7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام ،ببین شکسته بالم🌸🍃🌺
سلام دوری توملالم🌿🌺🍃🌸
#چهارشنبه.امام.رضایی
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#انگیــزشـے💫🍃🌺
🌸موفقیٺ هآیے ڪہ نصیبِ افࢪٰادصبور مۍشود...
هماטּ موقـ؏ـیت هایی هستند`
ڪھ توسطِ افࢪاد عجوݪ
ࢪهآ شده اند
💫🌸🍃🌺🌿💞
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿↷
•••➜🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿🌺🍃🌸❣🌱🌹💫
🌹 #جانمامیرالمومنین
آیینه ی تمام نمای خدا علی اسٺ
پس جانشین بی مثل مصطفی علی اسٺ
گسترده اسٺ در همہ عالــم ولایتـش
برجنوانس وحور و مَلَڪ مقتدا علی اسٺ
ڪعبه بہ یمـن مقْـدَم او قبلـہ گـاه شد
یعنی مسیـر قبلـہ و قبلـه نمـا علیسٺ
در لحظه ی مواجهـه با سختی و بلا
ذکر مدام روی لـبِ انبیـا علی اسٺ
وارونه کرد با سر انگشٺ قلعــه را
با جراٺ وشجاعٺ و خیبرگشا علی اسٺ
🌹 #میلاد_مولـی_الموحـدیـن🌸🍃
🌹 #حضرٺ_علی_علیه_السلام_مبارکباد
💫🌸🍃🌺🌿❣🌷🌹
🌿↷
•••➜🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 دکتر انوشه: «مرد» یعنی حاجقاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و شهید فخریزاده
#روز_پدر_مبارک🌹
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌸🍃💫آیت الله مجتهدی تهرانی:
کسانی که به هر دری میزنند ولی کارشان درست نمیشود برای این است که نماز اول وقت نمیخوانند.
جوان ها به شما توصیه میکنم اگر میخواهید هم دنیا داشته باشید وهم آخرت،
🍃🍃نماز اول وقت بخوانید 🍃🍃
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
تٰا رِسیدَمْ دَمِ #ایوان_نجف فَهمیدَم ...
نَه فَقَطْ شاهِ نَجَفْ، شاهِ جَهانْ اَستْ عَلے
🍃🌺🌸💝🌱💕💫🍃🌿
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل اول
پارت ۲۶
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس، خود را به سینه ساحل میرساند ،
ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی، که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده بود و یک بار دیگر من و عبدالله را پای دریا کشانده بود.
بین فرزندان خانواده ،رابطه من و عبدالله طور دیگری بود دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهاییم را خوب حس میکرد و گاهی عصرهای پنجشنبه، قرار می گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه با هم در ساحل بیاییم.
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپ می دویدند و به هر بهانهای تنی هم به آب می زدند، یا خانوادههایی که روی نیمکت های زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم.
بیشتر عبدالله می گفت و من شنونده بودم.
از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدرسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر ،
تا این که لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد.
نگاهم کرد و گفت:« تو هم یک چیزی بگو الهه ،همش من حرف زدم .»
همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود با لبخندی ملایم پرسیدم:« چی بگم؟»
شانه بالا انداخت و پاسخ داد:« هر چی دوست داری، هر چی دلت میخواد .»
از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم:« ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد ،با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه.»
از پاسخ رندانه ام خندید و گفت:« حالا تو بگو ،شاید خدا هم اراده کرد و شد.»
نفس عمیقی کشیدم که با شیطنت پرسید:« الهه! الان چه آرزویی داری .؟»
بدون اینکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد با متانت پاسخ دادم:« دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه .»
و شاید سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید.
با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت.
آرزو کردم مردغریبه شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود به مذهب اهل سنت در آید
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل اول
پارت ۲۷
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد.
جاری شدن این اندیشه در ذهنم سخت شگفت زده ام کرده بود به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده ام .
خیره به قرص رو به غروب خورشید،
در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد :«الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.»
با حرف عبدالله نگاهی به مسیر مان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می داد انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:« باشه از همین جا برگردیم.»
راهمان را کج کردیم و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم.
روی هر تیر چراغ برق پرچمی سیاه نصب شده بود و سر در بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته بودند که رو به عبدالله کردم و پرسیدم:« الان چه ماهی هستیم .؟»
عبدالله همچنان که به پرچم ها نگاه می کرد پاسخ داد:« فکر کنم امشب شب اول محرمه.» و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد ادامه داد:« این پرچم ها رو دیدم یاد این همسایه ی
شیعه مون مجید افتادم،» و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:« چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون مجید رو دیدم ،داشت از سرکار برمیگشت، بهش گفتم دارم میرم مسجد توهم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد، با تعجب پرسیدم: یعنی برات مهم نیست بیای مسجد اهل سنت نماز بخونی؟ و او پاسخ داد:« نه»
خیلی راحت اومد مسجد و سر حوض وضو گرفت، حالا همه داشتن نگاهش میکردن ولی انگار اصلا براش مهم نبود خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست،» و سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود ادامه داد:« حالا من مونده بودم برای مهر میخواد چیکار کنه ،بعد دیدم یه مهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت روی زمین.»
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود همچنان می گفت:« اصلاً عین خیالش نبود، حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود که چپ چپ نگاش میکرد ،ولی مجید اصلا به روی خودش نمیآورد، من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه ،فوری گفتم: حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه.
پیرمرد هم روش رو اون طرف کرد و دیگه هیچی نگفت
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل اول
پارت ۲۸
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
از لحن عبدالله خنده ام گرفته بود ،ولی از این همه شیعه گری آقای عادلی، دلم به درد آمد و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر شد،
که با صدای آهسته زمزمه کردم :«آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه .»
عبدالله گفت:« به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه به کاری که میکنه ایمان داره.»
از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت :«میدونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه. مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه یا بعد از نماز خیلی اهل ذکر و دعا نباشه ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.»
کنجکاوانه پرسیدم:« چطور ؟«
پاسخ داد :«وقتی داشتیم از مسجد می اومدیم بیرون یه بیست ،سی جفت کفش جلوی در بود ،کلی به خودش زحمت میداد و راهش را کج می کرد که مبادا روی یکی از کفش ها پا بذاره .»
و حرفی که در دل من بود بر زبان عبدالله جاری شد:« همون جا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه
حق الناس رو میکنه یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سنی بشه.....»که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله ،که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم ،حرفش نیمه تمام ماند.
صلوات فرستاد و با گفتن بعد نماز جلو در منتظرتم به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد وضو گرفتم و مقابل آیینه چادربندری ام را محکم دور سرم پیچیدم و مرتب کردم.
به نظرم صورتم، نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود .
حال خوشی که تا پایان نماز همراهم
بود و آن شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی می کرد.
سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل اول
پارت ۲۹
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه عجیبی سخن می گفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سنی رحم نمی کند.
با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشی گری های آنها در اخبار دیده و شنیده بودم برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
در مسیر برگشت به سمت خانه عبدالله متاثر از سخنان شیخ محمد بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می گفت.
سر کوچک رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدای مردد
پرسید:« اون مجید نیست؟»
در تاریکی شب زیر تابش نور زرد چراغ ها آقای عادلی را مقابل در خانه مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم عبدالله پاسخ خودش را داد:« آره مجیده.»
بی آنکه بخواهم، قدم هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما وارد خانه شود و با هم برخوردی نداشته باشیم ،ولی عبدالله گام هایش را سرعت بخشید، چون در همین چند ماه حضور آقای عادلی در خانه ما ،حسابی با هم رفیق شده بودند.
آقای عادلی همچنان که کلید را در قفل حرکت می داد به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید.
دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد .برایم سخت بود طول کوچه های بلند را طی کنم در حالی که
همسایه ی شیعه مان رو به ما ،منتظر ایستاده بود. و شاید خدا احساس قلبی مرا به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت.
عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند .
نگاهم به قدر یک چشم بر هم زدن در چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد.
پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم.
اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است.
با ظاهری آرام سرم را پایین انداختم و به روی خودم نمی آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید.
همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه ما اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرفش به مذهب اهل تسنن قدم زده بودم و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود این دیدار شبیه جان گرفتن دوباره خیالاتم برابر چشمانم بود....
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃