غصهها دارد ..
نگاهی در آینه ؛ مینگرد مرا !
شکسته و چینخورده
افتاده در چالههای ِدلواپسی .
و زندگیاش کابوسیست تکراری ؛
چون کشتی ک ِ هر شب خواب طوفان میبیند .
در واقع انسان باید سال را از دست
کسی تحویل میگرفت
ک ِ بهار ِ او بود . ..͜
ولاغیر!
گفتم از همه آینهها بدم میاد ! گفت از آینه
بدت میاد یا از تصویری ک ِ درونش میبینی ؟
فصلها را واژگون کردهاند!
بهار از راه نرسیده دلتنگِ خزان است ..
و خستهاند درختان از ایستادن ..
طبیعت با چهرهای نگران مینگرد به آسمان ؛
خورشید پشت درهایِ بسته گرفتار مانده است .