eitaa logo
داروخانه معنوی
7هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
130 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
- ﴿امـآم‌جـَواد عَلیہ السّلٰام۔۔𔘓:﴾ سِہ³ چيز أست كِہ بَنـــــده رٰا بِہ «رضـــــوٰان خــــُـدا ۔۔𑁍»مےرسآند: ¹-زيٰاد؎ استغفـــــآر ²-نـــَــرمخویے ³-صــَّـــدقہ بسيٰار داٰدن . ↶•📚مَسندامآم‌جَـــــواد•↷ 🌱 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
داروخانه معنوی
خطبه۷۲ درود بر پيامبر 🎇🎇🎇#خطبه۷۲🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌷 دعا براي پيامبر (ص): پروردگارا! براي پيامبر (ص) در
خطبه۷۳ درباره مروان 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 📜خبر غيبي از حكومت چهار فرمانرواي فاسد، از پسران مروان 🍂مگر پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد؟ مرا به بيعت او نيازي نيست! دست او دست يهودي است، اگر با دست خود بيعت كند، در نهان بيعت را مي شكند، آگاه باشيد، او حكومت كوتاه مدتي خواهد داشت، مانند فرصت كوتاه سگي كه با زبان بيني خود را پاك كند. او پدر چهار فرمانرواست (قوچهاي چهارگانه) و امت اسلام از دست او و پسرانش روز خونيني خواهند داشت. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
﴿اِ؎؏ــزیز ِفٰاطمہۜ. . 𑁍﴾ زِندگے بدونِ شُمآ کہ زنـــــدگے نیستْ، ↫وَقـــــت تَلَف کَردن أست! ↬ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ ﷻ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
پـــــآ؎ آدم جٰایےمیرِه ۔۔ ↫کہ دِلش رَفتـــــہ؛ دلهٰـــــا رو مُـــــواظب بٰاشیم ↬ تٰا پٰاهـــــا جٰا؎بَـــــد نَره.↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
داروخانه معنوی
‍ ‌ ✹﷽✹ #رمان ‍#رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم ‍ ‌ در میان خنده گفتم:مگه حاج کمیل عصبانی
‍ ‌ ✹﷽✹ ف_مقیمی ‍ ‌ من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بی توجه به گذر زمان صحبت میکردیم وپرده از رازها برمیداشتیم! نوبت او شد. پرسید:واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیح و از من بگیرید؟؟ من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکس العملش شدم! او چشمهایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت:تا چند شب کارم شده بود گریه..بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم. تسبیح رو از گردنم در آوردم و در حالیکه روی سینه ام میگذاشتم گفتم:درکتون میکنم! ظاهرا یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهره ها متصل به روح الهامه.من خیلی با اون مانوسم. راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدو خورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد. او با تعجب پرسید:تسبیح پاره شده بود؟! سرم رو با تاسف تکون دادم وگفتم:بله..من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم..البته یک مهره ش کمه. او خندید:حالا یک صلوات کمتر نفرستید! حالا من هم میتونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم. گفتم:اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دوشب پایان خوبی با شما داشت. او پرسید:راستی شما که خونت سند داشت.پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه میخواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟ من بلند خندیدم و گفتم:اگر میشد حتما این کارو میکردم..ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم.البته واقعا از این بابت مدیون بانکم.. او آهی کشید و به نقطه ای خیره شد.انگار داشت به چیزی فکر میکرد. پرسیدم:به جی فکر میکنید؟ گفت:به الهااام و خوابی که ازش دیدید.شما میفرمایید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم. با تعجب نگاهش کردم. او لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت: الهام برای این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سربه راه کردن من! چشمام از حدقه بیرون زد!! حاج کمیل شما به این خوبی..به این پاکی..مگه میشه سر به راه نبوده باشید؟! او آه کشید و به نقطه ای خیره شد. دلم میخواست علت این سوالش رو بپرسم ولی میدونستم درست نیست. چون اعتراف به گناه خودش گناه بود.این چیزی بود که در این یکسال ازفاطمه آموخته بودم. صحبتهای ما دونفرتا سحر طول کشید. نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محله ی قدیمی رفتیم. نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت میبستم که هیچ چیز از او نمی‌دانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانه وار دوستش داشتم اما حالا میدانستم که او بعد از خدا و ایمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست. در اون لحظات اولیه ی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق ومحبت رو از دلم نگیرد وشرمنده ی اعتماد حاج کمیل نشم. دراون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من حاج کمیل های عمامه به سر و بی عمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند! و دعا کردم خدا به همه ی رقیه سادات ها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند. اون روز فکر کردم دیگه تمام سختیها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظه ی زندگی پره از اتفاقهای بد وخوب! حالا که دارم فکر میکنم مزه ی زندگی به همین ترکیب غم ها وشادیهاو آرامش و سختیهاست. همین معجون بی نظیره که نشون میده چقدر پای قول وقرارهامون با خدا وخودمون هستیم. بعد از نامزدی،کم کم پچ پچ ها شروع شد. حرفهای زیادی از جانب عده ای به گوشمون میرسید. همه ی اونهایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبتهای حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودند با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدند وحتی دیگر به مسجد نمیومدند چون حاج کمیل پاک و اهورایی من رو به امامت وبندگی قبول نداشتند!! اون روزها دوباره روحم پرازتلاطم و نا آرومی شد. احساس گناه میکردم.چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمتها در مسجد نمیپیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمیشکست.اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود. چندباری به او گفتم:عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همه ی این تهمت ها.ولی او میخندید و میگفت: اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد... بعد در مقابل نگرانی من میخندید و هربار تکرار میکرد: رقیه سادات خانوم..همان که گفتم فقط رضایت خدااا.خدا داره امتحانمون میکنه.میخواد ببینه من موقعیتم برام مهم تره یا حرف مردم.بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن.همون که اون بالاسریه ازمون راضی و خشنود باشه کافیه.. و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم.. ادامه دارد... ═════ೋღ🕊ღೋ════ آیدی نویسنده👈 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
۱۵ بهمن ۱۴۰۲