eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
470 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام عصر عج فرمودند: درحوادث آخرالزمان تقوای الهی پیشه سازیدوبه ما اعتماد کنید و چاره ی فتنه ها و امتحاناتی که به شما رو آورده است را از ما بخواهید. 🖌بحارالانوار،ج ۵۳،ص ۱۷۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 💚 *لبیک یا مهدى* 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
ایــن خانم مسلمانے ستــ کہ در لنــدن زندگے میکند... میگوید:  مثــل همیشہ در متــرو نشستہ بودم و مثل همیشہ افرادے بہ مـن خیره شده بودنــد (از روے کنجکاوے یا تأســف، یا شایـد هم تنـــفر) کہ برایم مهــم نبود!😇 ‌ ‌ یکــ خانمے روبروے من نشسته بود کہ بہ من نگاه میکــرد و من تا نگاهش میکردم تا لبخند بزنم ( لبـــخند البتہ پیدا نیسـت از زیر ایـن حجــاب) نگاهــش را سریــع برمیگرداند کہ مثلا من را زیر چشمی دید نمیزده..☹️😅 ‌ اینقـدر این کار را تکرار کرد کہ من با خودمــ گفتم: حتما بـرم باهاش صحبت کنم و توجیه ش کنـم ... دیدم بلند شــد، کیفـش را برداشت و همیــن کہ خواست پیاده شود ، سمت من آمد و یکــ کاغذے را تا کرد و به من داد و رفت!😳 ‌ ‌ با خودم گفتم چے میتونہ باشہ؟ شوخے بچہ گانہ؟!😐 تهدید بہ مرگــ؟ 🙄 آدامس جویده شده لای کاغذ؟😑 ‌ کاغذ را که باز کــردم نوشتہ بود:  تو در حجابــت زیبا هستے، درست مثل ماه کامل در آسمان شب!!🌙 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱ نویسنده:فاطمه ولی نژاد با لحن گرم مجید که به اسم صدایم کرد چشمانم را گشودم . اما شیرینی خواب سحرگاه دست بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست:« الهه جان! بیدار شو وقت نمازه.» نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم ولی در اتاق نبود پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح ۳۱ فروردین ماه سال ۹۲، به چشمان خمار و خواب آلودم دست می کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده ،که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان می گذشت هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت تر از من دل از خواب کنده بود . نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم . آشپزخانه‌ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه، چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پر زرق و برق من جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت ها چیده بودم چند پیش‌دستی انتخاب کردم و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خرد کردم.کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان همه چیز مهیای یک صبحانه نوعروسانه باشد، که مجید در چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت:« چیکار کردی الهه جان !!من عادت به این صبحونه ها ندارم .» در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم:« حالا شیر میخوری یا چایی؟!» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید وهمچنان که می نشست پاسخ داد :«همون چای خوبه دستت درد نکنه.» فنجان‌چای را مقابلش گذاشتم و گفتم «بفرمایید» که لبخندی زد و گفت: « ممنونم الهه جان!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۲ نویسنده:فاطمه ولی نژاد فنجان را نزدیکتر کشید . پرسیدم :«امشب دیر میای .؟» سری جنباند و پاسخ داد:« نه انشالله تا غروب میام.» و من با عجله سوال بعدیم را پرسیدم:« خب، شام چی میخوری.» لقمه‌ای را که برایم پیچیده بود مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد:« این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم امشب بگو خودت چی دلت میخواد؟» با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود لقمه را از دستش گرفتم و گفتم :«من همه غذاها رو دوست دارم تو بگو چی دوست داری؟» با مهربانی پاسخ داد:« من همه چی دوست دارم، ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود زیر زبونمه .» از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود به آرامی خندیدم و گفتم:« این غذا فقط کار مامانمه ،اگه من بپزم به اون خوشمزه گی نمیشه.» به چشمانم خیره شد و گفت:« من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه !» و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شادش پر شد . از خانه بیرون رفت طبق عادت این چند روزه زندگی مان با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید به سمت من برگشت و برایم دست تکان داد و رفت . همین که در را پشت سرش بست غم دوریش بر دلم نشست و به امید بازگشتش آیت الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم . تا غروب که از پالایشگاه بازمی‌گشت تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می کردم . خانه ای که با یک تخته فرش سفید و ویترین پر شده از سرویس های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود پرده های اتاق را از حریر سفید با والانهای ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت به کمک دست تنگ مجید آمد و قرار شد تا مدتی در همین طبقه اجاره‌ای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرد کرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می‌کرد و پول پیش خانه هم در گاو صندوق پدر جا خوش کرده بود. نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه‌ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۳ نویسنده:فاطمه ولی نژاد تا ساعتی از روز، خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبل نشسته و عدس پاک میکند، که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم با دیدنم لبخندی زد و گفت:« به به!! عروس خانوم.» خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم :«مامان!! امروز حال نداشتم ناهار درست کنم اومدم ناهار با شما بخورم .» خندید و به شوخی گفت:« حالا ناهار رو با من بخوری ،شام رو میخوای چیکار کنی ؟حتما به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره !!» دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:« نخیر!!؛ قراره شب خوراک میگو درست کنم.» از غذای مجلسی و پر دردسری که برای شب در نظر گرفته بودم تعجب کرد و پرسید :«ماشالله!! حالا بلدی؟» مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد با نگرانی گفتم:« نه، میترسم خراب شه. آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود .اگه مثل دستپخت شما نشه بیچاره میشم.» مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد:« نترس مادر جون من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه است .» سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه‌ ای از نگرانی که در صدایش موج میزد پرسید:« الهه جان!! از زندگیت راضی هستی؟.» دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم باز سوال کرد .«یعنی ،منظورم اینه که اختلافی ندارید.؟» نمیفهمیدم از این بازجویی بی‌مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:« مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مهر بزاری.؟» تازه متوجه نگرانی مادرانه اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم:« نه مامان مجید اصلا اینطوری نیست، اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم .» سپس آهنگ آرامبخش رفتار پرمحبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم :«مامان مجید فقط میخواد من راحت باشم و هر کاری میکنه که من خوشحال باشم.» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۴ نویسنده:فاطمه ولی نژاد از شنیدن جملات لبریز از رضایتم ،خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید:« تو چی؟! تو هم اجازه میدی تا هر طوری میخواد نماز بخونه .؟» در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تایید فرود آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که دست هایش را در نماز روی هم نمی گذارد و هر بار که بر مهر سجده می کند، تمام وجودم به درگاه خدا دست دعا می شود تا یاری اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود . ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد . دستهایش پر از کیسه‌های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده . با آنکه حقوق بالایی نمی‌گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم و کسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم می خرید . پاکت های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد:« الهه جان، برات پسته گرفتم.» با اشتیاق به سمت پاکت‌ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم:« وای پسته!!! دستت درد نکنه .» خوب می‌دانست چه خوراکی هایی را دوست دارم و همیشه در کنار خرید های ضروری خانه برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت :«الهه! غذات چه بوی خوبی میده.» خودم می‌دانستم خوراک‌میگویی که تدارک دیده ام آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم :«نه !خیلی خوب نشده.» همانطور که روی صندلی می نشست با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره ام را داد:« بوش که عالیه! حتما طعمش هم عالیه .» ولی خودم حدس می زدم که اصلاً خوراک خوبی از آب در نیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت می برد و مدام تعریف و تشکر می کرد چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده‌ام. از سر میز بلند شدم و با گفتن:« صبر کن ترشی بیارم»، به سمت یخچال رفتم اما این جمله من، خیالش را به دنیایی دیگر برد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد... 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۵ نویسنده:فاطمه ولی نژاد :«صبر کردن برای ترشی که آسونه،» سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:« من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین .» شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:« مثلاً کجا ؟!!» و مثل این که خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد سری تکان داد و گفت:« یه ماه و نیم صبر کردم ،به حرف یه ماه و نیم آسونه !ولی من داشتم دیوونه میشدم. فقط دعا می کردم تو این مدت اتفاقی نیفته.» با جملات پیچیده اش کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود، که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت:« اون شب که اومدم خونتون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد یادته؟؟!!» و چون تایید مرا دید با لحنی لبریز خاطره ادامه داد :«سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم .فقط می‌خواستم زودتر برم .دلم میخواست همونجا سر سفره ازت خواستگاری کنم برای همین تا سفره جمع شد فوری از خونتون زدم بیرون، می ترسیدم اگه باز بمونم یه چیزی بگم و کار رو خراب کنم.» از دریای اضطرابی که آن شب به خاطر من در دلش موج زده بود و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاه احساس کرده بودم ذوقی کودکانه در دلم دمید و بی اختیار لبخند زدم . از لبخند من او هم خندید و گفت :«ولی خداروشکر ظاهراً این خواستگار رو رد کردی .» سپس با چشمانی که از شیطنت می درخشید نگاهم کرد و زیرکانه پرسید:« حتماً به خاطر من قبولش نکردی !!نه!!؟» خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پرناز پاسخ دادم:« نخیرم!! من اصلا بهت فکر نمیکردم .» چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد :«ولی من بهت فکر می کردم، خیلی هم فکر می کردم.» خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیق مان در راه پله و حیاط و مقابل در خانه پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز می‌ماندم و حالا خود او برایم می گفت در آن لحظات چه بر دلش می گذشته «الهه !بدجور فکرم مشغول شده بود. هر دفعه که میدیدمت تا مدتها فکرم مشغولت بود... 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
سايــــــــــ💫ـــــــہ ات را از مَدارِ رو سياهان بَر مَدار ماهـــــــــــــ🌙 از شب بَر نميگيرد نگاه خويش را 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿🌺💫💞🍃🌸 ✍ آیت الله مجتهدی تهرانی: کسی که زیاد استغفار کند ۴خاصیت داره: 1⃣ رهایی از غم و غصه کسی که زیاد استغفار کند،خدا غم و غصه را از دل و جان او بر می دارد؛ گاهی بدون هیچ دلیلی احساس غم و غصه کرده ام؛ و استغفار که می کنم؛ حالم خوب می شود شما هم این مطلب را امتحان کنید. 2⃣ احساس امنیت انسان از خبرهای هولناک می ترسد، مثلا می گویند زلزله ای در راه هست یا آمریکا می خواهد به ایران حمله کند و ... اینجا استغفار کن که آن ترس و خوف را برطرف می کند و هیچ اتفاقی هم نمی افتد ؛ آمریکا هم هیچ غلطی نمی تواند بکند. 3⃣ نجات از تنگناهای زندگی اگر در زندگی به بن بست خورده ای و مشکلاتت زیاد شده است استغفار کن. ازدواج کرده ای و صاحبخانه جوابت کرده؛ هرچی می گردی جا پیدا نمی کنی؟! برو استغفار کن، خدا به دل یکی می اندازد تا مشکل تو را حل کند 4⃣ زیاد شدن روزی اگر استغفار کنی، خداوند روزی تو را از محلی که گمان نداری می فرستد،مثلا شمایک طلبه هم مباحثه خوب نداری اگر اهل استغفار باشی خدا یک هم بحث خوب به شما می دهد ،زن خوب نصیبت می شود؛ همسفر خوب پیدا می کنی 💫ماه رجب رو به پایان است لحظه هایش را قدر بدانیم....🌺🌿 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem