eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
467 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
👆این نکته قابل توجه هم در انتهای داستان که هر سه کتاب کشف می شوند قابل تامل هست و نشان دهنده ی شیطانی بودن این سریال 😑
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکته قابل توجه در قسمتهای پایانی از فصل دوم بیل سایفر همان مثلث تک چشم و پر قدرت که قصد تسلط بر جهان را دارد میبل را در حبابی قرار میدهد که تمام خوشی ها و تخیلات و هر چه اختیار کند در اختیار او باشد و در این حباب سر خوشی بماند و از دنیای حقیقی اطراف خودش غافل میشود سخن شیطان در مورد این حباب این است که این بی نقص ترین نقشه منه این در واقعیت هم وجود داره و ما را در گیر فضای مجازی و دنیای غیر واقعی کردند تا از حقایق دنیا غافل باشیم و حقیقت را آنگونه که آنها میپسندند به خورد ما بدهند با همان ابزار رسانه ها که همان مرکب دجال هست ادامه دارد..‌.
"🌙💞" دیوانه‌ترین حالتـ یڪ زمانیست دلتنگ شوے؛ ڪآر ز دستـ تو نیآیـد...🌸🖇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؟✨ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
وقتۍ از اسرائیلیا میپرسۍ موشڪ از کجا میاد😅
✨♥️ ⛱••• به فکر نمازت باش😇 ⛱•••مثل شارژ موبایلت!📲 با صدای اذان بلند شو🗣📿•••⛱ مثل صدای موبایلت!🔉🎶•••⛱ ⛱•••از انگشات واسه اذکار استفاده کن☝️🏻📿 ⛱•••مثل صفحه کلید موبایلت!😉 قرآن📖 رو همیشه بخون☺️•••⛱ مثل پیامهای موبایلت!😌•••⛱ 📿🍃💞 ⚪️«التماس دعای فرج✨🍂 نماز و روزه🌙 هاتون قبول درگاه حق ان شالله✨🤲🏻🍃»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥 🏔️خدا رحمت کند آقای مشکینی را، قبل از انتخابات در خطبه هایش انتخابات را به کربلا تشبیه می کرد و می فرمود: 🏔️ صحنه انتخابات صحنه کربلا است. 🏔️ کسی که در انتخابات شرکت نمی کند گویا دارد یزیدرا یاری می کند. 🏔️ کسی که در انتخابات شرکت می کند ولی رای سفید می دهد انگار در کربلا است ولی تیر به سوی هدف خاصی نمی اندازد. 🏔️ کسی که به غیر صالح رأی می دهد گویا دارد علیه امام حسین شمشیر می زند. 💠 کسی که می گردد و اصلح را انتخاب می کند گویا دارد از امام حسین دفاع می کند. 👈🏻انتخابات راجدی بگیریم... 🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۳۳۱ نویسنده:فاطمه ولی نژاد در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس میکردم و با همان ناراحتی جواب داد:«چون میدونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمیداره!» سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید:«ولی واقعا ً اونهمه پافشاری ارزش اینهمه مصیبت کشیدن رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه !اصلا ً میومد به بابا میگفت من سنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگیش ارزش یه ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگیش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچهاش رو داشت؟!!!» و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد. سرم را پایین انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم:«خُب مجید که نمیدونست اینجوری میشه!» که با عصبانیت فریاد کشید:«نمیدونست وقتی تو رو از خونه زندگیت آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ت جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!» عبدالله همیشه از مجید حمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بی رحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم:«مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم.» و در برابر نگاه برادرانه اش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از اینهمه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر میدانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد:«چرا انقدر ازش حمایت میکنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخورین! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!!» و هنوز شکوائیه پر غیظ و غضبش تمام نشده بود که کلید درون ِ در چرخید و در باز شد. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۳۳۲ نویسنده:فاطمه ولی نژاد مجید با دست چپش،به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزیهای شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد:«چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم.» از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم:«یه ساعتی میشه.» و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: «حالا فعلا بیا تو،ان شاالله که زود میاد.» از مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با گامهایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید:«از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟» هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بی تاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد: «اومده بودم یه سر به الهه بزنم.» و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید:«نمیدونی بابات کجا رفته؟» از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد:«چطور؟» به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد:«چند بار رفتم در ِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نبود.» نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمی آورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بی تفاوتی پاسخ داد: «من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر.» مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد:«نمی دونی کی برمیگرده؟» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۳۳۳ نویسنده:فاطمه ولی نژاد از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:«اینهمه مصیبت کم نیست؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیست؟!!!» و مجید انتظار این برخورد عبدالله را میکشید که ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند:«بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!» مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد:«من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!» از اینهمه بی مهری برادرانم قلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد:«مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!!» عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید:«اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!» از توهین وقیحانه اش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم:«عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!» و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سر من کشید:«تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم!» و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست ساکت باشم. به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد:«میبینی چه بلایی سر الهه آوردی!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه س؟!!! زندگیش نابود شد، از همه خونواه ش بُرید، بچه ش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیست؟!!! حالت میخوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!» زیر تازیانه های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۳۳۴ نویسنده:فاطمه ولی نژاد صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بالاخره لب از لب باز کرد:«لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیست...» و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید:«پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!» سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد:«آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتیش رو بهش برگردونم؟ میتونم زندگیش رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده ش رو بهش برگردونم؟» و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: «میتونم حوریه رو برگردونم؟» و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند:«الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم برگردی سر ِ خونه زندگیت؟!!! میتونستی قبول کنی فقط سنی شی و با الهه تو اون خونه زندگی کنی!» میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سر پا بایستد که به چشمان غضبنا ک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش بر می امد گفت:«واقعا ً فکر میکنی اگه من سنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سنی نبود؟ پس چرا من جنازه ش رو از اون خونه آوردم بیرون؟» که عبدالله بالفاصله جواب داد:«واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد!» و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد:«الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابات اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟» و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند... 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۳۳۵ نویسنده:فاطمه ولی نژاد «ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دووم بیارید، بالاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابات و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول ُ میکُشن، سنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!» که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید:«تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!» و مجید بیدرنگ دفاع کرد:«نه! من بابات رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابات یه مسلمون سنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم!من سر ِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابات حلال شد!» سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد:«من و الهه که داشتیم زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سر ِ جاش بود! خونه مون، زندگیمون، بچه مون...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سر زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبدالله هم میدانست پدر با هویت انسانی و اسلامی اش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سر در ماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان میکرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحت تری داشتیم، اما من میدانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت. عبدالله هم میدانست مجید بیراه نمیگوید که از قله غیظ و غضب به زیر آمد ،ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتی اش بر می آمد، پاسخ داد:«منم میدونم بابا به شما بد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃