eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
476 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
علاوه بر نمادهای مخفی که در جای جای این سریال وجود دارد نمادهایی علنی و واضح دیده میشوند به قدری که عادی به نظر می آیند
آبشار جاذبه ماجرای خواهر و برادر دوقلویی که به دنبال کشف حقایق هستند... این انیمیشن همانطور که قبلا ذکر شد مخاطب بزرگسال را هم به دنبال خود میکشاند و همه گروه سنی را مجذوب خود میکند . این انیمیشن به ظاهر ساده را میتوان یک نمونه کامل از تمام نقشه های شیطان و پروتکل های صهیون و ایلومیناتی نام برد .
شخصیت شرور و بد این داستان که رازهایش نامشخص مانده اند بیل سایفر(که نامش بسیار نزدیک به لوسیفر است ) و به شکل مثلث درخشانی است که یک چشم دارد
👆این نکته قابل توجه هم در انتهای داستان که هر سه کتاب کشف می شوند قابل تامل هست و نشان دهنده ی شیطانی بودن این سریال 😑
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکته قابل توجه در قسمتهای پایانی از فصل دوم بیل سایفر همان مثلث تک چشم و پر قدرت که قصد تسلط بر جهان را دارد میبل را در حبابی قرار میدهد که تمام خوشی ها و تخیلات و هر چه اختیار کند در اختیار او باشد و در این حباب سر خوشی بماند و از دنیای حقیقی اطراف خودش غافل میشود سخن شیطان در مورد این حباب این است که این بی نقص ترین نقشه منه این در واقعیت هم وجود داره و ما را در گیر فضای مجازی و دنیای غیر واقعی کردند تا از حقایق دنیا غافل باشیم و حقیقت را آنگونه که آنها میپسندند به خورد ما بدهند با همان ابزار رسانه ها که همان مرکب دجال هست ادامه دارد..‌.
"🌙💞" دیوانه‌ترین حالتـ یڪ زمانیست دلتنگ شوے؛ ڪآر ز دستـ تو نیآیـد...🌸🖇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؟✨ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
وقتۍ از اسرائیلیا میپرسۍ موشڪ از کجا میاد😅
✨♥️ ⛱••• به فکر نمازت باش😇 ⛱•••مثل شارژ موبایلت!📲 با صدای اذان بلند شو🗣📿•••⛱ مثل صدای موبایلت!🔉🎶•••⛱ ⛱•••از انگشات واسه اذکار استفاده کن☝️🏻📿 ⛱•••مثل صفحه کلید موبایلت!😉 قرآن📖 رو همیشه بخون☺️•••⛱ مثل پیامهای موبایلت!😌•••⛱ 📿🍃💞 ⚪️«التماس دعای فرج✨🍂 نماز و روزه🌙 هاتون قبول درگاه حق ان شالله✨🤲🏻🍃»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥 🏔️خدا رحمت کند آقای مشکینی را، قبل از انتخابات در خطبه هایش انتخابات را به کربلا تشبیه می کرد و می فرمود: 🏔️ صحنه انتخابات صحنه کربلا است. 🏔️ کسی که در انتخابات شرکت نمی کند گویا دارد یزیدرا یاری می کند. 🏔️ کسی که در انتخابات شرکت می کند ولی رای سفید می دهد انگار در کربلا است ولی تیر به سوی هدف خاصی نمی اندازد. 🏔️ کسی که به غیر صالح رأی می دهد گویا دارد علیه امام حسین شمشیر می زند. 💠 کسی که می گردد و اصلح را انتخاب می کند گویا دارد از امام حسین دفاع می کند. 👈🏻انتخابات راجدی بگیریم... 🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦🔥💦
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۳۳۱ نویسنده:فاطمه ولی نژاد در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس میکردم و با همان ناراحتی جواب داد:«چون میدونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمیداره!» سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید:«ولی واقعا ً اونهمه پافشاری ارزش اینهمه مصیبت کشیدن رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه !اصلا ً میومد به بابا میگفت من سنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگیش ارزش یه ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگیش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچهاش رو داشت؟!!!» و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد. سرم را پایین انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم:«خُب مجید که نمیدونست اینجوری میشه!» که با عصبانیت فریاد کشید:«نمیدونست وقتی تو رو از خونه زندگیت آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ت جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!» عبدالله همیشه از مجید حمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بی رحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم:«مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم.» و در برابر نگاه برادرانه اش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از اینهمه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر میدانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد:«چرا انقدر ازش حمایت میکنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخورین! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!!» و هنوز شکوائیه پر غیظ و غضبش تمام نشده بود که کلید درون ِ در چرخید و در باز شد. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۳۳۲ نویسنده:فاطمه ولی نژاد مجید با دست چپش،به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزیهای شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد:«چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم.» از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم:«یه ساعتی میشه.» و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: «حالا فعلا بیا تو،ان شاالله که زود میاد.» از مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با گامهایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید:«از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟» هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بی تاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد: «اومده بودم یه سر به الهه بزنم.» و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید:«نمیدونی بابات کجا رفته؟» از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد:«چطور؟» به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد:«چند بار رفتم در ِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نبود.» نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمی آورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بی تفاوتی پاسخ داد: «من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر.» مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد:«نمی دونی کی برمیگرده؟» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃