eitaa logo
داروخانه معنوی
6.7هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅- □پــــُـرسیده شـُــــد :⇩⇩⇩ ⇦رجـــــب رٰا کہ ⇦⇦"شهـــــرَ اللهِ الاَصَـــــب"گـُــــفتہ أنـــــد، یــَـــعنے چہ۔۔؟ ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فـَــــرمودَنـــــد: یعنے آنقَـــــدر در مـــٰــاه رَجـــــب↡↡ ⇇ بہ شُمــٰـــاثـــــوٰاب اعـــــطٰا مےکــُـــند ، ◇کہ چِشـــــم و گـــــوشِ کـَــسے، نـــَــدیـــــده و نَشنیـــــده۔۔۔ □و بہ قَـــــلبِ کـَــــسے هـَــــم ؛ _خُطـــــور نکـــَــرده أســـــت..۞⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿آقــــٰـآ؎ أبـــٰــا‌عَبـــــدالله𔘓⇉﴾! ⇠مَـــــرا گـــــدٰا؎ تــُـــو بـــــودَن ، ╰─┈➤ ◇‹ زِ سَلطَنـــــت خُـــــوشتـَــــر...› «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿آقــــٰـآ؎ أبـــٰــا‌عَبـــــدالله𔘓⇉﴾! ⇠مَـــــرا گـــــدٰا؎ تــُـــو بـــــو
هَـــــرکسے رٰا‌میـــــلِ‌دِل‌بـــٰــاشـــــد‌... ⇇بـِــــسو؎ایـــــن‌ُو‌آن میـــــلِ‌جــٰـــانِ‌مـــٰــا‌بہ عــٰـــالـَــــم‌ ⇇نیـــــست‌ الّا‌ ســـــو؎تـُــــو... ╰─┈➤ ◇◇﴿آقـــٰــآ؎أبــٰـــاعَبـــــدالله۞⇉﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..........┅═┄⊰༻🌙༺⊱┄═┅......... اِ؎ مــــٰـاهِ کٰامـــــلے کہ↡↡ ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لَـــــکے نیـــــست رو؎ تـــُــو⤹⤹ ⇠قَلبـــــم بـــــرٰا؎ دیـــــدنِ رو؎ تـُــــو... □□ لـَــــک زَده💔!⇢ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_هفتادم✍ بخش اول 🌸حالا اصلا نمی دونستم اونا راضی میشن
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_هفتادم ✍ بخش دوم 🌸و این خواب خیلی طول کشید هوا تاریک شده بود ولی اونا هنوز خواب بودن …. ایرج اومده بود و براش تعریف کردیم ….وقتی شنید فورا گفت : می برمشون کارخونه اونجا اتاق هم هست می تونن از اونجا مراقبت کنن تا یک فکری براشون بکنیم ….. عمه گفت من یک عالمه اثاث اضافه دارم بهشون میدیم اینجا هم خلوت میشه گفتم اون دخترش که تو بیمارستانه نمی دونم چند سالشه مدرسه میره یا نه اگر این طور باشه نمی تونن تو کارخونه بمونن ایرج گفت بزار ببینم چی میشه در اون صورت هم یک فکری می کنیم …. 🌸یک خونه ی کوچیک اجاره می کنم نگران نباش ولشون نمی کنیم …… وقتی رحمان از اتاق اومد بیرون و چشمش به ایرج افتاد با همون خونگرمی خاص خرمشهری ها باهاش دست داد و روبوسی کرد…و ایرج هم خیلی از اون خوشش اومد….. انگار الفتی دیرینه با هم داشتن یک طوری از هم خوششون اومده بود که هر چی ایرج گفت اون قبول کرد ….. 🌸ایرج پیشنهاد می کرد و اون بدون چون و چرا می گفت باشه …..و این شد که فردا رحمان با ایرج رفت کارخونه. منم زبیده و دخترشو با خودم بردم بیمارستان تا حلیمه رو ببینه ….. ظرف چند روز رحمان و زن و بچه اش توی کارخونه مستقر شدن و عمه هر چی که اونا لازم داشتن در اختیارشون گذاشت و این طوری دوستی عمیقی بین ایرج و رحمان بوجود اومد که هیچ وقت از هم جدا نشدن …. چون رحمان مردی بود با عاطفه و مهربون و قدر شناس در عین حال خیلی با فکر و کاری و به زودی دست راست و همه کاره ی کارخونه شد …. مدتی بود که از هر بیمارستانی کادری پزشکی به پشت جبهه ها اعزام می شد بیمارستانها ی صحرایی پشت سر هم احداث می شد …. تا زخمیهایی که وضع اضطرای داشتن مداوا کنن …. 🌸و اون زمان بود که بیشتر اون زخمی ها بعلت خوب رسیدگی نشدن؛؛ وقتی به ما می رسیدن دچار مشکلات زیادی می شدن مثلا گوشه ی چشم یکی ترکش خورده بود اونجا ترکش رو بطور غیر تخصصی در میاوردن و منجر به کوری و تخلیه ی چشم می شد یا جای عملی که انجام شده بود چرک می کرد و باعث قطع عضو اون رزمنده می شد و این خیلی منو عصبانی و ناراحت می کرد و کاری ازم ساخته نبود. نامه می دادیم به مرکز بهداشت ولی هرگز جوابی دریافت نمی کردیم … و چون باز هم دچار همین مشکل بودیم می فهمیدیم که هنوز کاری برای این جوون های بی گناه نشده … 🌸 دانشگاه ها باز شد و من شنیدم که عده ی زیادی از کسانی که از زمان انقلاب از مجاهدین بودن دستگیر شدن که اینجا من نگران شهره شدم و فهمیدم که اونم جزو اونا بوده ولی کاری ازم ساخته نبود …. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_هفتادم ✍ بخش دوم 🌸و این خواب خیلی طول کشید هوا تاری
"بر اساس داستان واقعی قسمت_هفتادم ✍ بخش سوم 🌸هر روز بر تعداد زخمیها اضافه می شد حالا راهرو های بیمارستان هم پر از تخت بود و ما صبح تا شب در تلاش مداوای اونا بودیم …….. به چهره ی هر کدوم از اون جوون ها نگاه می کردم شکل هم بودن با افکار مشخص …درد رو تحمل می کردن از مُردن نمی ترسیدن و پاک و با تقوا بودن …. این برای من همیشه سئوال بزرگی بود چرا و چگونه این اتفاق افتاده بود …… وقتی اونا رو ویزیت می کردم خودشون با هم حرف می زدن هیچکس از رشادت خودش نمی گفت : همه از هم می گفتن و برای سلامتی هم صلوات می فرستادن …. 🌸چهره های نورانی و چشمهای پاک و قلبی شفاف از خصوصیت اون ها بود البته استثنا هم داشت ولی چیزی که بود یک مورد کلی بین اونا حکمفرما بود … که تازگی داشت … و این منحصر به قشر خاصی نبود …..خانواده های مرفه … بالای شهری و پایین شهری مسیحی همه مثل هم فکر می کردن ….. بیشتر وقت ها توی راهرو عده ی زیادی از همراهان مریض از من سئوال داشتن و این برای من سخت بود و کلی انرژی منو می گرفت از طرفی هم دلم نمیومد جواب ندم ….. 🌸یک روز که از اتاق زخمی ها اومدم بیرون یک خانمی کنار من قرار گرفت و پا به پای من اومد و گفت خانم دکتر گفتن پسرم زخمی شده ولی هر چی می گردیم پیداش نمی کنیم عکس شو نگاه کنین ببینن توی زخمی های شما نیست ؟ این بچه رو ندیدن ؟ نگاه کردم و گفتم : به خدا همه شکل هم شدن ولی شما اسم و فامیلشو با شماره تلفن پشت عکس بنویس بده به من اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم ….. 🌸نمی تونستم از کنارش بی تفاوت بگذرم …..فورا پشت عکس رو نوشت و داد به من و نگاهی تو صورت من کرد و گفت : رویا ؟ خودتی ؟ وقتی منو صدا کرد تازه به صورتش نگاه کردم ..گفتم آسیه…تو اینجا چیکار می کنی همدیگر رو در آغوش گرفتیم اون دختر دایی من بود و از موقع دبیرستان اونو ندیده بودم حالا اون مثل اینکه پناهی برای گریه پیدا کرده بود تو آغوش من زار زار گریه کرد ……. با خودم بردمش تو اتاقم گفت : نمی دونم دیگه کجا رو بگردم خودشون گفتن مجروحه آوردنش اینجا ولی حالا میگن نیست هر جا رو که بگی گشتم نبود که نبود …. گفتم مگه پسرت چند سالشه ؟ گفت هیجده سال …. 🌸گفتم باشه من الان باید برم ولی حتما بهت زنگ می زنم منم نگرانش شدم گفتی اسمش چی بود ؟ گفت : آرش …….از هم جدا شدیم ….در حالیکه تمام هوش و حواس من دنبال آسیه و پسرش بود,,,,, کارم که تموم شد یک بار دیگه به عکس نگاه کردم …. نمی تونستم چیزی بفهمم آخه اونا همه شکل هم بودن …. اون روز ما تعدادی زخمی داشتیم که به محض رسیدن شهید شده بودن,,,این منو به فکر وا داشت ….. این بود که رفتم سرد خونه تا اونا رو هم ببینم ….اسم آرش توی اون لیست بود از متصدی اونجا خواستم عکس رو هم منطبق کنه …. اونم تایید کرد ….. 🌸چنان دگرگون و عصبانی بودم که سرش داد زدم آخه چرا به خانواده اش خبر ندادین چرا این بیچاره رو آوردین اینجا گذاشتین احمق ها چرا به فکر مردم نیستین ؟ برای چی کارتونو درست انجام نمیدین ؟….. ..بیچاره ترسیده بود گفت : کی این حرف رو زده خبر دادیم قراره صبح بیان تحویل بگیرن سه, چهار تا مرد اومدن دیدن و رفتن …………. همین طور مثل ابر بهار گریه می کردم نمی تونستم خودمو کنترل کنم ……. ادامه دارد.... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 🌷 آیةالله مجتهدی تهرانی : 📿🌸 در میان نمازهای نافله، در مورد نافله شب بیشتر سفارش شده است. اگر هیچ نافله ‏ای ‏نمی‏خوانید لااقل نافله شب را ترك نكنید. 📿🌸 سحر بلند شوید، مانند خروس ‏ها كه برای ذكر ‏خدا بیدار می‏شوند. اگر حوصله ندارید یازده ركعت بخوانید، لااقل یك ركعت آخر را بخوانید، ‏اگر باز هم حوصله ندارید، بلند شوید و یك «یا رب» بگویید و بخوابید. 📿🌸 سحرها بلند شوید و ‏استغفار كنید و قرآن بخوانید.‏ 📿🌸 جوانی در مسجد گوهرشاد از من پرسید: اگر لباس چربی بگیرد با صابون یا مواد پاك‏ كننده ‏آن‏را پاك می‏كنیم، اگر قلب ما زنگار گرفت چگونه آن را جلا بدهیم؟ گفتم سحرها قرآن ‏بخوان و استغفار كن. 📿🌸 حضرت رسول اكرم(صلی ‏الله ‏علیه‏ وآله) می‏فرمایند: قلب ‏ها زنگ ‏می‏زند، همان‏طور كه آهن زنگ می‏زند، و همانا جلای آن‏ها قرائت قرآن است. 📚ارشاد القلوب، ص۷۸ و بحارالانوار، ج۹۳، ص۲۸۴. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2