♡┅═════════════﷽══┅┅
مـــــرد؎ نزد امامرضـــــا علیهالسلام
آمد و عـــــرضہ داشـــــت:
شما مےگـــــویید هرکہ در دلش
محبـــــت عــلےﷺ و فرزندان علےﷺباشد
بہ آتـــــش دوزخ نمےرود؟
امـــــامرضـــــا علیهالسلام فـــــرمود: آر؎
مـــــرد گـــــفت:هرچـــــند گنهـــــکار و فـــــاسق بـــــاشـــــد؟
امـــــام فرمـــــودند: خـــــداوند در دنیـــــا او را بہ
بلایے گـــــرفتار مےســـــازد و با پـــــاکے بہ
آخـــــرت مےرود.
مرد گـــــفت:اگر چنیـــــن اتـــــفاقی نیفتـــــد چطـــــور؟
فرمـــــودنـــــد:وقتے او را غســـــل مےدهنـــــد آب
سرد؎ کہ بر او مےریـــــزند آب مبدل بہ
آتـــــش مےشـــــود کہ پـــــاک شود و نـــــزد ما
مےآیـــــد.
مرد گـــــفت:اگر ایـــــن اتفـــــاق نیفتـــــد چطـــــور؟
فرمودنـــــد: خـــــداوند در قبـــــر او را مےفشـــــارد
تا بہ پـــــاکے نـــــزد ما بیـــــاید.
مرد گـــــفت:اگر چنیـــــن اتـــــفاقی نیفتـــــد چطـــــور؟
حضرت فـــــرمودنـــــد: بہ کـــــور؎ چشـــــم تو او را شفـــــاعت مےکـــــنیم..!
•آیتاللهضیـــــاءآباد؎ •
#امام_رضا
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۲ فراز ۱ تلاوت رجال لا تلهيهم... 🎇🎇🎇#خطبه۲٢۲ 🎇🎇🎇 💥ارزشيادخدا همانا خداي سبحان و بزرگ،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۲ فراز ۱ تلاوت رجال لا تلهيهم... 🎇🎇🎇#خطبه۲٢۲ 🎇🎇🎇 💥ارزشيادخدا همانا خداي سبحان و بزرگ،
خطبه ۲۲۲
فراز ۲
تلاوت رجال لا تلهيهم...
🎇🎇🎇#خطبه۲٢۲ 🎇🎇🎇
💥 ارزشيادخدا
همانا! ياد خدا را مردمي است كه آن را بجاي دنيا برگزيدند، كه هيچ تجارتي يا خريد و فروش، آنها را از ياد خدا باز نمي دارد، با ياد خدا روزگار مي گذرانند، و غافلان را با هشدارهاي خود، از كيفرهاي الهي مي ترسانند. به عدالت فرمان مي دهند، و خود عدالت گسترند، از بديها نهي مي كنند و خود از آنها پرهيز دارند. با اينكه در دنيا زندگي مي كنند گويا آن را رها كرده به آخرت پيوسته اند، سراي ديگر را مشاهده كرده، گويا از مسائل پنهان برزخيان و مدت طولاني اقامتشان آگاهي دارند، و گويا قيامت وعده هاي خود را براي آنان تحقق بخشيده است، آنان پرده ها را براي مردم دنيا برداشته اند، مي بينند آنچه را كه مردم نمي نگرند، و مي شنوند آنچه را كه مردم نمي شنوند، اگر اهل ذكر را در انديشه خود آوري، و مقامات ستوده آنان، و مجالس آشكارشان را بنگري، مي بيني كه آنان نامه هاي اعمال خود را گشوده، و براي حسابرسي آماده اند كه همه را جبران كردند. اعمال كوچك و بزرگي كه به آنان فرمان داده شدند و كوتاهي كردند، يا اعمالي كه از آن نهي شده و مرتكب گرديدند، بار سنگين گناهان خويش را بر دوش نهاده، و در برداشتن آن ناتوان شدند، گريه در گلويشان شكسته، و با ناله و فرياد مي گريند و با يكديگر گفتگو دارند، در پيشگاه پروردگار خويش به پشيماني اعتراف دارند. آنها نشانه هاي هدايت، و چراغهاي روشنگر تاريكيها مي باشند، فرشتگان آنان را در ميان گرفته، و آرامش بر آنها مي بارند، درهاي آسمان برويشان گشوده، و مقام ارزشمندي براي آنان آماده كرده اند، مقامي كه خداوند با نظر رحمت به آن مي نگرد، و از تلاش آنها راضي، و منزلت آنهارا مي ستايد، دست به دعا برمي دارند، و آمرزش الهي مي طلبند، در گرو نيازمندي فضل خدا، و اسيران بزرگي اويند، غم و اندوه طولاني دلهايشان را مجروح، و گريه هاي پياپي چشمهايشان را آزرده است، دست آنان به طرف تمام درهاي اميدواري خدا دراز است، از كسي درخواست مي كنند كه بخشش او را كاستي، و درخواست كنندگان او را نوميدي نيست. پس اكنون به خاطر خودت، حساب خويش را بررسي كن زيرا ديگران حسابرسي غير از تو دارند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿أمیرألمؤمنین عــلّےﷺ𑁍﴾
و خـــــوشٰا بہ حـــــالِ کسے کہ↡↡
⇠بخــــٰـاطر گنــــٰـاهــٰـــانے کہ مُرتکـــــب شـُــــده
گـــــریہ مےکــــُـند و پشیمـــٰــان أســـــت .⇢
#بابا_علی
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و سوم ✍ بخش سوم 🌸ساعت رو نگاه کردم نزدیک نه شب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و سوم ✍ بخش سوم 🌸ساعت رو نگاه کردم نزدیک نه شب
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و سوم ✍ بخش چهارم
🌸روز به روز بر تعداد تظاهرات کننده ها افزوده می شد …..
مردم بی هیچ ترس و واهمه ای می ریختن توی خیابون … شعار می دادن و گاهی هم کشته می شدن ….
حالا سرگرمی بیشتر جوون ها درست کردن کوکتل مولوتف بود بمب دست سازی که با پرتاب اون می تونست به عده ای آسیب بزنه و شاید موجب مرگشون بشه ….
یک هفته بعد مینا رو آوردن بیمارستان دردش بود …
منو سوری جون پیشش بودیم و تورج پرواز داشت و نمی دونست که بچه اش داره به دنیا میاد …
علی با خواهر مینا رفته بودن پیش عمه و اونم نمی تونست به خاطر بچه ها بیاد …مینا به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آورد و وقتی همه چیز رو براه شد تورج رسید …خیلی خوشحال بود و شوخی می کرد ….
به مینا گفت :به خدا می دونستم دختره خواب دیدم ..
اسمشم مریم گذاشتم اگر تو موافقی و این طوری یک نفر دیگه به خانواده ی ما اضافه شد …
کارگر های کارخونه هم سر به شورش بر داشته بودن …
بیشتر اونا با تحریک یک عده ای به سر دستگی عزت کارگر ها رو تحریک می کردن که اینا طاغوتی هستن و باید ریشه ی اونا کنده بشه ……..
وقتی دیگه ساقط شدن رژیم شاه حتمی شد… این جرات در اونا بیشتر شد …..
کارخونه هنوز کار می کرد با وجود اینکه خیلی جا ها تعطیل شده بود علیرضا خان عده ای از کارگر ها رو که باعث شلوغی کارخونه شده بودن اخراج کرد … که عزت هم جزو اونا بود ……
همه جا اعتصاب بود و تقربیا همه جا تعطیل … من به جز یکشنبه ها هر روز تا ساعت دو بیمارستان کار می کردم آینده مبهمی فضای ایران رو گرفته بود که هیچ چیز قابل پیش بینی نبود ..
تا انقلاب پیروز شد شور و حرارتی که بین مردم بود باعث خوشحال ما هم شد دیگه طوری شده بود که ما هم از این پیروزی غرق شادی شدیم و فکر می کردم که دیگه لازم نیست هر روز این همه کشته بشن و همه چیز سر و سامون می گیره ……..
ده روز از این پیروزی گذشته بود مردم همه خوشحال به نظر می رسیدن ……
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و سوم ✍ بخش چهارم 🌸روز به روز بر تعداد تظاهرا
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و سوم ✍ بخش پنجم
🌸تازه از بیمارستان بر گشته بودم ….
عمه و دخترا توی حال داشتن بازی می کردن … تبسم علاقه ی زیادی داشت که مامان شکوه رو بچه ی خودش بکنه و ترانه هم شوهرش بشه این طوری مدتی سر هر سه تای اونا گرم بود …. من یک چایی خوردم تا یک کم بخوابم …
صدای زنگ تلفن بلند شد گوشی رو بر داشتم چون معمولا ایرج زنگ می زد که ببینه من خونه رسیدم یا نه ؟…
.یکی از کارگر های کار خونه بود با وحشت گفت : خانم یک کاری بکنین حمله کردن به کارخونه دارن همه چیز رو از بین می برن جون ایرج خان و آقا در خطره زود یک کاری بکنین …. داد زدم الان میام …..
دستم سست شد و فقط زیر لب گفتم ای خدا ایرج رو به تو میسپرم ….
🌸حالا من باید کاری می کردم که عمه و بچه ها متوجه نشن گفتم تو بیمارستان زخمی آوردن من باید برم …. و داد زدم مرضیه اسماعیل رو خبر کن زود باش و خودم کتم و انداختم تنم و دویدم بیرون عمه گفت : می خوای زنگ بزنم ایرج زود بیاد ؟
گفتم نه خودم زنگ می زنم شما مراقب بچه ها باشین……….
🌸چنان آشفته بودم که نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم می دونستم که اگر به کارخونه حمله کرده باشن جون هر دوی اونا در خطره ….
اول جاده کرج پلیس رو خبر کردم ….و با سرعت رفتیم بطرف کارخونه …….
نمی دونم چند تا آیه الکرسی خوندم تا اونجا رسیدیم پلیس زود تر ما رفت تو از همون جا معلوم بود که اوضاع خیلی خرابه از دربون و نگهبان خبری نبود تمام شیشه های اتاقک نگهبانی شکسته بود و همه چیز حاکی از این بود که حمله ی بدی به کارخونه شده …..
مشتهامو گره کرده بودم که بتونم خودمو کنترل کنم ……
🌸در سالن چهار طاق باز بود با ماشین رفتیم توی سالن و من پیاده شدم………
کار تموم شده بود؛؛ همه ی دستگاه ها خرد و خراب شده بود چیز سالمی اونجا دیگه نبود … داد زدم,, ایرججججج,, ایرججججج ,, کجایی و با سرعت دویدم طرف اتاق علیرضا خان..همه ی کارگرها زخمی و مجروح یک گوشه افتاده بودن اونایی که به هوش بودن بر اثر شدت صدماتی که خورده بودن نمی تونستن از جاشون بلند بشن ایرج و علیرضا خان رو پیدا کردم هر دو جلوی در اتاق افتاده بودن ایرج دَمر بود و صورتش روی زمین …..
با وحشت اونو بر گردوندم و دیگه نتونستن طاقت بیارم و از ته دلم جیغ کشیدم ……غرق خون بود ….
🌸می لرزیدم و هوار می کشیدم اسماعیل هم رفت سراغ علیرضا خان ….. فورا نبض ایرج رو گرفتم هنوز خیلی ضعیف می زد دویدم به طرف تلفن؛ خوشبختانه وصل بود به بیمارستان زنگ زدم و گفتم چند تا آمبولانس با دکتر بیان اینجا
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
🔸اصل مشکلها در ظلمت شب ، و در خلوت آن حل میگردد و راهها به روی دردمندان در بیداری شب و در سلوک شبانه باز میشود .
🖋 آیت الله محمد شجاعی (ره)
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2