حس میکنم اوضاع پیچیدهتر از اونی که فکر میکردم شده و من برای اولین بار در برابر این شرایط کم آوردم نمیتونم چند نفرو همزمان کنترل کنم و خودم دردم نیاد :))
من ؟ دیوونهتر از این حرفام ..
همین الان توی این موقعیت دارم آماده میشم
برم پیشش بگم بیا بغلم و هر چقدر میخوای موهامو بهم بریز ، کیه که اعتراض کنه بیا اصلا ببینم چجوری آرومت کنم ، تو فقط آروم بگیر تو فقط آروم بمون ، حالا هرطوری . . ((:
هیچ لحظهای دردناکتر از خدافظی نیست حالا اونم خدافظی که میدونی چندساعت بعد همو میبینید نمیدونم چرا انقدر دلمو آشوب میکنه .
حس میکنم مثل روانشناسیم که همه میرن باهاش حرفمیزنن درد و دل میکنن اروم میشن ولی خودش نمیتونه با کسی حرف بزنه .
بهش گفتم ببین مگه نمیدونی دلبریم تا نخندی تا خوب بودنتو نبینم ولت نمیکنم پس بیا با هم حلش کنیم مگه من نباشم که تنهایی درد بکشی و دلت حالش بد باشه ! بعد اون چشماشو بست خندید گفت نمیدونم چیشد که خدا قبول کرد تو راضی بشی به کنار من بودن ولی این یهویی اومدنت حالمو خوب نگهمیداره ، حالا شما بگین من چه کنم با این ریز دلبریکردن؟(:
معمولا وقتای کلافگیش سمت گیتار و فاز خوندن نمیرفت ولی الان که داره میزنه و میخونه ، دارم به این فکر میکنم چجوری شد ؟