من ؟ دیوونهتر از این حرفام ..
همین الان توی این موقعیت دارم آماده میشم
برم پیشش بگم بیا بغلم و هر چقدر میخوای موهامو بهم بریز ، کیه که اعتراض کنه بیا اصلا ببینم چجوری آرومت کنم ، تو فقط آروم بگیر تو فقط آروم بمون ، حالا هرطوری . . ((:
هیچ لحظهای دردناکتر از خدافظی نیست حالا اونم خدافظی که میدونی چندساعت بعد همو میبینید نمیدونم چرا انقدر دلمو آشوب میکنه .
حس میکنم مثل روانشناسیم که همه میرن باهاش حرفمیزنن درد و دل میکنن اروم میشن ولی خودش نمیتونه با کسی حرف بزنه .
بهش گفتم ببین مگه نمیدونی دلبریم تا نخندی تا خوب بودنتو نبینم ولت نمیکنم پس بیا با هم حلش کنیم مگه من نباشم که تنهایی درد بکشی و دلت حالش بد باشه ! بعد اون چشماشو بست خندید گفت نمیدونم چیشد که خدا قبول کرد تو راضی بشی به کنار من بودن ولی این یهویی اومدنت حالمو خوب نگهمیداره ، حالا شما بگین من چه کنم با این ریز دلبریکردن؟(:
معمولا وقتای کلافگیش سمت گیتار و فاز خوندن نمیرفت ولی الان که داره میزنه و میخونه ، دارم به این فکر میکنم چجوری شد ؟
- چطوری ؟
[ همه جا تاریکه . خونم تاریکه . زندگیم تاریکه . حتی حوصلهی کوچیکترین کاری رو ندارم . تو اتاقم حبسم و هیچ دلیلی برای ادامهی زندگیم نمیبینم . از آدمای دورم خسته و فراریم . نمیتونم حرف بزنم . نمیدونم از کجا شروع کنم . سرتا پا مو انرژی منفی گرفته و هرچی دست و پا میزنم توش غرقتر میشم . همه چی رو مخمه . همه رو مخمن . اشتها ندارم . ضعیف شدم . میترسم . بیدلیل اضطراب دارم . فکر داره مغزمو غارت می کنه . چشمام توانایی دیدن چیزای مثبت و نداره ، گوشام حرفای قشنگو نمیشنوه ، زبونم نمیتونه حرفای خوب بزنه و توی مغزم برای هیچ چیز زیبایی جا نیست . درسو ول کردم . همه چیو ول کردم . صبحا به زور از تختم بلند میشم . شبا وقتی هوا روشن بشه به زور خوابم میبره . حتی نمیدونم دلیل این وضعیت چیه . تحمل کردن خودم برام سخت شده . نمیتونم گریه کنم . نمیتونم هیچ احساسیو بروز بدم تواناییشو ندارم . مثل یک جنازهی متحرکم . کسی نمیفهمه . نمیذارم کسی بفهمه . نمیزارم کسی بفهمه . ]
+ خوبم تو چطوری ؟(:
میدونی خاموش بودن اونم دو روز کامل یعنی چی ؟ دقیقا زمانیکه داری بهش میگی بزار به درد خودم بمیرم و از صفحهاش خارج میشی و گوشیتو میفرستی رو حالت پرواز و خاموشش میکنی و پرتش میکنی ته کشو لابلای خرت و پرتای قدیمی .. وقتی بیست و چهار ساعتُ تو اتاقت خودتو حبس میکنی تا ببینی چی میخوای تا کنار بیای با اون دو تا جمله تلخ اصلا میدونی درد من چیه ؟ معلومه که نمیدونی من دو روز از دنیای همه فاصله گرفتم و دور شدم دوروزی که خودمو کشتم و زنده به گور شدن احساسمو با چشمام دیدم :) ساعتایی که مغزم زیر بار افکارم خفه شد و دم نزد .. میدونی آخرش که صدای قیچی کنار گوشم اکو شد و ازم تایید اطمینانمو خواست یه لحظه ترسیدم که اگه پشیمون شدی چی دختر ؟ و باز سرسختانه انجامش دادم و حالا که توی آینه به خودم نگاه میکنم یه آدم مغمومِ ، مجهولِ ، ماتمزده رو میبینم ! همونی که توی تمام این مدت ازش فراری بودم .. میدونستم بدون اون نمیتونم ولی بد خودمو تنبیه کردم :)) و حالا پشیمونم خیلی پشیمون .