eitaa logo
ملاردی ها
78 دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
21.4هزار ویدیو
220 فایل
استقلال آزادي جمهوري اسلامي @Gh123 Admin @Arangeh @Malardiha https://eitaa.com/karizno
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🇮🇷خادمین مخلص شهر جدید (فازیک)بهارستان🇮🇷
هموطن گرامی همه باهم برای پیشرفت و سربلندی ایران، امروز جمعه ۱۱ اسفند در انتخابات شرکت می‌کنیم. نزدیکترین شعب رای‌گیری به شما و لیست نامزدها در entekhabiran.moi.ir/branches وزارت کشور
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍دعوت متفاوت و بامزه مهران رجبی از مردم برای شرکت پرشور در انتخابات ⏪انتخابات کمک به قدرت کشور است، نه در ایران در همه جای دنیا... وقتی ما قدرتمندیم حال دشمن بد می‌شود 📡 اخبار جهان هنر/ روبش 🆔 @roubesh
هدایت شده از امیدوارتر از همیشه
امروز همه باهم با سر انگشتان خود چشم دشمن را کور می کنیم . وعده ما پای صندوق‌های رای 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
هدایت شده از 🇮🇷خادمین مخلص شهر جدید (فازیک)بهارستان🇮🇷
𝐉𝐨𝐢𝐧• @radio_avaz 𖦤558_34903907743724.mp3
زمان: حجم: 8.79M
هدایت شده از 🇮🇷خادمین مخلص شهر جدید (فازیک)بهارستان🇮🇷
https://www.instagram.com/reel/C39gGL7CnVT/?igsh=M2lpeGxicjQzbTVo
هدایت شده از #ألموت‌لإسرائیل 👊🏼
أيهاالرفيق ! پاشو ...... 👊🏼
همه متعجب شده بودند؛ با این که رشته دارو سازی دانشگاه اصفهان رقبول د شده بودولی قصد ادامه تحصیل را نداشت پزشکی را رها کرد و رفت امدادگر شد. درگیری های کردستان شدت گرفته بود. از طریق هلال احمر به کردستان اعزام شد. امدادگری را هم رها کرد و معلم شد، در مدارس کردستان درس دین می داد و می گفت: اینجا یک مبلغ دینی که فکر مردم را درمان کند بیشتر نیاز است تا این که جسم مردم را درمان کند.  جنگ شروع شده بود، یک روز حسن را با لباس بسیجی دیدم، گفتم: دانشگاه را رها کردی و رفتی جنگ؟! گفت: دانشگاه آنجاست؛ اینها همه اش بازیچه های دنیاست.  توپ های غنیمتی که از عراق گرفته شده بودند، نیاز به سامان دهی داشت. بچه هایی که تحصیلات و زکاوت بیشتری داشتند برای آموزش توپخانه به ارتش فرستاده شدند. اولین گروهان توپخانه سپاه تشکیل شد و حسن فرماندهی آن را به عهده گرفت.  هرجا سپاه می خواست توپخانه تاسیس کند حسن را می فرستاد ، دائم در ماموریت بود.  مدتی بود که با خانه تماس نگرفته بود ، یک روز تلفن زد و گفت تلفنخانه شهر شلوغ است و زیاد وقت برای صحبت ندارم. گفتم مگر در پادگان تلفن ندارید؟ گفت: راضی می شوی برای یک تلفن آتش جهنم را بخرم؟!  به ورزش رزمنده ها اهمیت می داد. هر جا می رفت بازی فوتبال را احیا می کرد. نیم ساعت مانده به غروب بازی تعطیل می شد و همه آماده می شدند نماز را به امامت حسن بخوانند.  با قلدرها  و لات های محله هم رفت و آمد داشت. می گفتیم چرا با اینها قطع رابطه نمی کنی؟ می گفت طینت اینها خوب است و اگر آنها را رها کنم از دست می روند.  کار توپخانه خیلی دشوار بود. ولی هر وقت برای جذب نیرو می رفت، نیروهای زیادی با او به توپخانه می آمدند. اخلاق او طوری بود که در همان برخورد اولیه همه را مجذوب خود می کرد.  بعضی شب ها توی ماشین می خوابید. یک شب بیدارماندم ببینم برای چه توی ماشین می خوابد ، نیمه های شب بیدار شد، وضو گرفت و به نماز شب ایستاد.  خیلی وقت ها جواب بچه ها را با یک بیت شعر می داد، خیلی شعر حفظ بود، دو چیز را همیشه همراه داشت یکی شعر، یکی لبخند.  مهمات برای جنگیدن نداشتیم، چه برسد به آزمایش و تحقیق، اما حسن دست بردار نبود، از غنائم جنگی استفاده می کرد، آینده نگر بود، می گفت: عراق یک آلت دست بیشتر نیست. باید خودمان را برای جنگ های سخت تر آماده کنیم.  توی عملیات مهران وقتی محاصره شدیم بچه های گردان را از محلی که شناسایی کرده بود به عقب فرستاد خودش شروع کرد به گشتن سنگرها، می گفت می خواهم مطمئن باشم چیزی جا نمانده، همه کسانی که با او بودیم دلهره و اضطراب داشتیم ولی او خیلی با حوصله و در آرامش، سنگرها را یکی یکی بررسی می کرد. خیلی نترس بود، هیچ وقت برای گلوله و ترکش خم نمی شد.می گفت: از من نخواه که برای ترکش و گوله رکوع و سجده کنم.  عطر زده بود و لباس فرم سپاه را پوشیده بود، کمتر می شد او را با لباس سپاه دید. گفتم: قرار بود مرخصی بروی. گفت: منصرف شده ام.همان روز بود که برای تست موشک به خط رفت. یک کیلومتری با دشمن فاصله داشتیم، هنوز موشک آزمایش نشده بود که دشمن خط را شکست و بچه ها را دور زد. غازی تیربار را برداشت و مشغول شد. هرچه اصرار کردم که با موتور سیکلت به عقب برگرد اعتنایی نکرد. هیچ کس دیگر حسن را ندید.  یاد آن روز افتادم: برای مراسم تشییع پیکر شهدا رفته بودم و سرم خیلی درد می کرد. حسن داشت از خانه بیرون می رفت. گفتم: پسرم! نکند یک روز بچه ام را روی دست های مردم ببینم؛ گفت: ناراحت نباش چنین اتفاقی نمی افتد. از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد.  پس از شهادت حسن، از سپاه به خانه ما آمدند وتمام اسناد و مدارکی که او داشت از ما می خواستند. با خودم گفتم: مگر یک بسیجی برای سپاه چقدر مهم است. بعداً فهمیدم حسن فرمانده توپخانه و یکی از مسئولین فعال توپخانه ستاد مرکزی سپاه بوده. قسمتی از وصیت نامه شهید باید بنده خدا شد. بنده خدا شدن تو را از بنده همه بندگی ها و از بندگی همه بنده ها آزاد می سازد. چون عبادت خدا آزادیبخش است و عبودیت او حریت می آورد. ببین اسیر چه هستی؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سیم؟ وابسته به هر چه که باشی به همان اندازه قیمت داری.  
فرمانده ای متخصص و متدین ، ورزشکاری محبوب و با اخلاق یعنی سردار شهید حسن غازی ... بازیکن تیم فوتبال سپاهان و هم بازی خیلی از پیشکسوت های فوتبال مثل منصور ابراهیم زاده و... بود که از شهرت چشم پوشی کرد ، ادامه تحصیل در رشته پزشکی را نخواست . او بسیجی بودن را پذیرفت و عازم جبهه شد . سرانجام در طلاییه به دیدار معبود شتافت و حتی جسم بی جانش به شهرش بازنگشت ... زندگی نامه : سردار شهید حسن غازی در سال 1338 در خانواده ای مذهبی در شهر شهید پرور اصفهان متولد شد . تحصیلات ابتدایی را تا دیپلم با موفقیت کامل سپری کرد . آغاز دوران دبیرستان را شروع فعالیتهای سیاسی خود قرار داد و با شروع انقلاب اسلامی به صورت چشمگیر در جهت فرو پاشی رژیم طاغوت شاهنشاهی تلاش می کرد و در این راستا با پخش پیامها و اعلامیه ها و تصاویر حضرت امام خمینی ( ره ) بارها جان خود را به خطر انداخت. در سن 16 سالگی بعنوان کاپیتان تیم فوتبال جوانان سپاهان بسیار خوش درخشید و در مسابقات قهرمانی کشور هم در منتخب اصفهان بعنوان ورزشکاری متدین ، خوش فکر ، خوش اخلاق ، مستعد و با خلوص مطرح گردید که با شرایط فنی و تکنیکی بالائی که داشت در مسابقات قهرمانی آسیا به تیم ملی جوانان کشور دعوت شد. ایشان صرفاً ‹‹ برای اعتلای روح و جسمشان ورزش می کردند و در میادین ورزشی که دوستاران زیادی پیدا کرده بودند به صورت مخفیانه جلسه می گذاشتند تا بر علیه رژیم طاغوتی مبارزه کنند . ایشان بسیار سعی داشت روح فرهنگ اسلامی را در جامعه ورزشی حاکم کند . پس از پایان دوره دبیرستان در رشته ی پزشکی دانشگاه اصفهان پذیرفته و مشغول به تحصیل شد . او با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع تحرکات ضد انقلاب در غرب کشور پس از طی یک دوره امداد پزشکی در بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان بی درنگ برای ستیز با گروههای منحرف ضد انقلاب و التیام زخمهای رزمندگان اسلام و مردم ستمدیده و محروم کردستان عزم آن دیار نموده و تمام تلاش خویش را در راه کمک به آنان در طبق اخلاص می گذارد .  شهید غازی در دوران جنگ   با شروع جنگ تحمیلی شهید غازی عزم نبرد با متجاوزان بعثی را نمود او در ابتدا مسئولیت یکی از آتشبارهای توپخانه را عهده دار شد لذا لیاقت و کاردانی ایشان باعث شد تا بعنوان فرمانده گردان توپخانه خدمات شایانی را به جنگ بنماید . آن بزرگوار که از ابتدای جنگ با مسئولیتهای مختلف وارد عرصه های نبرد شده بود در بسیاری از عملیاتها در غرب و جنوب شرکت داشت و بی مهابا به دشمن می تاخت و هرگز ضعف و ناتوانی از خود نشان نمی داد . لذا فرماندهی کل سپاه مسئولیت ایجاد اولین گروه توپخانه سپاه را به ایشان واگذار نمود و بعد از مدتی یگانهای مستقل توپخانه در سپاه با همفکری ایشان به وجود آمدند . اما سرانجام در عملیات خیبر که برای سامان بخشی به آتش پشتیبانی به خط مقدم محاصره شده طلائیه رفت و تیر بار بدست همپای بسیجیان عاشق ساعتها جنگید و نهایتاً هدف تیر مستقیم تانک دشمن قرار گرفته و به لقاء ا... شتافت . جنازه ی او در طلائیه ماند و زیر آب رفت و بازنگشت .
شهید از نگاه مادر حسن چیز دیگه‌ای بود، با خودم می‌گفتم اگه یه مو از سر حسن من کم بشه خودم رو می‌کشم، این صبرم الان معجزه ست، عنایت حضرت زینب(س)، ابوالفضل(ع) و امام زمان(عج). به اتاقش که میرم انگار همین دیروز بود از دستش دادم. تا قبل از سقوط صدام، حوله و دمپایی‌ش رو مرتب می‌شستم و به اتاقش می‌بردم، به امید اینکه برگرده... فقط یک چیز رو از من پنهون کرد: داروسازی دانشگاه اصفهان قبول شد اما به من نگفته بود. دوستاش بهش گفته بودن چرا به مادرت نگفتی. وقتی بهش گفتم چرا درست رو از من پنهون کردی گفت: می‌خواستم اسیر غرور نشی. چون پزشک شدن من برای میز و صندلی نیست، شاید بچه‌ای درس نخونه و از مادرش کتک بخوره، اون وقت گناهش گردن منه.   حسن بعد از انقلاب مصاف در جبهه کردستان را تجربه کرد، جایی که گروهک کمونیست و تجزیه طلب کموله قصد فروپاشی نظام نوپای اسلامی را داشت . دانشگاهها که بسته شد رفت بیمارستان شریعتی کارآموزی. گفت می‌خوام برم کردستان، اونجا معلم دینی هم بود، دو، سه سالی اونجا بود، زنگ می‌زدم و می‌گفتم حسن برگرد می‎ترسم کموله سرت رو ببرن، گفت نترس. بعد از مدتی برگشت و این بار رفت منطقه، گفتم: نرو.. دینت رو قبلاً ادا کردی گفت: مگر مادر خوشی اولادش رو نمیخواد؟ گفتم: چرا، اما می‌ترسم شهید بشی، گفت: مصیبت مال همه ست. پس نگو نرو، گفتم: یه عمر می‌سوزم، گفت: شفاعتت رو می‌کنم... حسن که پونزده ساله شد خدا یه پسر دیگه هم بمون داد، حسن خیلی خوشحال شد، گفتم چرا اینقدر خوشحالی می‌کنی؟ گفت آخه خدا یه پسر بهتون داد که دور من رو خط بکشین حسن معلم من بود. اون قدر با هم رفیق بودیم که همه درد و دلش رو به من می گفت و من هم به او جاوید الاثر لقبی است که به امثال حسن می‌دهند، رفتند و جسم خاکی‌شان با خاک یکی شد، مادر می‌گوید گفته بود برنمی‌گردم.  جنازه شهدا رو آورده بودن، خواب دیدمش، گفت: میدون امام میری؟ گفتم آره، گفت: نرو، جسد من رو نمیارن. گفتم: میخوای جسدت رو از من مضایقه کنی مادر؟ گفت: جسم مهم نیست، روح زنده است...