мαɴαreм
درحالی ک ِ عرفانِ طهماسبیِ عزیزم ، داره توی گوشهام میخونه : [ حال منو بیتو ، فواره میفهمه آواره ر
داره نگام میکنهُ میخنده ..
- رو دست شب موندی ؛
از بس نخوابیدی !
+ آره انگاری از بس نخوابیدم
حتی رو دست شب هم موندم .
[ اینروزای آخر بزار کنارت دیوونه باشم
دیوونه ِ من بزار از آخرین روزای این زندگی مطلوبُ دلچسب تنفس ذخیره کنم برای آتیه دور و دراز و تاریک .. برای نصفشبای مهآلود ک ِ قرار نیست دم به دم با من تا صبح بیدار باشی ! ک ِ دیگه قرار نیست مثل من بچه باشیُ بزرگ میشی آخ کاش میشد برای همیشه میاوردمت پیش خودمُ اونموقع نفس راحت ِ میومدُ آروم میگرفت دلم . ]
خورشید برای ماه خود را سوزاند
تا مهرش بر دل ِاو بنشیند ..
و ماه هر شب ؛
سر بر بالش ِابرها با ستارگان خوابید !
تا پشت ِ نقابش پنهان شود و او را نبیند .
به خودم ک ِ آمدم روبهروی آینه
ایستاده بودم و یکی در من ؛
ساعتها راه افتاده بود .
گویی دلشورههایم به آغوش ِهم گره خوردهاند ؛
ک ِ درون ِهر نفس ِمرا یک پریشانیست!
کنارم نشست..
گفت : چگونه کسی نفسهایش پژمرده میشود؟
گفتم : هنگامی ک ِ خود را جایی دفن کرده ؛
و فقط خاطرات به جایش زندگی میکنند!
تمام میشود عزیز ِجانم ..
بیا فراموش کنیم ک ِ تبر زدند به ریشهی امیدمان و درد را وسعت بخشیدند ..
و فراموش کنیم ک ِ مدتهاست از ته دل نخندیدیم و دستور عمل خنده را فراموش کردهایم ..
نگران نباش
به روزهای خوش نزدیک میشویم =) .
اما اونی ک ِ آدمو درک میکنه و بهش آرامش میده و حتی باعث میشه ک ِ قدر خودشو بدونه از اونی ک ِ روزی هزار بار میگه دوست دارم ارزشش بیشتره .
اِحتمالاً هیچگاه نمیتوانم دوستداشتنم نسبت به کسی را علنی کنم ؛ فکر میکنم آرامش ذهنیِ حاکم بر یواشکی دوستداشتن را طورِ دیگری نمیتوان یافت .
باید میتوانستم فکرِ تو را مثل شالگردنم در گنجهی لباس بگذارم ، و تا پاییز فراموشَت کنم .