داروخانه معنوی
□﴿مُـــــلّاحُسیـــــنقُلے هَمـــــدٰانے✿⇉﴾ ؛
⇇أگـــــر گُنــــٰـاه کـَــــرد؎...
چِنـــــین کـُــــن ↯↡↡
⇠¹_ زود تـُــــوبہ کــــُـن..
⇠² _دو² رکـــــعَت نَمــــٰـاز بخـــــوٰان...
⇠³ _ھفتــٰـــاد⁷⁰ بـــٰــار استغفــٰـــار کـُــــن....
⇠⁴_ بِہ سِجـــــده بـــُــرو.....
⇠⁵_ أز خــُـــدٰا عَفـــــو بخـــــوٰاه..!
#سخن_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⇇«نـــــیکے بِہ پــِـــدر و مــٰـــادر𔘓⇢» ؛
⤦دٰاستــــٰـانے أســـــت کِہ↡↡
⇠ تـــــُو آن رٰا مینـــــویسے۔۔۔۔
⇠⇠و فـَــــرزنـــــدٰانت آن رٰا ،
◇بـــَــرٰایــت حِـــــکایـَـت مےکـُــــنند!!!
╰─┈➤
_﴿پَـــــس خـــــوب بِنـــــویـــــس . . ✤⇉﴾
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و ششم ✍ بخش سوم 🌺من هی از این فرار می کنم ایرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و ششم ✍ بخش سوم 🌺من هی از این فرار می کنم ایرج
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و ششم ✍ بخش چهارم
🌸دو تا زن چاق با لباسهای بی نهایت افراطی تجملی با یک عالمه زر و زیور که به خودشون آویزون کرده بودن.
آدم می موند که با اون همه چیزی که به خودشون وصل کرده بودن چطوری راه می رفتن ….. نگاه اونا روی من خیلی سنگین بود … طوری بهم خیره شده بودن که دست و پامو گم کردم …
کبر و غرور از سر تا پاشون می بارید … زرین تاج گفت پس شکوه جون سرت به دختر برادرت گرمه که یاد ما نمی کنی ….
🌸حالا تو که هیچی اون برادر ما هم سال تا سال یادش نمیاد خواهر داره …
عمه گفت : نه این چه حرفیه خودتون می دونین که کارخونه خیلی کار داره دیر وقت میاد و خیلی خسته میشه … بر عکس دلشم می خواد شما رو ببینه ….. من عذرخواهی کردم و رفتم بالا و یکراست رفتم به حمیرا سر بزنم ….
دیدم چشمش بازه و به پشت خوابیده اول ترسیدم از بس لاغر شده بود فکر کردم بلایی سرش اومده ،
🌸 پریدم جلو اونم برگشت و منو نگاه کرد حالش اصلا خوب نبود وقتی دستشو گرفتم … دیدم یک لرز خفیف تو بدنش افتاده … بر عکس همیشه که منو می دید و زود دستمو می گرفت …. بی حال بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد… دستشو گرفتم و خم شدم بوسیدمش و گفتم سلام خوشگلم .. دلم برات تنگ شده بود خانم….. برگشت منو نگاهی کرد که ترسیدم …
🌸گفتم چیزی شده ….گفت : رویا نجاتم بده دیگه نمی تونم تحمل کنم می خوام بمیرم ….
گفتم : ای وای این چه حرفای بدیه می زنی حالا باید خوب بشی به من زبان درس بدی برات یک کلاس درست می کنیم که شاگرد بگیری باور کن تو دانشگاه همه از من می پرسن چه طوری صد در صد زدی …
منم بادی به غبغب میندازم و میگم دختر عمه ی من یک روزه منو آماده کرد … به خدا به هر کس میگم فکر می کنه دارم دورغ میگم یا زیادی بزرگش کردم باور نمی کنن که ، همش به من میگن اگر میشه ما هم بیام پیش دختر عمه ی تو زبان یاد بگیریم ….
🌸من صبر کردم تا تو حالت بهتر بشه ببینم نظرت چیه یک کلاس درست کنیم ؟
گفت : نمی دونم خوبه بزار بهتر بشم …. ولش کن نه نمی خوام….. هیچی نمی خوام و اشکهاش از گوشه ی چشمش اومد پایین اونقدر معصوم و بی گناه نشون می داد که دلم می خواست جونمو بدم ولی اون خوب بشه و از اون حالت در بیاد …. که صدای پا روی پله ها اومد در حالیکه عمه داشت توضیح می داد که الان خوابه وقتی بیدار شد خودم میارمش پایین.
🌸دوتا عمه ها با اون ماتیک های چندش آورشون اومدن بالا تا حمیرا رو ببین…..حمیرا هم مثل من متوجه شد از جاش پرید مثل خون قرمز شد و مثل یک پلنگ که منتظر حمله به شکارش میشه روی تخت نشست …. و تا من اومدم به خودم بیام …عمه ها رسیده بودن و حمیرا با جیغ های دلخراش پرید و اول از همه چنگ انداخت صورت زرین تاج رو با ناخن خونین و مالین کرد موهاشو گرفت و کشید داد می زد پدر سگ ها اینجا چیکار می کنین کثافت های بی شرف گمشین ……..و …..و …….و اونا رو می زد
🌸چنان زوری پیدا کرده بود که هیچ کس حریفش نمی شد مرضیه دوید پایین و با زنگ اسماعیل و کریم رو صدا کرد و داشت بر
می گشت که زیور می خواست از پله بره پایین چنان حمیرا هولش داد که اگر مرضیه پشتش نبود فاجعه می شد …من بهش التماس می کردم تورو خدا حمیرا نکن خودت اذیت میشی …. زرین تاج با کیفش می زد تو سر و صورت حمیرا که قلاب کیف گیر کرد به موهای اون و همین طور که داشت می رفت حمیرا هم باهاش کشیده می شد ..چون عمه کمرش رو گرفته بود ….. پریدم کیفو ازش گرفتم تا بتونم اونو از موهای حمیرا جدا کنم اون فکر کرده بود منم دارم می زنمش یک مشت محکم زد تو دل من…..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و ششم ✍ بخش چهارم 🌸دو تا زن چاق با لباسهای بی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و هفتم ✍ بخش اول
🌸اسماعیل و کریم رسیدن درست موقعی که اونا تو پله ها بودن ….. هر دو اومدن بالا و من قلاب رو از موهای حمیرا باز کردم و کیف روپرت کردم پایین تا بتونم به عمه کمک کنم ….
هر دو تایی که حالا حسابی دک و پزُشون بهم خورد بود با موهای آشفته و ماتیک کشیده شده تو صورت و زخمی از خونه فرار کردن و رفتن و باسرعت دور شدن ……
🌸حمیرا هنوز جیغ می زد و فحش می داد عمه گفت: برو به دکتر زنگ بزن …. من گفتم نمی خواد عمه من آرومش می کنم بازم آمپول می زنه بی حس میشه صبر کنین بهش قرص میدم ………
بردیمش روی تخت قبل از اینکه من بخوام کاری بکنم خودش دراز کشید و با صدای بلند گریه کرد ….نمی دونم چرا این بار حق رو به حمیرا می دادم و فقط برای خودش ناراحت بودم …
از حرفای بدی که به اونا زد معلوم می شد بد جوری ازشون کینه داره ……..
🌸حرفی نزدم فقط نشستم و یک دستشو گرفتم و با دست دیگه نوازشش کردم و پا به پای اون اشک ریختم ……. حالا منم دلم می خواست بیاد بغلم تا بتونم هر چی بیشتر علاقه مو بهش نشون بدم ….. تو این حالت مثل یک نوزاد بی گناه و معصوم به نظر میومد ……
عمه هم مثل ابر بهار اشک می ریخت و مادر بیچاره حتی جرات نمی کرد به دخترش نزدیک بشه … یک کم که حمیرا آروم گرفت گفتم قرصتو بدم بخوری بهتر بشی ؟
🌸با سر تایید کرد ، من زود قرص رو بهش دادم و عمه هم براش آب ریخت و داد دست من …. بلند شد نشست و به عمه نگاهی کرد و گفت : مامان چرا راشون دادی بیان تو … چرا ؟ بعد چرا گذاشتی بیان بالا داشتم تحمل می کردم …..
عمه همین طور که گریه می کرد گفت : چیکار کنم به زور اومدن به خدا تو که می دونی چقدر خود رای و متکبرن مگه می شد جلوشونو بگیرم ؟ نمی دونستم تو حالت بد میشه؟ ….
با خشم بهش نگاه کرد و گفت: یعنی حالم از این بدترم میشه تف به روتون بیاد به همه شما ها بی شرفا تو باید اونا رو می زدی … نه که ور داری بیاری بالا ….
🌸 از خودت بدت نمیاد ؟ که بازم با اونا حرف می زنی و مواظبی که از چیزی بدشون نیاد ….. کثافت های آشغال …بعد قرص رو از من گرفت و خودش خورد و سرشو گذاشت روی بالش در حالیکه هنوز اشکهاش می ریخت ….
عمه بهش گفت :الهی من بمیرم به خدا دلم می خواست از ترس بابات این کارو نکردم تو که می دونی چقدر ازشون بدم میاد …..
🌸خودت متوجه نشدی؟ من تو رو نگرفتم که تا می تونی دق و دلتو خالی کنی …دلم خنک شد ، اگر تو فامیل غوغا را نمی افتاد منم به تو کمک می کردم …… حالا خوب کاری کردی فقط ترسیدم برای خودت اتفاقی بیفته و گرنه می زاشتم تا می خورن بزنیشون …..
حمیرا هیچ عکس العملی نشون نداد من آهسته سرشو نوازش کردم دستشو گذاشت روی دست من و گفت : پدر سگ تو رو هم زد …
🌸گفتم نه چیز مهمی نبود ، دردم نیومد اون فکر کرده بود من دارم می زنمش ترسید یک مشت زد تو شکمم …. همین ……
من از این حرف حمیرا فهمیدم که حالش بد نیست و حواسش به همه چیز بوده که داره چه اتفاقی میفته …..
اونقدر منو عمه اونجا موندیم تا خوابش برد…. بعد من رفتم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم … تازه نزدیک اومدن ایرج هم بود …
🌸زود نمازم و خوندم و رفتم پشت پنجره ماشین دیگه اومده تو علیرضا خان باهاش نبود اون چون می دونست که همه ی ما روزه هستیم بعد از کارخونه می رفت پیش دوستاش …… از همون دور دستشو آورد بیرون تکون داد و خوشحالی کرد و برای اولین بار برای من بوس فرستاد من جا خوردم ، این کار از ایرج بعید بود غافل از اینکه عمه توی حیاط منتظر ایرج بود اونو دید ولی ایرجم که تمام حواسش به من بود متوجه ی اون نشده و تا آخرین جایی که ممکن بود دست تکون داد….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
💠آیت الله بهجت(ره)
🔸نماز شب را ترک نکنید ؛ نماز شب کلید حل همه ی مشکلات زندگی است.
مردم خیلی تلاش می کنند، اما نتیجه و مقصود خود را نمی یابند زیرا کلید را نیافته اند
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤
❤️✨بــــــارالــــهــــا🤲
⚪️✨چه زشتے هاے فراوانم را که تو پوشاندے
❤️✨و چه بلاهاے سختـــــ که از من دور کردے
⚪️✨چه بسیار صفات خوب که در من نبود
❤️✨و بـــه مـــردم بــاوراندے
⚪️✨تو آبرویم دادے ... مهـــــربانم
❤️✨دنیا با جاذبه هاے دروغینش مرا فریفته!
⚪️✨تــو را قـسـم بـه عـزّتت ؛
❤️✨مبادا شتاب کنے در مجازاتم به خاطر
⚪️✨کــارهــای زشـت پـنـهـانے ام
❤️✨در همه حال با من مهـــــربان باش
⚪️✨و در همه کار بر من نگران باش ، ای مهربانم
❤️✨آمــــیـــن یــــا رَبَّ🤲
⚪️✨آرزو می کنم نور هدایت خدا
❤️✨هــمـیـشــه بـــا شـمـــا بـــاشــه
⚪️✨شبتون رویایی و در پناه خداوند متعال
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2