نقل مستقیم خاطرهای شنیدنی از #حاج_قاسم_سلیمانی:
یک بار از #ماموریت برمیگشتم، منتظر نماندم که ماشین بیاد دنبالم. از #فرودگاه مستقیم سوار تاکسی شدم، راننده #تاکسی جوانی بود که نگاه معنا داری به من کرد.
به او گفتم: چیه؟ آشنا به نظر می رسم؟
باز هم نگاهم کرد، گفت: شما با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟ برادر یا پسر خالهی ایشان هستید؟ گفتم: من خود سردار هستم.
#جوان خندید و گفت: ما خودمون اینکارهایم شما میخواهی مرا رنگ کنی؟
خندیدم و گفتم: من #سردار سلیمانی هستم.
باور نکرد. گفت: بگو به خدا که سردار هستی!
گفتم: به خدا من سردار سلیمانی هستم.
سکوت کرد، دیگه چیزی نگفت. گفتم: چرا سکوت کردی؟
حرفی نزد.
گفتم: زندگیت چطوره؟ با گرانی چه میکنی؟ چه مشکلی داری؟
جوان نگاه معنا داری به من کرد و گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی، من هیچ مشکلی ندارم.
#محسن_پوراحمد_خمینی
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
🇮🇷@fatemiioon_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرودگاه بن گوریون بعد از ۷۴ سال و برای اولین بار تعطیل شد و هواپیمای مسافربری در حال فرار از آسمان سرزمین های اشغالی و حرکت به سمت یونان و قبرس هستند...
آسمان #اسرائیل بسته شده است.
@fatemiioon_news
زن جوانی در سالن #فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که: جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود،
بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود.
و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود...
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند:
۱۰ سنگ... پس از رها کردن!
۲. حرف... پس از گفتن!
۳. موقعیت... پس از پایان یافتن!
۴. و زمان... پس از گذشتن!
http://eitaa.com/fatemiioon_news