eitaa logo
داروخانه معنوی
6.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🔹روزی حضرت رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر س
*گویند سالیان قبل مردی در شهر مسجدسلیمان بود که به او "بهزاد گرجیان" می‌گفتند.* *او شیرین‌‌عقل بود و گاهی سخنان حکیمانه‌ی عجیبی می‌گفت.* *روزی از او پرسیدند : «مصدق خوب است یا شاه؟ بگو تا برای تو شامی بخریم.» گرجیان گفت: «از دو تومنی که برای شام من خواهی داد، دو ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا سخن خطرناک نزنی!»* *پدرم نقل می‌کرد، در سال ۱۳۴۵ برای آزمون استخدامی معلمی از مسجدسلیمان قصد سفر به ایذه را داشتم.* *ساعت ده صبح گاراژ گیتیِ مسجدسلیمان رفتم و بلیط گرفتم. از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم، نزدیک رفتم دیدم گرجیان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود می‌کند. یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او بدهم. او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت. باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد.* *گفتم: «گرجیان، این پنج تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم.»* *گرجیان پرسید: «الان ساعت چند است؟»* *گفتم: «نزدیک ده»* *گفت: «ببر نیازی نیست!»* *خیلی تعجب کردم که این سؤال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟* *پرسیدم: «گرجیان، مگر ناهار دعوتی؟»* *گفت: «نه! و پول ناهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم. الان تازه صبحانه خورده‌ام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه می‌مانم. من بارها خودم را آزموده‌ام؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد!»* *واقعا متحیر شدم. رفتم و عصر برگشتم و گرجیان را پیدا کردم.* *پرسیدم: «ناهار کجا خوردی؟»* *گفت: «بعد از اذان ظهر اتوبوس تهران رسید. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند. روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد...»* 🤔 *گرجیان دیوانه، برای پول ناهارش نمی‌ترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم.* *از آنچه که داری، فقط آنچه که می‌خوری مال توست، سرنوشتِ بقیه‌ی اموالِ تو، معلوم نیست.* «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نَہ مـَــــن رُوضہ خٰوانم! نَہ مَح‌ـفِـــــل، مَح‌ــفِـــــل رُوضـــــہ خٰوانے... فَقط یک¹ سئوٰال!!! چِطور شُد ڪِہ شهـــــآدت مـــــآدَر؎، چِهل⁴⁰ مُتَّهـــــم دٰارد۔۔؟؟!💔💔 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه۴ _اندرز به مردم 🎇🎇🎇🎇#خطبه۴🎇🎇🎇🎇🎇 🔹ويژگيهاي اهل بيت (ع) شما مردم به وسيله ما، از تاريكيهاي جها
خطبه ۵ 🔹پس از رحلت رسول خدا 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🔹راههاي پرهيز از فتنه ها اي مردم، امواج فتنه ها را با كشتيهاي نجات، درهم بشكنيد، و از راه اختلاف و پراكندگي بپرهيزيد. و تاجهاي فخر و برتري جويي را بر زمين نهيد، رستگار شد آن كس كه با ياران بپا خواست، يا كناره گيري نمود و مردم را آسوده گذاشت، اينگونه زمامداري، چون آبي بدمزه، و لقمه اي گلوگير است، و آن كس كه ميوه را كال و نارس چيند، مانند كشاورزي است كه در زمين ديگري بكارد. 🔹 فلسفه سكوت در شرائطي قرار دارم كه اگر سخن بگويم، مي گويند بر حكومت حريص است، و اگر خاموش باشم، مي گويند: از مرگ ترسيد!! هرگز! من و ترس از مرگ؟! پس از آن همه جنگها و حوادث ناگوار؟! سوگند به خدا، انس و علاقه فرزند ابيطالب به مرگ در راه خدا، از علاقه طفل به پستان مادر بيشتر است، اينكه سكوت برگزيدم، از علوم و حوادث پنهاني، آگاهي دارم كه اگر باز گويم مضطرب مي گرديد، چون لرزيدن ريسمان در چاههاي عميق!! 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
غم وشادی _۵۱.mp3
9.67M
💫  قسمت (پنجاه ویکم ) توسل🍂 حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- شَصت⁶⁰ مَرتبہ هَم ڪِہ دَر مُبارزه؎ نَفـــــس شِڪست خُـــــورد؎۔۔، بٰايد بُلنـــــدشَو؎ و بِگويے مَـــــن پيـــــروزَم۔۔𑁍! مُهّم، قٰاطـــ؏ـــيَت و تَصميم أوّل شُماستْ. خــُـــداوند مُتـــــ؏ـــٰال دَر نهٰايت،شمـــــآ را يٰار؎ مےڪُند، «ان‌شاءالله...✤» •آیت‌الله‌حق‌شناس• «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
‍ ‌ ✹﷽✹ #رمان ‍#رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_شصت_و_نهم خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو ک
‍ ‌ ✹﷽✹ ف_مقیمی نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟.....شما؟؟....بله درسته بفرمایید بالا من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: برو نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!! داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم .. درمانده و مستاصل به او نگاه کردم. _نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!! اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست! گفت:_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی! دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم. فاطمه پشت در بود. دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟ کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه! ! کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده! کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه. در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد نراقب حرف زدنت باش!! کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد. _هه!! حیف که مهمون پشت دره!! زتگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت: من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم. مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه. نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند. و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:خدانگهدار اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی..وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!! با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم: _بخدا نمیدونستم اینا پشت درند.. وناله ای سردادم نشستم! تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت. _سادات..عسل سادات..چت شد؟؟ خاک به سرم. .خیس عرق شدی اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت آهسته گفتم:بخدا من توبه کردم.. فاطمه چشمانش خیس شدند. _چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم. او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم میداد گفت:ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه. کمی از آب خوردم و به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری! او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم. بی مقدمه گفتم: کامران خریده.. ادامه دارد... هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و ای دی اشکال شرعی دارد. آیدی نویسنده👈 @Roheraha https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا