فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
♨️خوش بحال شیعههای ما
👌سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙مرحوم #شیخ_احمد_کافی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿حسیـــﷺــن!
اسم "؏ــلےﷺ"را دوست دارد....𔘓﴾
#میلاد_امام_سجاد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون گ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون گ
✹﷽✹
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
_چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟!
نگاش کردم.
گفت:دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! ! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن..
ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید.
مکبر دستور تکبیره الاحرام داد..
نفس عمیق کشیدم و قامت بستم!
بعد از نماز پرسیدم:مادرت چه بیماری ای داره؟
او چشمش پراز اشک شد:سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم..خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!!
اه کشیدم!!
_هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره.
_او اشکش رو پاک کرد:میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه.
لبخندی به صورتش زدم:آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه.
دوباره من من کرد.
_میشه شماره تو بهم بدی؟؟!
جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.
بهانه آوردم: من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم.
پوزخند تلخی زد.
_امواجش؟؟؟
لبخندی زورکی زدم:آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم.
او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!!
خندیدم.
_برای سن من خیلی هم دیره..
او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد.
_خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟
لبخندی عمیق زدم: آره! اون یک مرد واقعیه..
او با تعجب گفت:ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟
آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟!
قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد.
_وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد.
نسیم بهش سلام کرد.
_ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید.
فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد.
منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد.
فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست.
نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت:
_آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده..
دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد.
من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره ..
شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن.
من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم.
پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود .حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.
گفتم:جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟!
گفت:درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم.
در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.
حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و انگشتش رو روی اون می رقصوند.
حاج مهدوی بی مقدمه گفت: ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم.میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم.
حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه.
با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر)
_اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟!
او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم.
حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش:
_حاج آقا. ...
حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد.
اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم.
دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.
حاج مهدوی گفت: حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه..شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن.
حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید.
_حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه..
حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون ..
ادامه دارد...
═════ ೋღ🕊ღೋ═════
آیدی نویسنده👈 @moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
امام رضا علیه السلام فرمودند:
« بر نماز شب و تهجّد، مراقبت و مداومت کنید؛ زیرا که نماز شب، احترام به ساحت اقدس پروردگار است؛ آن موجب افزایش روزی میگردد و چهرهها را زیبا میسازد و رزق آن روز را ضمانت میکند.
و در نماز وتر خود، درنگ و وقوف بسیار کنید؛ زیرا که درحدیث آمده است که: هر کس در نماز وتر خود، درنگ کند، وقوف و درنگ او در محشر و روز قیامت، اندک خواهد گشت.»
📚کتاب فقه الرضا علیه السلام
نشان از بی نشانها ص ۴۲۷
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جــمــعــه
دلم می خواست ای کاش
بـیـایـیـم کـربـلایـت 🕌
در کنار آن ضریح غرق نورت✨
بگیریم جشن زیبای تولد🎂🎈🌹
برای نازنین فرزند زهرا❤️
🙏اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
🙏وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ
🙏وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ
🙏دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ.
🙏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
شب جمعہ
شب زیارتےارباب بےڪفن💚
صلی الله علیک یا ابا عبدالله 💚
اللهم ارزقنا کربلا🤲
#شب_جمعه
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚✨نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
💚✨خـــدایـــا ؛ در این شب های
🤍✨معنوے ماه شعبان
💚✨بہ قلبمان مهربانے
🤍✨بہ روحمان آرامـش
💚✨بہ دست هایمان بخشندگے🙌
🤍✨بہ زندگیمان محبت❤
💚✨بہ دوستی هایمان تعهد
🤍✨و بہ تعهدمان صداقت عطا بفرما
💚✨آمـــیـــن یـــــا رَبَّ🤲
💚✨در این شب های فرخنده
🤍✨از خدا میخواهم هر آنچه
💚✨از خوبیهاست نصیبتون گردد
🤍✨و تقدیرتون جز خوشبختی
💚✨چیـز دیگری نباشـد
🤍✨شب زیباتون بخیر
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2