9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نائب الزیاره همه شما عزیزان بودم
حاجت روا باشید ان شاءالله❤️
داروخانه معنوی
خطبه ۲۱۰ فراز ۲ در باب حديثهاي مجعول 🎇🎇🎇#خطبه۲۱۰🎇🎇🎇 🌺اقسام راويان حديث افرادي كه حديث نقل مي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۱۰ فراز ۲ در باب حديثهاي مجعول 🎇🎇🎇#خطبه۲۱۰🎇🎇🎇 🌺اقسام راويان حديث افرادي كه حديث نقل مي
خطبه ۲۱۰
فراز ۳
در باب حديثهاي مجعول
🎇🎇🎇#خطبه۲۱۰🎇🎇🎇
🔹 دوم- اشتباه كار
دوم كسي كه از پيامبر (ص) چيزي را به اشتباه شنيده، و سخن آنحضرت را درست حفظ نكرده است، و با توهم چيزي را گرفته، اما از روي عمد دروغ نمي گويد، آنچه در اختيار دارد روايت كرده و به آن عمل مي كند و مي گويد، من از پيامبر (ص) آن را شنيده ام، اگر مسلمانان بدانند كه او اشتباه كرده، و غير واقعي پنداشته، از او نمي پذيرفتند، خودش هم اگر آگاهي مي يافت كه اشتباه كرده، آن را رها مي كرد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
↲دَســـــتِشکـــــستہ ،
↲↲سیـــــنہ؎زَخـــــمے ۔۔۔
↲↲رُخِکـــَــبود ↡↡
↶ایـــــنواژههـٰــــآخُـــــلاصہ؎
◇◇شَـــــرحِعــَـــزا؎مــٰـــاســـــت💔↷.
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
ترجمه وشرح مختصرخطبه فدک ☝بخش #چهاردهم (بسیارشنیدنی) نذرسلامتی وظهورامام زمان عج صلوات لطفا🌿 علّے م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
014-Shokuhe-Yas-www.Ziaossalehin.ir-J15.mp3
7.58M
↲↲مےرِسَـــــدرُوز؎بِہپـــــایـــــانِ؛
⇠نُوبَـــــتِهِجـــــرانِاو . .
⇇مےشَـــــوَدآخَــــــرنَمـــــایـــــان،
◇◇طَلـــــعَتِرَخشـٰـــــانِاو!
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش پنجم 🌸ایرج که از خنده نمی تونست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش پنجم 🌸ایرج که از خنده نمی تونست
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و چهارم ✍ بخش اول
🌸مینا رو دم خونه شون سوار کردم و با هم رفتیم یک پارک بسیار زیبایی تو خیابون ولیعهد (ولیعصر ) به اسم پارک شاهنشاهی (پارک ملت ) و کنار یکی از آبنماهای زیبای اون نشستیم ، مینا انگار خودش فهمیده بود که من چی می خوام بگم برای همین اون مینای همیشگی نبود ….
🌸از من پرسید با ایرج خوشبختی ؟
گفتم : خدا رو شکر؛؛ آره اون خیلی مرد خوبیه تو چی ؟ فکر می کنی امسال قبول میشی ؟ گفت : نمی دونم ، پارسال قاطی کردم و تست ها رو جابجا زدم ولی فکر کنم امسال یه چیزی قبول بشم تا خدا چی بخواد ….
🌸اونشب عمه ات چش شده بود تا قبل از اینکه شما بیاین خوب بود یک دفعه اخماش رفت تو هم تو می دونی چرا ؟
گفتم نه فکر کنم خسته شده بود اون همین جوره وقتی خسته میشه دیگه اخماش میره تو هم …. راستی چی شد اونشب اومدین خونه ی ما کی بهت گفت ما داریم میایم؟ …….
🌸زود جواب داد تورج ، اون اومد به ما گفت بیان که ما تنها نباشیم اتفاقا بابام کار داشت ولی به خاطر تو اومدیم …..
گفتم : مینا میشه بهم بگی در مورد تورج چی فکر می کنی ؟ شنیدم با هم میرین بیرون ……. روی نیمکت خودشو چرخوند و برگشت طرف منو و گفت : ببین رویا من خیلی ازت گله دارم,, تو تمام غمها و شادی های تو باهات بودم ، ولی تو منو ندید می گیری … جوری رفتار می کنی که انگار من نیستم …. اگر تو رو نمیشناختم
🌸می گفتم زن ایرج شدی خودتو گرفتی …. ولی می دونم اینطوری نیستی … خیلی وقته دلم می خواد تو اینو از من بپرسی ولی نپرسیدی تو به عنوان یک دوست باید ازم می پرسیدی تا منم در گیر این رابطه نمی شدم …..
گفتم ای بابا چرا منو مقصر می دونی ؟گذاشتم به عهده ی خودت تا دخالتی نکرده باشم که فردا نگی اگر تو چنین و چنان نمی گفتی این طوری نمیشد … باور کن دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی منم مشکلات خودمو دارم ندیدی علیرضا خان باهام چیکار کرد … حالا تو این کارم دخالت کنم می ترسم گردن من بیفته چه از جانب تو چه اونا ….. ولی حالا ازت می پرسم … حرف حسابت چیه به من بگو ببینم چی شده ؟
🌸یک بغض ناگهانی گلوش فشار داد و در یک آن اشکهاش گونه هاشو خیس کرد ..و همین طور که اونا رو با دست از صورتش پاک می کرد گفت : هیچی نشده …. هیچی …. من خیلی احمقم خودمو تو تله انداختم …..
گفتم چرا مگه تورج باهات چیکار کرده ؟
گفت درد سر اینه که هیچ کاری نکرده ……البته میگم من احمقم از روزی که توی بیمارستان دیدمش عاشقش شدم شب و روز نداشتم کنکورم برای همین خراب کردم وقتی دم در دیدمش دیگه حال خودم نبودم … تا اینکه یک روز تو خیابون دیدمش گفت بریم بستی بخوریم …. منم که خودت می دونی در مقابل اون….. دستمالشو از کیفش در آورد و بینی شو گرفت و بازم گریه کرد ….
🌸 و بعد ادامه داد … رفتیم بستنی خوردیم و به من گفت : بیام فردا شب بریم سینما ؟ منِ احمق گفتم باشه ولی باید مامانم بدونه…. من بی اجازه ی اون جایی نمیرم خودت بهش بگو ….. فردا اومد و از مامانم اجازه گرفت و رفتیم …. هیچی دیگه همین……. (و آه بلندی کشید ) از اون به بعد خیلی با هم رفتیم این ور و اون ور …. میاد دنبالم ، شوخی می کنه ، می خنده و گاهی هم دری وری میگه …
🌸 نمی دونستم برای چی هر شب میاد خونه ی ما وقتی میاد فکر می کنم خوب حتما به من علاقه داره و وقتی میره می فهمم اشتباه کردم …. تو این مدت فکر کنم یکسال شد…. حتی یک بار دست منو نگرفت و یک کلمه محبت آمیز به من نگفت،، از همه بدتر اینکه الان مامانم اینا به من فشار آوردن میگن یا تمومش کن یا کارو یکسره کن …..
🌸گفتم خوب تو با اون میری بیرون بعد چیزی نمیفهمی؟ از یک نگاه هم آدم می فهمه که طرف نسبت بهش چه حسی داره ….
گفت چرا دورغ بگم وقتی می خونم بهم نگاهی می کنه که همون جا منو به شک میندازه برای همین تا میگه بخون می خونم که شاید دوباره اونطوری منو نگاه کنه …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2