eitaa logo
داروخانه معنوی
7.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
135 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
خطبه ۱۱۴ فراز آخر در اندرز به مردم 🎇🎇🎇#خطبه۱۱۴🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌼ارزيابي دنيا و آخرت هيچ چيز بدتر از شر
خطبه ۱۱۵ در طلب باران 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌧دعا براي طلب باران خداوندا! كوههاي ما از بي آبي شكاف خورده، و زمين ما غبارآلود، و دامهاي ما در آغلهاي خود سرگردانند، و چون زن بچه مرده فرياد مي كشند، و از رفت و آمد بي حاصل به سوي چراگاهها و آبشخورها، خسته شده اند، بار خدايا! بر ناله گوسفندان و فرياد و آه شتران ماده رحمت آور، خدايا به سرگرداني آنها در راهها و ناله هاشان در خوابگاهها رحمت آور. بار خدايا! هنگامي به سوي تو بيرون آمديم كه خشكسالي پياپي هجوم آورده، و ابرهاي پرباران از ما پشت كرده و خشك و نامهربان بدون بارش قطره اي باران گذشتند خدايا! تو اميد هر بيچاره و حل كننده مشكلات هر طلب كننده مي باشي، خدايا تو را مي خوانيم، در اين هنگام كه همه نااميد شدند، و ابر رحمت بر ما نمي بارد، و حيوانات ما نابود گرديدند، ما را به كردار ما عذاب نكني، و به گناهان ما كيفر ندهي. خدايا! رحمت خود را با ابر پرباران، و بهار پرآب، و گياهان خوش منظر شاداب بر ما نازل فرما، باراني درشت قطره بر ما فرو فرست كه مردگان را زنده و آنچه از دست ما رفته به ما باز گرداند. خدايا! ما را با باراني سيراب كن كه زنده كننده، سيراب سازنده، فرا گيرد و به همه جا رونده، پاكيزه و بابركت، گوارا و پرنعمت، گياه آن بسيار، شاخه هاي آن به بار نشسته، برگهايش تازه و آبدار، تا با چنان باراني بنده ناتوان را توان بخشي، و شهرهاي مرده ات را زنده سازي. خدايا! باراني ده كه بسيار ببارد تا زمينهاي بلند ما پرگياه شود، و در زمينهاي پست روان گردد، و نعمتهاي فراوان در اطراف ما گسترش يابد، تا با آن ميوه هاي ما بسيار، گله هاي ما زنده و فراوان، و سرزمينهاي دورتر از ما نيز بهره مند گردند، و روستاهاي ما از آن نيرومند شوند، اينها همه از بركات گسترده و بخششهاي فراوان تو باشد كه بر سرزمينهاي فقرزده و حيوانات وحشي ما نازل مي گردد. خداوندا! باراني ده! دانه درشت كه پياپي براي سيراب شدن گياهان ما ببارد، چنانكه قطرات آن يكديگر را برانند، و دانه هاي آن به شدت بر هم كوبيده شوند، نه رعد و برقي بي باران، و ابري بي ثمر، و كوچك و پراكنده، و نه دانه هاي ريز باران همراه با بادهاي سرد. خدايا باراني پرآب فرو فرست كه قحطي زدگان به نعمتهاي فراوان رسند، و آثار خشكسالي از ميان برود كه همانا، تويي خداوندي كه پس از نااميد شدن مردم باران را فرو مي فرستي، و رحمت خود را همه جا گسترش مي دهي و تويي سرپرست نظام آفرينش كه به ستودن سزاواري. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
هَرکہ مےخـــــٰواهد‌۔۔ ❍↲جمـــــٰال‌وزیـــــبٰایےیـــــوسِف ۔۔؛ ⇦سخـــّٰــاوت‌ابـــــٰراهیم۔۔ ⇦شُکـــــوه‌سُلیمــــٰـان‌و ⇦قــُـــدرت‌دٰاوود رابـــِــنگرد۔۔! ⇆بہ عـَــــلّےنــــَـظر‌کُند ...✿➛ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
داروخانه معنوی
داستان‌عاشقانه‌واقعی #رمان #دومدافع #قسمت‌چهل_وهشتم ببخشیدمامان یه دفه اے شد باشہ مواظب خودت باش
داستان‌عاشقانه‌واقعی امروز خودم برات غذا درست میکنم... پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد. سلام ماماݧ إ سلام دخترم بیدار شدے؟؟حالت خوبہ؟؟ لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنوݧ. ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟؟ ݧ الاݧ میخواستم پاشم بزارم.شماها هم کہ صبحونہ نخوردید میل نداریم ماماݧ جاݧ . اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم ݧ اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ. بااصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد. خوب قورمہ سبزے بزارم؟؟؟ الاݧ نمیپزه کہ اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم .علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم.کجا میخواد بره؟؟؟ واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید. إم .إم هیچ جا ماماݧ خودت گفتے امشب میخواد بره ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ؟؟؟؟حتما اشتباه گفتم خدا فاطمہ رو رسوند .با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زنداداش اینجایے تو؟؟؟؟ بہ سلام خانم .ساعت خواب?? واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم .تا آماده شدنش یکے دوساعت طول میکشید علے پیش بابا رضا نشستہ بود از پلہ هارفتم بالا .وارد اتاق علے شدم و درو بستم . بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم .اتاق بوے علے رو میداد میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود لباس هاش رو تخت بود کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم اشک از چشمام جارے شد .قطرات اشک روے لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ،دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ،بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ،کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ،وقتے کہ اومد بیدار شم. با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم. علے بود . اسماء تنها اومدے بالا ؟؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام؟؟ آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟؟ الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش :بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ ݧ ،قرار شد بابا ماماݧ حرف بزنہ اسماء خوانواده ے تو چے؟؟ خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام. راضے بودم اما ݧ ازتہ دل ،جوابے ندادم،غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد پس بابا رضا بهش گفتہ بود . با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت:اسماء ،دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد . دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد .و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد بعد هم فاطمہ و بابا رضا همہ نشستـݧ علے پرسید:إ پس ماماݧ کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست غذا هارو کشیدم بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ. . ساعت ۵بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم. بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت. الو الو سلام داداش بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا .مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم خندیدم و گفتم.خوبے داداش،زهرا خوبہ ؟؟ الحمدوللہ داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ،میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟؟ گفتم اسماء جاݧ گفتے؟؟؟!! آره خواهر.ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے آهے کشیدم وگفتم باشہ خدافظ. ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ،پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم . ساعت بہ سرعت میگذشت . باگذر زماݧ ونزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر وکم تر میشد تودلم آشوب بود وقلبم بہ تپش افتاده بود ساعت ۷وربع بود.علے پاییـݧ پیش مامانش بود توآیینہ خودم ونگاه کردم .زیرچشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود . لباس هامو عوض کردم ویکم بہ خودم رسیدم . ساعت ۷ونیم شد علے وارداتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد وبیخیال روتخت نشست میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره. بغضم گرفتہ بود اماحالا وقتش نبود . ◀️ادامه دارد.. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨خـــدایـــا بــا امــیــد بــه 🤍✨رحمت تو شب میخوابیم 🌸✨و امید داریم که بهترینها را 🤍✨بــرایــمــان رقــم بــزنـی 🌸✨چون به لطف و مهربانیت 🤍✨یـــقــیــن داریــــم 🌸✨آمــــیــــن یـــــا رَبَّ 🙏 🤍✨الــــهـــــی ؛ 🌸✨كه  امشب ذهن همه پر از قشنگی 🤍✨و فـــکــرای خـــوب بـــاشــه 🌸✨الــــهــــی ؛ كـه زیـبـاتـریـن حـس 🤍✨تو همین لحظه مهمون 🌸✨دلــــتـــون بـــــاشـــه 🌸✨شــبـــتــون رویــــایــــی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳