حضرت امیر المومنین(ع):
آگاه باشید،کسی که به این شعار(تفرقه)دعوت کند،اورا بکشیدگرچه زیر عمامه من باشد.
📚نهج البلاغه،خطبه ۱۲۷
ویدئوی سنجاق شده راببینید....
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود زیبای خورشید ☀️❣🌿
اثری از نوجوانان گروه وصال
جهان بیقرار یه خورشیده که
قراره به یاری ما در بیاد..
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#حجابیعنےمنانتخابمیکنمتوچہببینی
🌱شهید مطهری:
"این مرد است که همواره حرص می ورزد که زن را وسیله چشم چرانی و کامجویی خود قرار دهد. هیچ گاه مرد به طبع خود مایل نبوده حائلی میان او و زن وجود داشته باشد و هر وقت که این حائل از میان رفته آنکه برنده بوده مرد بوده است و آن که باخته و وسیله شده زن.
امروز که مردان موفق شده اند با نامهای فریبنده #آزادی و #تساوی و غیره این حائل را از میان ببرند زن را در خدمت کثیف ترین مقاصد خویش گرفته اند."
📚فلسفهٔ حجاب، ص ٤٨
#صلوات
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
بانـــــــــو←♥→∞
قدمــــهایــــت در خیــــابانـ
کــــار دنیـــــا را لنــگ می کنـــد !
نمي بینے فرشته های خدا ؟!
همگے دست به سینه بهـ تماشـای تو نشســـتهـ انــد !!
خـــدا می دانـــد چقدر در دلشـــان بهـ تــــو
و بــالهاے سیاهـــت حـــسادتـ می کنند
#کپی تمام مطالب آزاد😊💫
ان شاءالله ظهور آقا
#صلوات
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
1206529427.mp3
10.45M
کتاب صوتی
خون دلی که لعل شد...
خاطرات خودنوشت مقام معظم رهبری
از زمان کودکی تا،پیروزی انقلاب
قسمت8⃣
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🥀من با #ابـراهـیـم_هـادی کار دارم !
ابراهیم موبایل نداشت ،📱
اما بی سیم که داشت ! 📞
🪔برادرم ابـراهـیـم!
اگر صدای مرا میشنوی ،
کمک !
من و بچه ها گیر افتادیم
در تله ی دشمن!😔
تلفن همراه من کار نمیکند
بدرد نمیخورد هرچه گشتم برنامه بیسیم نداشت
تا با تو تماس بگیرم ...☎️
گفتم میخواهم با بیسیم شما تماس بگیرم..
گفتند اندرویدهای شما را📱
چه به بیسیم شهدا !📞
اما من همچنان دارم تلاش میکنم تا با گوشی اندروید
صدایم را به تو برسانم ...
اگر میشنوی ما گیر افتادیم
بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند
که دخترهای محل از فرم هیکل تو خوششان آمده ،
از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی میرفتی ؟❤
تا چشم و دل دختری را آب نکنی !😇
اینجا کُشتی میگیریم تا دیده شویم ..
لاک میزنیم💅🏻 تا لایک👍🏻 بخوریم
تو حتما راهش را بلدی
که به این پیچ ها خندیدی
و دنیارا پیچاندی!😓
و ما در پیچ دنیا سرگیجه گرفتیم !
ابـراهـیـم!❣
اگر صدایم را میشنوی،
دوباره اذانی 📣بگو تا ماهم
مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند
راه را پیداکنیم ..
راه را گم کرده ایم😣
اگر از جبهه برگشتی
کمی از ان غیـرت های نـاب بسیجی ها را برایمان سوغات بیاور؛🙁
تا ماهم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم...
تمام...💔
#سلام_برابراهیم.🌷🕊
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۱
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند نگاه میکردم .
مجید سرش را پایین انداخته بود و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان می داد .
مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده بود و رنگی به صورت نداشت به خواب رفته بود.
اشکم را با دستمال کاغذی در دستم، که دیگر همه جایش خیس شده بود ،پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید سعید آهسته صدایم کرد:« الهه جان !»
به سمتش صورت چرخاندم و سوالی را که در دل داشت من به زبان آوردم :«مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟!»
نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفس هایش احساس کردم.
از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده بود و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود .
مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید.
هرچند با پنهان کاری من و مجید به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود.
بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند .
دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده بودم و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح بدهم .
حالا همه در بندر منتظر خبرهای خوش بودند ،در حالی که همراه من جزء یک دل خون و پاسخی پر از ناامیدی چیز دیگری نبود.
ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و می توانستم همینجا در فضای بسته هواپیما همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم .
تغذیه من و مجید دستنخورده مقابلمان مانده بود که هیچکدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم ،چه رسد به خوردن.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۲
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
مادر بر اثر داروهایی که مصرف می کرد به خواب رفته بود و بسته آذوقه اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را می کشید ،که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع اشتهایی به خوردن نداشت .
مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد :«الهه جان! خدا بزرگه، غصه نخور.»
که رد اشک روی صورتم دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید.
بغضم را فرو خوردم و گفتم :«مجید من نمیتونم طاقت بیارم... مجید دلم برای مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمی تونم براش بکنم.»
از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود اشک در چشمانش نشست و با صدای آهسته دلداری ام داد:« تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!!»
از شدت گریه ی بی صدایم ،چانه ام لرزید و با صدایی لرزان تر گفتم:« مجید من خیلی دعا کردم هرشب موقع سحر، موقع افطار، خیلی دعا می کنم »که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز از آرامش پاسخ این همه بی تابی ام را داد :«مطمئن باش خدا این دعاها رو بی جواب نمی ذاره .»
ولی این دلداری ها دوای زخم دل من نمی شد که صورتم را از مجید برگرداندم دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد.
لحظات سختی بود و سختتر لحظهای بود که عبدالله با روی خندان، به استقبال مان آمد و باز من نمی توانستم مقابل چشمان مادر ،جراحت قلبم را نشانش دهم .
خداراشکر ،که صبوری مردانه مجید یاری اش می داد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان دهد و با صحبتهایی امیدوار کننده، دل مادر را خوش کند .
وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف ،زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط، نشستیم .
حالا عبدالله از چشمان غم بارمان، به شک افتاده بود و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد:« دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم!! می گفت این شیمی درمانی ها هم خیلی فایده نداره! گفت خیلی اذیتش نکنید!!»
و در برابر نگاه عبدالله، که از ترس و غم به لرزه افتاده بود تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند:«دکتر گفت سرطانش خیلی گسترده شده.»
و شاید هم هق هق گریه های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد.
با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۳
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داری اش سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود رو به عبدالله کردم :«عبدالله دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده ،گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت .عبدالله من دارم دق می کنم .»
و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد مجید نگاهش را به زمین دوخته بود و هیچ نمی گفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله بود صدایش کرد:« مجید به هر حال دستت درد نکنه ؛ از دختر عمه ات هم تشکر کن .»
و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی می داد از جایش بلند شد و بی آنکه منتظر جوابی از مجید باشد، یا به گریه های غریبانه من توجهی کند، با قدم هایی که به زحمت خودشان را روی زمین می کشیدند از خانه بیرون رفت .
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و موج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم.
پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زد و تکیه بر پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سر مجید می کوبید ،که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد :«این همه تهران تهران کردید ،همین بود، که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد .!!»
من اشکم را با سر انگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیش دستی کرد:« من گفتم شاید با امکانات بیمارستانتهران بشه سریعتر مامان و درمان کرد ...»
که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد:« انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید !!امکانات تهران اینه که بگه طرف مردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد!!»
عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد :«یواش تر ،مامان میشنوه!!!»
و بعد با صدای نجوا گونه ای ادامه داد :«دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده»
پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد:« خب شاید نظر یه دکتر این باشه ،شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه!؟»
مجید مکثی کرد و با صدای گرفته پاسخ داد:« نمی دونم شاید هم اینطور باشه که شما میگید ؛ولی اونجا تو بیمارستان چندتا دکتر دیگه هم بودن که همشون همین نظر رو داشتن.»
که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید :«پس بیجا کردی که این همه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش.»
لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرت زده نگاهش می کرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد:« ابراهیم چته!!! ساکت شو ببینم چی میگن..»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۴
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آن که ملاحظه مادر را کند فریاد کشید:« ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؛ ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید.» و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند بر سر هم فریاد بکشند .
حتی تذکر های پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور مجید هم ذرهای از آتش خشم شان کم نمی کرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازی های ابراهیم را سر من و مجید خالی کند.
از جایش بلند شد و همچنان که به سمت دستشویی میرفت با عصبانیت صدا بلند کرد :«شما هم هرچی باید میگفتید گفتید، منم خسته ام می خوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تند ش رسماً ما را از خانه بیرون کرد. و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود به طبقه بالا رفتیم.
برای اولین بار از چشمان خسته مجید میخواندم که دیگر طاقتش تمام شده.
بی آنکه کلامی با من حرف بزند در بالکن را باز کرد و بیرون رفت .
در پاشنه در بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است.
حضورم را حس کرد و شاید نمی خواست ناراحتی اش را ببینم که، همانطور که پشتش به من بود زمزمه کرد :«الهه جان تو برو بخواب من فعلا خوابم نمیاد »
سرم را به چارچوب در تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم :«منم خوابم نمیاد.»
و چون اصرارم را برای ماندن دید به سمتم چرخید.
تکیه اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد :«الهه من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری،گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا بشه ولی بدتر شد.»
در جواب غصه های مردانه اش لبخند بی رمقی تقدیمش کردم بلکه دلش قدری سبک شود، که نگاه غم زده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد :«دل منم یه صبری داره، یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه، الهه من ،هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو .»
و ادامه حرف دلش را من زدم:« حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم رو هم می خوری»
سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد :«ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای تو و مامان می خورم هیچه!!» سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد:« اگه غصه مامان داره تورو میکشه، غصه توهم داره منو میکشه...»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۵
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پرطراوت بر صورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم .
رد نگاهش را تا اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطهای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بخوانم وتمام طول شب مان به همین خلوت غمگین و غریبانه گذشت.
تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن می خواند به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم:« توهم نخوابیدی ؟!»
قرائت آیه اش را به آخر رساند و پاسخ داد:« خوابم نبرد »
سپس پوزخندی زد و گفت:« عوضش بابا خیلی خوب خوابید»
از این همه بی خیالی پدر دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت :«امسال اولین ماه رمضونیه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه.»
و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانه ام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند .
به طبقه بالا که برگشتم مجید مشغول خواندن نماز بود میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و
به آشپزخانه آمد .سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم:« چه نمازی میخوندی؟؟»
و او همچنان که سرش پایین بود جواب داد:« هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه نماز قضا میخونم.»
سپس لبخندی زد و ادامه داد:: خدا رحمت کنه عزیز رو؛ همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون .بهش می گفتم عزیز من همه نمازامو رو میخونم نماز قضا ندارم ،می گفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودت هم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون.» که با شنیدن نام پدر و مادرش به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود پرسیدم :«مجید از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته مگه نه؟!!»
حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید حال او را بهتر حس می کردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد بیآنکه چیزی بگوید سرش را به نشانه تایید پایین انداخت و همین سوال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود؛ گرچه یکی کهنه تر و دیگری نوتر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم.
تا وقتی آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزه ای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد .
نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه می شد که صدای فریاد های عبدالله که از طبقه پایین مرا صدا می زد پشتم را لرزاند...
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃