احساسات و عواطفم را در میان کلمات پنهان میکنم ، چنان ک ِ گویی با کلمات بازی میکنم ..
گاه طناب بازی میکنم طوری ک ِ کلمات مرا به سمت خود میکشند و گاه من آنها را به سمت کاغذ ، گاه با آنها دنبال بازی میکنم ..
برای توصیف کسانی ک ِ هیچ کلمهای قادر به توصیفشان نیست و اجبار به گشتن میشوم !
و گاه با آنها گل یا پوچبازی میکنم ..
آنها بسیار پوچهایی به من نشان دادهاند ک ِ مرا وادار به قبولکردن این میکند ک ِ بعضی از کلمات فقط حرف باقی میمانند ..
و گاهی اوقات گلهایی را به من نشان دادند ک ِثابت کرد کلمات از زبان قرآن چه کردند با شب هایی ک ِ بیخداوند یاوری نداشتم .
ی ِ جا شاملو به آیدا میگه :
بدبختی فقط هنگامی به سراغ من میآید
ک ِ ببینم آیدای ِمن ؛
لبخندش را فراموش کرده است ! ..
خلاصه ک ِ آره ، فقط همین ولاغیر .
ی ِ وقتایی مثل الان ، ک ِ زیاد هم پیش اومده !
از این همه شرحدادن خودم متنفر میشم ..
عمیقا حس میکنم جایی برای کشفکردن نمیمونه ؛
همه میدونن کجام ، در چه حالم ، چی حس میکنم ،
چی گوش میدم ، با کیا چی گفتم و ..
ی ِ وقتایی واقعا دلم میخواد یکی بیاد و از جمله :
خیلی وقته ازت خبر ندارم ، در موردم استفاده کنه .
بیاد بگه کجای جهانی ؟
واقعا دوست دارم بدونم اگر جایی از خودم ردی نزارم ،
کسی براش سوال پیش میاد ک ِ کجام ؟
زحمت به خودش میده دنبالم بگرده ؟
و در نهایت برآوردهشدن این حس ک ِ کسی جایی
نگرانته و تو رو کم داره نیاز عشق و تعلقمو پر میکنه ؟
همونکاری ک ِ واقعا دوست داشتم برای خیلیها همین الان انجام بدم ولی نمیتونم !
شاید این نتونستن من نیست فقط ؛ دو طرفه است ..
همهمون نتونیم !
میدونیم چیگم کردیم ،
نمیدونیم چجوری بگیم ک ِ گمکردمون چیه ؛ نه ؟
من قلبم براش فشرده شد ..
از اینکه صداش توی ویس دیگه اون طنز همیشگیو نداشت ، از اینکه نمیشد به استفاده از کلماتش در توضیح موقعیت خندید ، حالش خوب نیست و من کاری از دستم برنمیاد ! هیچ کاری از دستم بر نمیاد ، اون لحظه فقط دلم میخواست مثل دکتر استرنج چهارزانو مینشستمو تمام احتمالات و سیر میکردمو برمیگشتم و براش از [ قطعیت ] حرف میزدم ؛
دلم میخواست تا خونشون میدوییدم ..
میرسیدم جلو در خونهشون و محکم بغلش میکردم ، بهش میگفتم همهچی درست میشه و هرگز شک نمیکردم به اینکه همهچی درست میشه .
در کل ِ متنهای من شاید کلمهی ِ دوستت دارم را نتوانی بیابی ، اما میتوانی حس کنی چگونه کلمات دوستداشتنت را فریاد میزنند .
عشق موجود ِ ناغافلیست
ک نه به بودن ِ معشوق کار دارد
نه به نبودنش ،
فقط خدا نکند ناغافل باران ببارد .
بگذار در اول صحبت قدرت پنهانی تو را برایت شرح دهم ؛ قدرت درونی تو همان اراده است ! گفتم اراده ک ِ شاید خیلی اوقات از خواب صبحگاهی خود حتی به زور دل کندی و سراغ کارهایت رفتی ، از چیزهایی ک ِ خواستی گذشتی و درک داشتی ، از هدفهایی ک ِ ناامید شدی برای محققشدنشان نگذشتی و دوباره و دوباره تلاش کردی ، در هنگامی ک ِ من و درون من دردی بزرگ ُ پیچیده بود با ارادهات اشکهایت را پاک کرده و لبخند هدیه دادی ! تو نمیدانی ، اما ارادهی تو سبب این شد ک ِ دوباره بلند شوی و من به تو افتخار میکنم .
سلام بر انسان امیدوار و حساسم!
نامت آبرو و اصلیت وجودیت انسان است..
نام من ستارهی راهنماست!
هنگامی ک ِ در راهروی بیمارستان قلبت راه میروی و پریشان در پی بیماری بزرگی با نام اعتماد هستی..
میبینمت ک ِ چگونه اشکهایت عجز را فریاد میزنند و پاهایت توان راه رفتن ندارند..
من ستارهی راهنما هستم تا به تو بگویم در این زمان از زندگیات مراقب بیماری اعتماد باش چرا ک ِ هر لحظه ممکن است در پس بیماری اعتماد انزجار به نفرت آدمها را بیابی!
- به یاد ِابرک ِمخمورم .
دلتنگی تا کجا ؟
مغز میپرسد ، قلب با استیصال اشکهایش را پاک میکند و فریاد نمیدانم سر میدهد .
هر دو خسته از جنگیدن با هم ،
گوشهای به انتظار میایستند..
شاید انتظاری بیپایان . ..͜