мαɴαreм
از شدت تب هذیون میگفت ، از شدت بیخوابی کابوس میدید ، از شدت ترس سرشُ بغل گرفتم تا خواب بره آدمی ک
بزار بگم که ، ســـه روز بود مثلا قهر بودم
دوروز و چندین ساعتشُ توی تب سوخت
اونم تنهایی ! من وقتی به خودم اومدم که
دلتنگی امونمو برید و پاهام کشوند سمتش
دستاش داغ بود ، بـدنش مثل یِ هیزم تویِ
آتیش میسوخت ، دکتری که به دلیل شدت
تب دستور بر بستری داد و اون لجوجانه از
بیمارستان زد بیرون .. دنبالش همقدمش شدم
رسوندمش ولی پابند شدم ، پابندِ غروری که
ســه روز نفسکشیدن و زندگیُ بهم حروم کرد ،
من وسطِ دلتنگیام نَ ! بین غروری که بر منطق
غالب شد روحم تیکه تیکه شد ، احساسم مرد ،
قلبم از کار افتاد ! تمام وجودم تویِ آتیش غرور
سوخت تا یادم بیاد اون همهیِ دار و ندارِ منِ'(:
[سہ روز بود دنیا به آخر رسیدھ بود]
мαɴαreм
ᴀʟʟ ɪ ᴄᴀɴ ᴅᴏ ɪs sᴀʏ ᴛʜᴀᴛ ᴛʜᴇsᴇ ᴀʀᴍs ᴡᴇʀᴇ ᴍᴀᴅᴇ ғᴏʀ ʜᴏʟᴅɪɴɢ ʏᴏᴜ .. (:
ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴄᴀɴ ᴀᴄᴄᴇᴘᴛ ʏᴏᴜʀ
ᴡᴏʀsᴛ ᴍᴏᴏᴅ ᴇxᴄᴇᴘᴛ ғᴏʀ
ᴘᴇʀsᴏɴ ᴡʜᴏ ʟᴏᴠᴇs ʏᴏᴜ ᴍᴏsᴛ !
رها کنید بره ، شما نمیدونید بعد از این رها کردن چه اتفاقا و آدمای بهتری سر راهتونه!!
نزدیڪ یه ساعتی برام حرف زد
آخرش گفت خب حالا نظر تو چیه ؟
گفتم چشات ! چشات واقعا خوشگله .