eitaa logo
داروخانه معنوی
6.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
♡┅═════════════﷽══┅┅ ⇦‌ایــن جُمـــلہ« أمیــرألمُؤمنین علّےﷺ𔘓» ◇◇حقیقتـــــاً مَحشـــــره:⇩⇩⇩ □خُـــــدٰایـــــٰا چنــٰـــان کـــُــن کہ،‌⇨ أز چیـــــزهـــٰــا؎ أرزشمَنـــــد زنـــــدگیـــــم، ⇆جــٰـــانـــــم أوّلیـــــن چیـــــز؎، بــٰـــاشـــــد کہ أز مـــَــن مےگـــــیر؎...⇉ ﴿خُطـــــبہ²¹⁵ نَهج ألبـــــلٰاغہ۞﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۶ فراز آخر نكوهش دنيا 🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۶ 🎇🎇🎇 🍀عبرت گرفتن از دنیا اي بندگان خدا! بدانيد، شما و آ
خطبه ۲۲۷ دعائي از آن حضرت 🎇🎇🎇 ٢۷ 🎇🎇🎇 يكي‌از‌دعاهاي‌امام‌‌‌علیه‌السلام خدايا! تو با دوستانت انس گيرنده تر، و برطرف كننده نيازهاي توكل كنندگاني، بر اسرار پنهانشان آگاه، و از آنچه در دل دارند آشنايي، و از ديدگاههاي آنان باخبر، و رازشان نزد تو آشكار، و دلهايشان در حسرت ديدار تو داغدار است، اگر تنهايي و غربت به وحشتشان اندازد ياد تو آرامشان مي كند، اگر مصيبتها بر آنان فرود آيد، به تو پناه مي برند، و روي به درگاه تو دارند، زيرا مي دانند كه سررشته كارها به دست توست، و همه كارها از خواست تو نشات مي گيرد. خدايا! اگر براي خواستن درمانده شوم، يا راه پرسيدن را ندانم، تو مرا به اصلاح كارم راهنمايي فرما، و جانم را به آن چه مايه رستگاري من است هدايت كن، كه چنين كاري از راهنماييهاي تو به دور، و از كفايتهاي تو ناشناخته نيست. خدايا، مرا با بخشش خود بپذير، و با عدل خويش رفتار مكن. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿آقــــٰـا أمیـــــرألمؤمنین‌عـــــلّے𔘓﴾: رمضــــٰـان⇦ مــــٰـاه خُـــــدا، شعبــــٰـان⇦مـــٰــاه رســـــولﷺ خُـــــدا، و رَجـــــب ⇦ مــٰـــاه مـَــــن أســـــت. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش چهارم 🌸قوطی کنار دستش بود ، باز کرد و یک تیک
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و نهم ✍ بخش اول 🌸با عجله نماز خوندم و همین طور که حاضر می شدم به ایرج سفارش می کردم …. دخترا یک صفحه مشق دارن کنترل کن بنویسن ، اگر من نتونستم بیام برای صبح کیفشونو حاضر کن ، صبح براشون نون و پنیر و گردو بزار تا هله هوله نخورن یک سیب هم بزار توی کیفشون …. بچه ها ساعت هفت باید دم در باشن با ماشین برو وایسا تا سرویسشون بیاد …. 🌸هر دو شون باید ژاکت بپوشن نکنه هوا سرد بشه …. یک قاشق شربت سرما خوردگی احتیاطا بده به تبسم … اگر صبح حال نداشت نزار بره مدرسه ……. ایرج گفت: حواسم هست تو نمی خواد نگران باشی ….. مینا اومده بود و کمکم می کرد اونم خاطرم رو جمع کرد که مراقب بچه ها هست بوسیدمشو تشکر کردم و رفتم ….. 🌸توی راه ایرج همین طور برای من زبون می ریخت ولی تمام حواس من توی بیمارستان بود که چه اتفاق بدی افتاده که دکتر صالح اون موقع شب اونجاست و منو خواسته ….. جلوی در پیاده شدم و ازش خدا حافظی کردم… گفت : می خوای وایستم با هم بر گردیم ؟ گفتم نه معلوم نیست چه خبره اگر کارم تموم شد بهت زنگ می زنم بیایی دنبالم تو برو راحت باش …. تو رو خدا حواست به بچه ها باشه دلشون برات خیلی تنگ شده بود ….و با عجله رفتم تو بیمارستان….. 🌸از همون دم در بیمارستان معلوم بود چه خبره همه کادر ِبیمارستان آماده بودن و برو بیای عجیبی بود آمبولانس پشت آمبولانس وارد می شد و زخمی پیاده می کرد ….. با عجله خودمو رسوندم اتاق عمل پیش دکتر صالح …. تو ی راهرو ها پر بود از مجروح های جنگ همه تیر و خمپاره خورده ….. دکتر مشغول عمل بود …. منو که دید گفت … زود به زخمیها برس بدو ، گفتم برات تخت عمل حاضر کنن ..دکتر ساجدی آماده عمل می کنه تو دیگه خودت می دونی وقت نیست شروع کن ببینم چیکار می کنی … 🌸اولین نفر کسی بود که تیر به قفسه ی سینه اش خورده بود و ریه ش صدمه زده بود یک جوون هفده ؛هیجده ساله …… با عجله مشغول شدم اولش می ترسیدم که نتونم از عهده ی کار بر بیام عمل خطر ناکی بود و اگر کوچکترین خطایی می کردم جون اون جوون رو به خطر مینداختم ….. 🌸با یک نگاه به صورت معصوم اون گفتم خدایا کمک کن همراهم باش؛ من فقط با یاد تو کارمو شروع می کنم …. با سرعت گلوله رو در آوردم و اعضا داخلی رو بخیه زدم و جلوی خونریزی رو گرفتم و پاک سازی کردم و در حالیکه از کارم راضی بودم ….اونو فرستادم تو ریکاوری و نفر بعد دستش …. 🌸 و نفر بعد شکمش و بعدی …….. یک دفعه نگاه کردم صبح شده و منو کادر پزشکی بیمارستان هنوز مشغول بودیم …..دکتر صالح داشت از خستگی به خودش می پیچید کنار اتاق عمل نشست و گفت : می دونم خسته هستی ولی اون زن باید امروز عمل بشه الان دارن حاضرش می کنن اگر خسته شدی خودم انجامش بدم …. گفتم نه دکتر شما برو استراحت کن من خودم انجام میدم …… 🌸 شاید اگر شبی رو مثل دیشب نگذرونده بودم می ترسیدم ولی عملی که در پیش بود خیلی ساده تر از عمل هایی بود که من شب قبل انجام داده بودم و دیگه ترسی نداشتم و با شجاعت و اعتماد به نفس اون عمل رو هم انجام دادم و از اتاق عمل که اومدم بیرون … ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و نهم ✍ بخش اول 🌸با عجله نماز خوندم و همین طور که حاضر
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و نهم ✍ بخش دوم 🌸احساس عجیبی داشتم من از اون اتاق یک آدم دیگه بیرون اومده بودم … حالا می تونستم کاری رو که انجامش برام خیلی دور بود به راحتی انجام بدم ….. دلم می خواست نظر دکتر صالح رو هم بدونم انگار به تشویق و تحسین اون نیاز داشتم ولی پرستار گفت که دکتر همون موقع که شما رفتین اتاق عمل ، رفت ….. 🌸یک کم راضی بودم چون احساس کردم حتما به من اعتماد کرده ؛؛ و اونقدر خیالش از بابت من راحت بوده که بدون سر کشی اینجا رو ترک کرده ……. تا ساعت دوازده مشغول بودم …زخمیهای سر پایی و بیمارهای خودم رو رسیدگی کردم …… بعد تلفن کردم خونه که بگم اسماعیل بیاد دنبالم عمه گفت ایرج جلوی در بیمارستان وایستاده منتظرته …… کارو تحویل دادم به نسرین و با عجله رفتم دم در ایرج روی یک نیمکت نشسته بود منو از دور دید بلند شد و اومد جلو ….. 🌸دستمو گرفت مثل اینکه متوجه شده بود دارم از حال میرم … و حالا که محبتش گُل کرده بود حرف های قشنگی هم می زد … بمیرم الهی از دیشب تا حالا داری کار می کنی …. خوب شد زود اومدم نگرانت بودم عزیزم …. و من می دونستم که اگر موقع دیگه ای بود باید با قهر و غضب اون مواجه می شدم …. سوار شدیم اون برای من یک لیوان بزرگ آبمیوه توی ماشین آماده کرده بود که با میل تا ته سر کشیدم …. 🌸بعد گفتم : دستت درد نکنه ایرج جان ولی یک کاری نکن من لوس بشم … گفت : نه من می خوام که تو همیشه لوس من بمونی …… گفتم : آخه یک مشکلی هست …تو منو می بری … بالای بالا ؛؛ بعد که من خوب اوج گرفتم از اون بالا یک مرتبه پرتم می کنی پایین هر چی این مسافت کمتر باشه من کمتر صدمه می ببینم …… محبت های تو برای من توقع ایجاد می کنه و وقتی نیستی … اونقدر این توقع خلاء بوجود میاره که زندگی کردن برام سخت میشه … گفت : (فدات بشم قول……………) و من چیزی نشنیدم و دیگه نمی دونم چی شد،، هنوز راه نیفتاده بود که خوابم برد …… 🌸چند روز بود که درست نخوابیده بودم و استرس و ناراحتی های خودم از یک طرف… چیزایی که توی بیمارستان دیده بودم ؛؛از طرف دیگه خسته ام کرده بود و خواب که نه بیهوش شدم …. حتی وقتی رسیده بودیم خونه من بیدار نشدم و ایرج منو بغل کرده بود و تا تختم برده بود و من همون طور با لباس تا ساعت ده شب خوابیدم ……. 🌸اون موقع انگار یکی منو تکون داد بیدار شدم کسی دور و ورم نبود بلند شدم رفتم بیرون سر پله ها که رسیدم دیدم تورج و ایرج با مینا و عمه نشستن و صحبت می کنن منو ندیدن …. برگشتم رفتم تو اتاق بچه ها خواب بودن …. پس بی سر و صدا وضو گرفتم و نماز خوندم و دوباره خوابیدم …. باز خوابیدم و تا صبح چیزی نفهمیدم……. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 💠آیت الله دستغیب(ره) 🔸 بیداری سحرگاه ثلث آخر شب، وقت سحر که هنگام غروب ستارگان است، هنگامی است که درهای رحمت الهی باز است؛ و بندگان خدا باید حداکثر استفاده را از آن بنمایند؟ بقدری مهم است که در ضمن وصیتهای پیغمبر (صلی الله علیه واله) به على(عليه السلام) است که می فرماید: «ای علی، بر تو باد به نماز شب، هر چند به اندازه دوشیدن شیر گوسفندی باشد!» یعنی نماز شب و مناجات و رو به درگاه خدا آوردن هنگام سحر را ترک نکن هرچند مختصر باشد، هرچند ده دقیقه و ربع ساعت باشد! آنگاه فرمود: «دعا در آن ساعت رد نمیشود!» 📚باران فیض ص 29 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا