی این صدا برام خیلی آشنا بود، وقتی داشت با خدا حرف میزد و میگفت: «من آدم بد ؛ خودم قبول دارم تو خوب ؛ من و ببخش... حالا که من سر تا پا تقصیر رو میبخشی میشه مهرم رو به دلش ببخشی؟ خدا جون من که کسی رو ندارم جز خودت . خودت گفتی هر چی خواستیم فقط از خودت بخواهیم خب منم سوجان رو میخوام زندگیم با بودنش زندگی میشه من که توبه کردم از هر گناهی من که به ببخشش خودت ایمان دارم این محبت رو هم در حق من بکن نگذار از دستش بدم. دلم که حرف حالیش نیست گیر کرده پیشش... خودت یه کاری کن سوجان من رو بخواد قول میدم تا اخر عمر نوکریش رو بکنم قول میدم از گل نازک تر به دخترش نگم خدایابه خونه ت پناه آوردم.نا امیدم نکن. اينبار داشتنش حتمي خواهد بود جانان من... آخر خدا كه حالم را ديد، خودش در اجابت دعاهايم آمين خواهد گفت! آروم و بی صدا از مسجد اومدم بیرون همون موقع بابا هم رسید باهم به دفترش رفتیم.بی مقدمه شروع کردم به گفتن:« بابا روز اول که آقا محمد از من خواستگاری کرد گفتم نه... ولی الان نمیدونم چی شده ...» 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ بابا دستی به صورتش کشید و گفت:«باباجون دوتا عشق داریم، یه عشق زودگذر قبل از خوندن خطبه؛ یه عشق که محکم تر و پایدارتر هست و اون عشقیه که بعد از خطبه تو دل زن و شوهر می افته.» سرم رو پایین انداختم و گفتم: «بابا جون هیچ وقت فکر نمیکردم یه ازدواج مصلحتی که فقط برای نجات جونم بود به اینجا ختم بشه. چرا بعد خطبه عشق محکم و پایدارتر هست؟ » بابا لبخندی زد و گفت:«چون هر نگاه و هر لمس فقط از روی محبت و دوست داشتن هست ولی همین نگاه اگر قبل از خوندن کلام خدا باشه احتمال گناه درش هست و پاکی کاملی نداره . باباجون نگاه اگر خطا بره کار خراب میشه. سوجان بابا!! درسته محمد خطا رفت، ولی برگشت مگر نه اینکه خدا گفته توبه کنید من می پذیرم؟ شاید عشقی که خدا تو دل محمد گذاشته هدیه همون توبه ای هست که کرده. سوجان دخترم از اینجا به بعد با خودت هست، فکرات رو بکن و به من خبر بده. محمد که غم عالم رو دلش بود، اون رو از نگاههای سرگردونش خوندم شاید بخواد با تو صحبت کنه .» همونطور که سرم پایین بود گفتم:«بله بابا پیام داد ولی جواب پیامش رو ندادم.» بابا با تعحب پرسید:«پیام؟!» گفتم :«بله ؛ پیام گذاشت که ....» بابا گفت:«نیازی نیست بگی ؛ ان شاالله که خیره ...» ••• رفتم خونه و سر جانماز نشستم. بعد از توسل، به حرفهای بابا فکر کردم. لحظه ای تمام حرفهای محمد که تو مسجد خالصانه میگفت رو هم به یادآوردم . 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ قرآن را برداشتم؛ استخاره که گرفتم دلم آرام گرفت... دلم جایی حوالی آن طرف پرده ی مسجد مانده بود. شاید اعترافی که با صداقت پیش خدا میکرد از تمام حرفهای عاشقانه برایم زیبا تر بود که این چنین دلم آرام گرفته بود. گوشی ام را برداشت و برایش تایپ کردم «سلام آقا محمد من نگاه خدا رو برای زندگیمون آرزو دارم امیدوارم اول پدری مهربان برای روجای من باشید بعد همسرم.» بدون تردید پیام رو فرستادم . دقیقه ای بعد پیامش که آمد، لبخندم دو چندان شد به خاطر این همه احساس پاک .... «سوجان خانم قول میدم اول تکیه گاهی برای روجا بعد همدم و همسفری برای شما باشم.» آرامش من... در طنینِ خنده های توست که معنا پیدا میکند . خنده هایی از جنسِ خاکِ باران خورده , شمیم یاس و یاسمن و نکهتِ نسترن , که زنده میکند و می میراند و باز زنده میکند, گویی با هر لبخندت... خدا به زمین می آید, تا از روح خودش در کالبد بی جانِ من بدمد و به عرش بازگردد . لبخند بزن و سرشارم کن از عشق و از زندگی و از خودت که... باران را میمانی. 💠پــــــــــایــــــــــان💠 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
دوستان عزیز،همراهان گرامی ،رمان به پایان رسید ،ان شاالله به زودی با یک رمان زیبا در خدمتتون هستیم🌹❤️☺️