eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
476 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢سازمان کشتارجهانی...... 👤ایمان اکبرآبادی 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز دلتنگ تر از قبل " زندگی ختم به شهادت نشود زیبا نیست! " ـ 🍃♥️🌱 ❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
«اعلام مخالفت با توقیف سریال گاندو ٢» «حالا نوبتی هم باشه نوبت انقلابی هاست.» _در راستای مخالفت با این حرکت وقیحانه بیانیه ای تنظیم شده که حمایت شما را میطلبد..... لینک حمایت از https://www.farsnews.ir/my/c/57507
⭕️ 🌎☄ یعنی چه؟ آیا ما در هستیم؟… 🌟اصطلاحی حدیثی است که در مورد سه دوره زمانی به کار رفته است: 1️⃣ دوره پیامبر خاتم که از بعثت آن حضرت تا ☄ را شامل می‌شود. در این صورت، ☄🌎، به این معنا است که بعد از آن بزرگوار، پیامبر و شریعت دیگری نخواهد آمد و این دوره، دوره آخرین شریعت است.☝️ 2️⃣ و سال‌های پیش از ظهور که 🌍☄ طبق این معنا، دوره ، و است و با ظهور امام موعود همه مظاهر شرک، ظلم و فساد از بین می‌رود.🌎✨ 3️⃣ و زمان تشکیل دولت عدل الهی که این حاکمیت، تا آخر عمر 🌍 برقرار می‌ماند و دیگر از بین نمی‌رود. ✨💫 🍃در روایتی پیامبر اعظم(ص) به دختر بزرگوارش فرمود: «وقتی 🌍 هرج‌ومرج شود و ‎ها آشکار گردد و راه‎ها بسته شود و عده‎ای، عده دیگر را فریب دهند، خداوند کسی را که دژهای گمراهی را فتح می‌‎کند، برمی‎انگیزد و او در 🌍☄، دین را برپا می‌کند».[۱] 💢با مراجعه به روایات، معلوم می‌‎شود یکی از معانی آخرالزمان، دوران غیبت است؛[۲] به‌ویژه سال‎های پیش از ظهور آن حضرت که ‎ها🌪🌩 و مشکلات، به اوج خود می‌‎رسد.🔥💥 📌بنابراین؛ چون در روایات، دوران امام زمان، «آخرالزمان» نامید شده است، می‌‎توان گفت، ما در هستیم.☝️⭕️ [1]. بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۳۶، ص ۳۰۸. [2]. وسائل‌الشیعة، ج۱۶، ص۲۴۴.
بعضی ها ذاتاً ''آسمانی‌اَند'' موقتاً چند صباحی در کنار‌مٰان، زندگے را برای نوکـَری آل الله و مرگ را برای ''شھید'' شدن میخواهند🍃💞💫🌷 ❣💫🌷 🌸🍃 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃💫🌷🌸 پیامبر اکرم(ص): بنده ای نیست كه به وقت های نماز و جاهای خورشید اهمیت بدهد (نماز را در اول وقت بخواند)، مگر این كه من سه چیز را برای او ضمانت می كنم: 🌸برطرف شدن گرفتاری و ناراحتی، 🌿آسایش و خوشی به هنگام مردن 🌷 نجات از آتش 💫🌷🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱۲۴ نویسنده:فاطمه ولی نژاد شنیدم که بالحنی غمگین صدایم زد: «الهه...» ای کاش میتوانستم لحظه ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده بود و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات،پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای ماندن در کنارش، هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از کنارش گذشتم ،که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: «الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!» رد نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش را که، چقدر ِ شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده بود و باز هم دل سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی اش را ندارم که قدمی را که به سویم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار دیدنم، قلبش قدری قرار گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاهش، دل کندم ورفتم. 💞🍃💞🍃💞 سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پر شور وهیجانش برای عبدالله ادامه میداد: «میگفت تا الآن، بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه.» سپس چشمان گود رفته اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: «هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل بشه، سرمایه م ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عرضه داشته باشی جمع کنی!» و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: «خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پر سودی کردم!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱۲۵ نویسنده:فاطمه ولی نژاد از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر، ِ که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهای خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده ،هر روز سرِحالتر از روز گذشته به خانه می آمد. فنجانها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پا ک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگیها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم سخت تر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه شفای مادرم،چه راحت مرا به سویی بُرد، که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشانهای پدر هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: «الهه! مجید اومده!» با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «میدونی از صبح چند بار اومده دَمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالت که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!» چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: »عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...» که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بالاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟» سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام.» و او با گفتن «منتظرم!» از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از ِ زندگی نیست، ولی نا گزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاهش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غمرانگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱۲۶ نویسنده:فاطمه ولی نژاد روی مبلی که در دیدش نبود،نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: «خیلی خوش اومدی مجید جان!» مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پر غیظ وغصب آغاز کرد: «اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!» نگاهم به مجید افتاد که سا کت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه میداد: «خیال نکن این چهل روز در حقت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی!نه من ظلم نکردم؛ اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه.ثانیاً، ً من به عنوان باباش صالح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگیش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!» مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزده ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: «قول میدم.» و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن سا ک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید محبتش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!» و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانی اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای سفید پیدا شده بود. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱۲۷ نویسنده:فاطمه ولی نژاد در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته بودم و چقدر مشتاق دیدن خانه مان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پا ک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزده اش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: «الهه جان!نگام کن!!» و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نم زده بود می گفت: « الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! » دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی، نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست ِ پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃