_روٰا؎میـــــگہ↡↡
﴿امــــٰـآم حُسیـــﷺــن𔘓⇉﴾ ،
أشـــــک مےریخـــــت۔۔
◈◈ وَقـــــتےتـــــو"صَحـــــرٰا؎عَـــــرفــــٰـات"
مےگُـــــفت:⇩⇩⇩
⇦خُـــــدٰایــٰـــا !
◇مَمنـــــونِتم رَحـــــم کـَــــرد؎ بہ، ❍↲ابـــــرٰاهیـــــم کِہ نـــَــگذٰاشتے پِســـــرش؛
╰➤
«جِلـــــوش ذِبـــــح بــِـــشہ💔»
#حضرت_علی_اکبر
#امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#یک_فنجان_عشق ۲۴ #رمان قسمت_بیست_و_چهارم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• سڪوت سنگینے بینمون حاڪم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#یک_فنجان_عشق ۲۴ #رمان قسمت_بیست_و_چهارم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• سڪوت سنگینے بینمون حاڪم
#یک_فنجان_عشق ۲۵
#رمان
قسمت_بیست_و_پنجم
بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
گنگ به مامان نگاه کردم
بازهم همون اسم رو تکرار کرد:
_محمد ضیایی
+ چیشده مامان؟
محمد ضیایی کیه؟
مامان اشک هاشو پاک کرد :
_خواب دیدم توی امام زاده هستم
تنها بودم.
داشتم قرآن و دعا میخوندم
که یهو یکی با لباسی نظامی از در اومد تو ویه چپیه روی دوشش و یه سر بند یافاطمه زهرا روی پیشونیش بود.
همونطورکه نگاهش میکردم
رفت سمت ضریح و زیارت کرد.
بعد اومد سمت من
با فاصله نشست و توی چشمام نگاه کرد.
سلام کردو جوابش رو دادم
گفت:
_من اومدم دخترتون رو برای #آقاسید خواستگاری کنم.
+ #آقاسید کیه؟
لبخندی زدو گفت:
_سید محمد صبوری
چشمام از تعجب گشاد شده بود.
+ش...شما...کی هستید؟
لبخند دیگری زدو به ضریح نگاه کرد و باصدای آرومی گفت:
_رفیقِ شفیقش...
+ما با خونواده رفیقتون اختلاف عقیدتی داریم.
_اما این خواست خداست...
چرا دل دوتا جوون عاشق رو میشکنید؟
من بهتون قول میدم که خوشبخت شن.
بهت زده نگاهش کردم...خواست خدا؟؟
پاشد وهمونطور که به سمت در میرفت گفت:
_بذارید باهم ازدواج کنن
پرسیدم:
+شما کی هستید؟
که گفت:
+محمد ضیایی...
شهید محمد ضیایی...
و بعد از در بیرون رفت و من ازخواب پریدم.
بهت زده به مامان و خوابی که تعریف کرده بود نگاه میکردم.
یعنی چی؟
اشک ازچشمام جاری شد.
مامان سرمو توی بغلش گرفت.
_ما چه آدمای بدی هستیم نیلوفر
خواسته خدا رو داشتیم زمین مینداختیم...
چیزی نگفتم و فقط اشک ریختم.
قابل هضم نبود برام.
_پاشو دخترم. پاشو عروس خانوم
پاشو خودتو آماده کن برای مراسمات
پاشو...
.
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین یه صیغه موقت یه هفته ای بخونیم تا زمان عقد راحت باشن...
بابا لبخندی زدوگفت:
_اجازه ماهم دست شماست...
_پس یه مهریه کوچیک در نظر بگیریم. برای صیغه موقت باید حتما مهریه باشه...
بنظرم یک سکه خوب باشه.
بابا بالبخند قبول کردو صیغه ای بین ما خونده شد...
چادرم و مرتب کردم و از خجالت سرمو پایین آورده بودم.
#آقاسید انگشتر نشون رو از داخل جعبه بیرون آورد.
نگاهی به جمع انداخت و بااجازه ای گفت و همه بالبخند نگاهش کردند.
دستمو آروم توی دستاش گرفت.
دست سردم توی دست های پر حرارتش قرار گرفت و گونه هام رنگ عوض کردند
و آروم انگشتر تک نگین زیبایی رو دستم کرد.
صدای مامان #آقاسید سکوت جمع رو شکست:
_#مبارک باشه😊
.
⬅ ادامه دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🔘💫شب هشتم محرم
🕊💫علی اکبر خود ذوالفقار است
🔘💫بهر حرم مایه ی افتخار است
🕊💫شاه جوانان شیر دلاور
🔘💫الله اکبر الله اکبر
🕊💫الله اکبر الله اکبر
#حضرت_علی_اکبر
#امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
💫نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🌟خـــــدايـــــا🤲
💫 بــه حــرمــت اربــابـــمــون
🌟امــــام حـــــســـــيـــــــن (ع)
💫بـــــراي هـــــمـــــه ي مـــــا
🌟خــــیــــر و بــــرکـــــتـــــ
💫ســـــلـــامـــــتــــــی
🌟آرامــــش و پــــیــــشـــرفــــتــــ
💫زنـــــدگـــی پــــر ازخــــوشـــبـــخـــتــی
🌟عـــــبــــادت مـــــورد قــــــبــــــول و
💫پـــراز اســتـــجــابــت دعـــا قـــرار بـــده
🌟آمــــیــــن یــــــا رَبَّ🤲
💫شـــبـــــتــــون حـــســـیـــنــــی
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2