#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_وپنجم
وقت سفر رسید..همه ی راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند.فاطمه ومن در تکاپوی هماهنگی بودیم.حاج آقا مهدوی گوشه ای ایستاده بود و هرازگاهی به سوالات فاطمه یا دیگر مسئولین جوابی میداد.چندبار نگاهش به من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایی سریع به نقطه ای دیگر ختم میشد!بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات به حرکت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشسته بود و جایگاهش ردیف دوم بود.من و فاطمه ردیف چهارم نشسته بودیم.کاش در این اتوبوس کسی حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوی!اینطور خیلی راحت میتوانستم به او زل بزنم بدون مزاحمی! فاطمه اما نمیگذاشت.هر چند دقیقه یکبار با من حرف میزد.ومن بدون اینکه بفهمم چه میگوید فقط نگاهش میکردم وسر تکون میدادم.چندبار آقای مهدوی فاطمه را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد. با اینکه میدانستم این صرفا یک صحبت هماهنگی است وفاطمه بخاطر مسیولیت بسیج محبور به اینکار است ولی نمیتوانستم بپذیرم که او مورد توجه آقای مهدوی باشه ومن نباشم. این افکار نفاق رفتارم را بیشتر کرد.تا پایان سفر من روسریم جلوتر می آمد و چادرم را کیپ تر سر میکردم.تا جاییکه خود فاطمه به حرف آمد وگفت جوری چادر سرم کردم که انگار از بدو تولد چادری بودم.!!
او خیلی خوشحال بود و فکر میکرد من متحول شدم .بیچاره خبر نداشت که همه ی اینکارها فقط برای جلب توجه حاج مهدویه! به خرمشهر رسیدیم. هوا خیلی گرم بود.اگرچه فاطمه میگفت نسبت به سالهای گذشته هوا خنک تره.خستگی راه و گرما حسابی کلافه ام کرده بود.ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند.و اتاق بزرگی رو نشانمان دادند که پربود از تختهای چند طبقه و پتوهای کهنه اما تمیز! با تعجب از فاطمه پرسیدم:
-قراره اینجا بمونیم؟!
او با تکان سر حرفم را تایید کرد و با خوشحالی گفت:
-خیلی خوش میگذره..
با تعحب به خیل عظیم زنان ودختران اون جمع به تمسخر زمزمه کردم:
حتماا!!!! خیلی خوش میگذره! !
خانوم محجبه ای آمد و با لهجه ی شیرین جنوبی بهمون خیر مقدم گفت و برنامه های سفر رو اعلام کرد. ظاهرا اینجا خبری از خوشگذرونی نبود وما را با سربازها اشتباه گرفته بودند! اون خانوم گفت ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامه ی نمازه و ساعت نه شب خاموشیه! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشه و پس از صرف صبحانه راهی مناطق جنگی میشیم وفردا نوبت دوکوهه است.اینقدر خسته بودیم که بدون معطلی خوابیدیم.داشتم خواب میدیدم.خوب میدانم خواب مهمی بود که با صدای یکنفر که بچه ها رو باصدای نسبتا بلندی صدا میزد بیدارشدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامه ی خوابم راببینم ولی تلاش برای خوابیدن بیفایده بود.و واقعا اینجا هیچ شباهتی به اردوی تفریحی نداشت وهمه چیز تحمیلی بود!!! صبحانه رو در کمال خواب آلودگی خوردیم.هرچقدر به ذهنم فشار آوردم چه خوابی دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمی آمد . فاطمه خیلی خوشحال و سرحال بود.میگفت اینجا که میاد پراز سرزندگی میشه!
درکش نمیکردم!! اصلا درکش نمیکردم تا رسیدیم به دوکوهه!آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد.
یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.اومیگفت و همه گریه میکردند.!!!!
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_وششم
آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد.یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.اومیگفت و همه گریه میکردند. دنبال حاج مهدوی میگشتم .اوگوشه ای دورتر ازما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید.عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید.ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم..
چقدر دلم میخواست کنارش بایستم ..آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد..شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم.شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات میموندم.تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوکوهه به آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاکها نماز میخواند..چقدر شبیه آقام بود! نه انگارخودآقام بود...حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم.خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..درست در همین نقطه..بهم نگاه میکرد.نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام! ! مایوس وملامت بار.رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد.صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاک خیره شد.ازش خجالت کشیدم.چون میدونستم از چی ناراحته.با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود..گریه کردم..روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو به سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم:
-آقاااا منو ببخش..آقا من خیلی بدبختم.مبادا عاقم کنی.!
آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه:-سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم. .
دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد.یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهه مثل اسب وحشی می دویدم! !دیوانه وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامه دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد..حتی اگر بازهم خواب باشد.وقتی به او رسیدم نفسهایم گوشه ای از این کویر جاماند..حتی باد هم جاماند..فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا..
زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..شاید صورت زیبای آقام رو ببینم.شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً
قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر..چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد.تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد..او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد.زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت.روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم...آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت:با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟!
مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک وهق هق گفتم:
-از دور شبیه آقام بودید...میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی.
خندید:
-اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه.حتی اگه اون گمشده آقات باشه!
زرنگ بود..
گفت:ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه..
وقبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت.
داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت.
-چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی.چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی؟ کسی رو دیدی؟!
آه فاطمه. !!.دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست.سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت:
-قبول باشه ازت عزیزم. .
جمله ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت.به شانه هایش چنگ انداختم وباهای های گفتم :تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام..بخاطر قهرآقام..وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی..
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت می داد.
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_وششم آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_وهفتم
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت میداد!
ولی فاطمه نمیخواست.دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت:
-هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبی توپاکی..وگرنه حال الان تو رو من داشتم!!
با کلافگی گفتم:
-چی میگی فاطمه؟ ! تا کی میخوای با این حرفها منو امیدوار کنی؟ من کثیفم..یه علف هرزم..فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشکهام بخاطر شهداست؟؟
فاطمه چینی به پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت:
-فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نه عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه..برای اینکه جاموندیم از قافله..
-اگرشما جاموندید پس من کجام،؟
-مهم نیس کجایی.مهم نیست میوه ای یا علف هرز..وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی.!! اینجا رو دست کم نگیر.اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی
حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابی بود که گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد.
گفتم:تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من ...من..
صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
-خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشی؟ !
فاطمه درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد:
والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم.ولی ان شالله خیره.
حاج مهدوی گفت:در خیریتش که شکی نیست.فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم.
فاطمه پاسخ داد:
-من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت
ولی من خیالم راحت نبود.اصلن مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتی نمیدانست من کیم! او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.او همه چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگیم حسرتشان را داشتم.پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم.چرا باید برایش ناشناس میبودم.بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانی گفتم :بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟!
صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرکمکی از دستم بربیاد در خدمتم.
فاطمه باتعجب نگاهم میکرد.چادرم خاکی شده بود.به طرف حاج مهدوی چرخیدم.چقدر به او نزدیک بودم.! او بخاطر من ایستاده بود.ودرست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من!!.
خوب نگاهش کردم.چشمانش به روشنی آفتاب بود.و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریشهای یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.
او واقعا زیبا بود.!
زیبایی او نه از جنس کامران بلکه از جنس نور بود.او با متانت وادب بی مثال چشمش به خاک بود و دستهایش گره خورده به دانه های تسبیج!
چشمانم را بازو بسته کردم و دل به دریا زدم.
بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند. باید حرف میزدم.باید به اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم :خدایا خودم رو میسپرم دست تو.
لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من..
بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد.
درحالیکه به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگی گفتم:
-من خیلی گنهکارم.آقام از دستم ناراحته.من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم....
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_وهفتم دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت میداد
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_وهشتم
او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود.با لحنی آرام و متاسف گفت:-اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم.
وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت:
-ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم.ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه.
با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم:
-من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود.جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! !!!
فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت..هروقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو.
حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم
-توخوبی؟
به زور لبخندی زد و گفت:
-اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم.گفتم:
-کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیه!!!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش کردم :
-واقعا تو چقدر صبوری دختر!!!
اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره.!
پرسیدم:
-چطوری این قدر خوبی؟!
گفت:
-خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم.!!
باهم خندیدیم.
میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد.
فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!!
کامران چندبار بهم زنگ زده بود.ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم.خدایا کمکم کن.دیگه نمیخوام آقام سردش باشه. .نمیخوام آقام ازم رو برگردونه.خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم..
صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید:
-اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت.
دلم خیلی پربود.با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم:
-فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم.
واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد.
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_وهشتم او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت:
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_ونهم
شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند.داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد.گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: 'بریم حیاط'
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم :
-کجا میریم؟!مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت:
- نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره
راست میگفت.
وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمه گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
گفتم:
-امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود..
-آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم
آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.! !کاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگه قایل نیستی؟!
اشکهام بیصبرانه روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم:
-نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلی...
دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره.باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم.آقام خیلی آبرو دار بود.تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید.
بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم:
-مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:چه جالب! پس تو چادری بودی؟ حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازکجا؟
-از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
-خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم:
-نه آقام ترسناک نبود.ولی آقام همه چیزم بود.او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم که جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه.
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم.از همه چی بدم اومد.حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه.تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه.
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی...
ادامه دارد....
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_یک
نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت:
-فاطمه من خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..خواب دیدم تو دوکوهه است.همونجایی که ما امروز بودیم..دیدم که ازم ناراحته.روشو ازم برمیگردونه..هرچی التماسش کردم باهام حرف نزد..جز یک جمله که مو به تنم سیخ میکنه...
پرسید:
چی گفت آقات؟
بغضم رو فرو خوردم و با صدای لرزون گفتم:
-گفت..گفت..سردمه'،!!تو لباس از تنم درآوردی
فاطمه حالت صورتش تغییر کرد وبا حیرت وناراحتی گفت:
-ای وااای....تو مگه چیکار کردی دختر؟!
لحن فاطمه کافی بود تا دوباره هق هق از سر بگیرم و صورتم رو میون دستانم پنهون کنم.میون هق هقم با درماندگی گفتم:واآی فاطمه فاطمه فاطمه...بپرس چیکار نکردم..من تا خرخره تو کثافتم...
فاطمه که حالا نگرانی درصورتش موج میزد دستان منو از روی صورتم کنار زد و در آغوشم گرفت.لرزش بدنش رو میان هق هقم کاملا حس میکردم و گمانم این بود که حالش خوب نیست.ازش پرسیدم:
-خوبی؟
او که لبهایش کبود شده بود با تکان سر بهم فهماند خوبه.ولی خوب نبود.روی تخت دراز کشید و بالبخند تصنعی گفت:
-خوبم فقط خواب آقات...
چیکارکردی عسل که آقات ازت گله داره؟
اوبایادآوری خوابم حواسم رو ازخودش پرت کرد.گردن کج کردم وچیزی یادم آمد. گفتم:
-میدونی اسم واقعی من چیه؟
او با تعجب وپرسش نگاهم کرد.
یک قطره ازاشکم روی گونه ام آرام سر خورد و روی چادرم افتاد:
-رقیه....رقیه سادات
فاطمه حسابی شوکه شد.به سرعت پاشو جمع کرد.بسمتم نیم خیز شد وبا با ناباوری پرسید:
-تو ...ساداتی؟؟؟؟
خودم هم از یادآوریش قلبم به درد آمد وبا حالت تاسف چشمانم وبستم.
فاطمه هنوز تو شوک بود.انگار که من خودم رو ملکه معرفی کردم و او از اینکه چرا تا به الان نمیدونسته که من چه شخص مهمی هستم ناراحت وخجالت زده ست!
گفت:
-چرا زودتر نگفتی؟!تو این پنج شیش ماه اینهمه باهم ازهردری صحبت کردیم اون وقت تو یک کلمه موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی؟
گفتم چه فرقی میکرد؟!
با ناراحتی گفت:
-چه فرقی میکرد؟!! میدونی چقدر مقامت پیش خدا بالاست.؟ اگر میگفتی پاهامو درحضورت دراز نمیکردم..مدام صورت وگردنتو میبوسیدم..تو یادگار اهل بیتی..اونوقت..
فاطمه چی میگفت؟!! چرا اینطوری خطابم میکرد؟! پس چرا هیچ کس دیگری درمورد سادات بودنم چنین نظری نداشت؟ فقط عیدهای غدیرخم که میشد دوستان پدرم میومدند و اسکناسهای مهرشده میگرفتند وبا تبریک میرفتند؟ سرو صورتم رو میبوسیدند ولی کسی اینقدر از اینکه من ساداتم حس ارزشمندی بهم نداده بود! و جمله ی آخر فاطمه عجب مشت محکمی بود..مشتی که درست گناهان ریزودرشت وخرابکاریهای این ده ساله ام رو هدف میگرفت. امشب چرا اشکهای من تمامی نداشتند؟ چرا حس شرمندگی وسرخوردگی من پایان نداشت؟ ! اون از آقام که صبح به خوابم آمد و گله کرد من لباس تنشو ازش گرفتم و این هم از فاطمه که یادم انداخت من یادگار اهل بیتم!!! چقدر جمله ی سنگینی بود.پرونده سیاه من کجا و کتاب سفید و خوشبوی اهل بیت کجا؟!
گفتم:شرمنده تر از اینم نکن....روم سیاهه فاطمه..
از کنارش بلندشدم وکنار پنجره ایستادم.نور اتاق کم بود با این حال چراغ رو خاموش کردم تا فاطمه رو نبینم.از بیرون ماه پیدا بود.
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟!
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_دو
(داستان عبرت)
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟! بعد فوت آقاش زد به جاده خاکی..
اول نمازشو قطع کرد.!! چون میخواست به خیال خودش از خدایی که آقاشو ازش گرفته انتقام بگیره.تو مدرسه همیشه تنها بود.هیچکس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشه ماتم بود.همیشه آینه ی دق بود!!
تنها یک نفر درکش کرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند که اونم دست روزگار ازش گرفت و برای همیشه مهاجرت کرد به انگلیس..
اون دوست خوب و واقعی یک سری یادگاری برای یادگار اهل بیت گذاشت که اون یادگاریها یک اسم بود که کسی نتونه بشکنتش!!
و یک عالمه اعتماد بنفس و محبت و شجاعت که الان مطمئنم همشون پوشالی بود!!!
آره اسمم رو عاطفه انتخاب کرد تا دیگه کسی صدام نکنه رقی..
بهم شجاعت داد تا مقابل مهری بایستم و حق وحقوقم روبگیرم.
بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام کنار بیام و از توسریهای مهری نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم.
ولی در ازای اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجه بود!!
مخصوصا با رفتنش خیلی تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم.میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختی ای بود رفتم.کارمیکردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم.قبل از دانشگاه اگرچه چادرسرم نمیکردم ولی سنگین بودم.نه آرایشی. .نه لباس نافرمی..
تونخ هیچ کدوم اینها نبودم.تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل کردن جزوه دوست شدم که تو کل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایی.هم زیبا بودند وهم خوب لباس میپوشیدند. پسرهای زیادی دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یک نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتی نصیحتشون میکردم ولی نفهمیدم چیشد که منم کم کم عین اونا شدم.خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند.میخندند واز همه مهمتر با من خیلی مهربونند.
شرایط دانشگاه و کارم باهم جور درنمی اومد.از کارم بعد از یه مدت بیروت اومدم و دنبال یه کاری با درامد بهتر گشتم که بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.سحر یک دختر شیرازی بود که پدر ثروتمندی داشت و براش خونه ای رهن کرده بود.او وقتی دید اوضاع واحوال مادی و زندگیم درست حسابی نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونه زندگی کنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونه بود.اکیپ سه نفره ی ما باعث به وجود اومدن خیلی اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهای مختلف صحبت میکردند و گاهی با آنها به پارتیهای مشترک میرفتند.اوایل من قبول نمیکردم باهاشون برم ولی یه شب سر اون مساله هم وا دادم...حالا که دارم فکر میکنم میبینم وقتی گناه رو به چشم ببینی و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوی کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشی وخودت هم گنهکار میشی....
تو همون مهمونی ها بود که فهمیدم چقدر نیاز دارم یه مردی بهم توجه کنه.چقدر دلم نگاه عاشقونه میخواد.چقدر دوست دارم برای پسرها نازوغمزه کنم..سحر منو با یکی تو همون پارتی آشنا کرد.یک پسر زشت وسیاه که وقتی باهات حرف میزد یک کم باید صورتت رو میکشیدی عقب تا بوی مشروب وسیگارش حالتو بد نکنه.اون با همه ی زشتی و غیر قابل تحمل بودنش چیزی گفت که حالم رو تغییر داد.گفت:
-با اینکه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردی ولی خیلی جذاب تر از اونایی!! شاید او به خیلیها این جمله رو در طول روز میگفت ولی من احتیاج داشتم بشنوم.احتیاح داشتم یکی منو ببینه.
بهش گفتم:اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن.
اون با نگاه هرز وبی حیاش خیره به چشمام گفت:باید از یه مرد بپرسی که زیبایی یعنی چی؟! شک نکن دوستات از روی حسادت بهت نگفتن که زیبایی...
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_سه
هه!!!! یادمه همون شب از سحر ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافه ی من چیه؟ نسیم ساکت بود ولی سحر گفت چشمهایی به زیبایی چشمهات ندیدم.
نسیم رو وادار کردم نظرشو بگه. گفت
-جذابی!!ولی با این ریخت وقیافه عین احمقها بنظر میرسی!
راست میگفتن.
اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون میکردند و انصافا خیلی خوش تیپ و خوش قیافه بودند.سحرمهربان تر بود. وقتی دید سکوت کردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید.
گفت: از فردا میتونی چندتا از لباسهای منو قرض بگیری بریم بیرون.
نسیم مخالف بود .
میگفت لباسهاتو پسرها دیدند. اگه تن عسل ببینند میفهمند برای توست.
به غرورم برخورد.
گفتم از فردا میگردم دنبال کار.
گشتم.
یه کار نیمه وقت با حقوقی که فقط کفاف رسیدگی به خودمو میداد پیدا کردم.فردای روزی که حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس و لاک ولوازم آرایشی.میخواستم همه جوره عین اونا بشم.فکر میکردم اگه مثل اونا بشم دیگه همه چی حله .غصه هام.تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه.ولی تموم نشد.احساس لذت بود.ولی باقی چیزها نبود.بدتراز همه وقتی بود که دایی کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.با ناباوری نیگام میکرد. پرسید خودتی؟ دلش میخواست بگم نه ولی من سرمو پایین انداختم. خجالت کشیدم.
گفت : حیف اون مادرو پدر...
همین!!!!
دیگه نپرسید چرا؟! نپرسید دردت چی بود که این شدی؟!
یا دست کم ازخودش هم نپرسید که تا حالا کجا بوده؟ چرا اینهمه مدت ازم غافل بوده؟
نپرسید اگر ما کنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطوری نمیشد.
بعد رفت...
از پاقدم خوب داییم سرو کله ی کل فامیل حتی سرو کله ی مهری هم پیدا شد.!!!
همه اومده بودند تابلوی نقاشی شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چه وضعی گرفتارشده؟؟؟
و با چهارتا فحش و دری وری بزارن برن..رفتن. .
مثل اول که نبودن!!
من موندم و دوستایی که همه چیز من شده بودن تو اون روزها!! و مهمونی های گاه و بیگاه شده بود مرحمی برای قلب و روح جریحه دار شده ام.
سال آخر دانشگاه بودم.اوضاع مالیم درست حسابی نبود.سحرمیخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم.من ونسیم تو بدشرایطی بودیم.همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطوری ادعای میراث کنم و با کمک دوستهای وکیلش تونستم سهم الارثم رو از مهری بگیرم و خونه ی کوچیکی بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یه سقفی بالاسرمه.ولی با خونه ی خالی نه میشد شکم سیر کرد نه خرج تحصیلم در میومد.کار درست وحسابی ای هم که پول مناسبی توش باشه گیرم نمیومد.نمیدونی چقدر اون سال بهم سخت گذشت..نسیم پدری داشت که مثل کوه پشتش بود و مادری که همیشه بهش زنگ میزد وحالشو میپرسید. هرچند که قدر اونها رو نمیدونست و به دلایل خیلی بی اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولی بالاخره سایه ی بزرگتر بالای سرش بود.اما من....من خیلی تنها بودم فاطمه...خیلی تنها!!
یه روز نسیم با دوست پسرش که بچه ی زرنگ وباهوشی بود ازم پرسیدند اگه با یک پسر پولدار دوست شم عرضه دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟
من کمی فکر کردم و با توجه به شناختی که از درون مخفی خودم داشتم گفتم :آره!!!کاری نداره!
هردوشون خندیدند.مسعود دوست پسر نسیم گفت: اگه بتونی دختر که نونت تو روغنه!
احتیاحی به کار نداری و میتونی حداقل خرج زندگیتو تامین کنی.
اولش فک کردم شوخی میکنند ولی اونها جدی بودند.مسعود گفت : تو، هم جذابی، هم زیبا.بیشتر دخترهای تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن..
نسیم به مسعود گفت:عسل نمیتونه. زیادی سادست.
مسعود اما میگفت شرط میبندم روش !!
ومن قربانی یک شرط بندی احمقانه شدم و برای اینکه به نسیم اثبات کنم من هم جذاب و زیبا هستم تمام توان خودم رو بکار گرفتم تا قلب اون پسر پولدار ی که مسعود برام انتخاب کرده بود رو به دست بیارم.اولش قسم میخورم ففط یک قمار احمقانه بود که در ظاهر امر بیروزی با من بود و روز به روز در کارم خبره تر میشدم ولی من دراین قمار خیلی چیزها رو باختم.خیلی چیزها. ..
ادامه دارد ...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_سه هه!!!! یادمه همون شب از سحر ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به ق
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_چهار
بغضم دوباره سرباز کرد.پشیمون شدم که چرا اینها رو گفتم.روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای که تا اون لحظه در سکوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم.
گفتم:
-میدونم الان داری چه فکرایی درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم.وهنوز هم دارم به کارهام ادامه میدم حالا فهمیدی چرا آقام اون حرفو بهم زد؟
به سمت فاطمه با صورت اشکبار برگشتم و گفتم:
-حالا فهمیدی چرا اونطوری عین دیوونه ها تو دوکوهه میدویدم؟! من میخوام بشم رقیه سادات.میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولی یه حسی بهم میگه دیره..
فاطمه همچنان ساکت بود..شاید فکر میکرد اگر چیزی نگه بهتر باشه.و آخه چی داشت که بگه؟!شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیکردم.کاش این راز، سر به مهر میموند.
اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن!
چند قدم نزدیک فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.با صدای آهسته ونادمی پرسیدم:
-ازم بدت اومد نه؟!
فاطمه باز ساکت بود.
دلم شکست !!
کاش حرف میزد.
فحشم میداد.
بیرونم میکرد ولی سکوت نه! !
کنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم و آروم گریستم:
-میدونم ازم بدت اومده..میدونم...حق داری حرف نزنی باهام....
صدای خواب آلود و نگرانش بلندشد:
-چیشده؟ چرا باز گریه میکنی؟
سرم را بلند کردم و وزیر نور ماه به صورتش خیره شدم.او روی تخت نشست و با ناراحتی گفت :
نمیدونم کی خوابم برد..
پرازحسهای عجیب وغریب شدم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
یا اصلا نمیدونستم باور کنم یا نه!!
با ناباوری پرسیدم:تا کجا شنیدی؟!
او که هم شرمنده بود هم ناراحت، کمی فکر کرد و گفت:
-نمیدونم والا...وای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟
پرسیدم: یادت نمیاد تا کجاشو شنیدی؟
-اممممم چرااا صبر کن..تا اونجایی که گفتی اون پسر بدترکیبه تو اون مهمونی شبونه بهت گفت چه سری چه دمی عجب پایی!!!
یک نفس راحت کشیدم وخوشحال شدم که باقی جریان رو نشنید.و از ته دلم از خدا ممنون بودم که او رو که الان مجسمه ی شرمندگی و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی به گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصه را شنید.
این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار کنم دوباره عذرخواهی کند.
گفت:
-ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه که خوابم برده باشه.!!الان با خودت فکر میکنی چقدر بی معرفت و نارفیقم.!!
من ته دلم ایمان داشتم که حکمتیه!! و این رو به زبان هم آوردم.
وقتی دیدم خیلی خود خوری میکنه گفتم:اشکال نداره. حتما صلاحی بوده.ان شالله یه روز دیگه..
فاطمه از جا بلند شد و رو به من گفت:
-خانوم اسکندری دیر کرد.بریم تا نیومده بخوابیم.
نزدیک خوابگاه رسیدیم که پرسید:الان حالت خوبه؟
حالم خوب بود.اعتراف به گناه یجورایی برام شبیه توبه بود.و شاید اگر فاطمه این توبه رو میشنید الان آروم نبودم.سرم رو با رضایت تکون دادم و باهم داخل رفتیم.اوبا صدای آهسته گفت: حق با توست!! وقتی اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتی بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومی دیگه برام تعریف نکنی اگه بنابود بشنوم میشنیدم.
او روی تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.ومن در این فکر بودم که چقدر این دختر بی نقص و خاص است!!!!
وقتی در سکوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفی ذهنم رو درگیر کرد.چطور میشد که در اوج قصه فاطمه خوابش ببرد؟نکنه او وانمود کرد که خواب بوده؟ ولی چرا باید چنین کاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همه ی حرفهایم رو شنیده باشه چی؟
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_پنج روز بعد کاملا حواسم به رفتارات فاطمه بود تا به یقین بر
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_شش
گوشیم دوباره زنگ میخورد.فاطمه لیوان را به دستم داد و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت پشت به من ایستاد و گفت:
-جواب ندادن راه خوبی نیست..من نمیدونم رابطه ی شما چه جوریه.ولی اگه حس میکنی از روی نگرانی زنگ میزنه جوابشو بده و بهش بگو دیگه دوست نداری باهاش باشی.اینطوری شاید بتونی از دستش خلاص شی ولی با جواب ندادن بعید میدونم بتونی از زندگیت بیرونش کنی.
جملات فاطمه تردیدها و دودلیهای های این چند دقیقه ام رو به یقین بدل کرد.تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و به کامران همه چی رو بگم.قبل از برداشتن گوشی در دلم یاد آقام افتادم و از او مدد خواستم کمکم کنه ودعاگوم باشه. فاطمه بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت کنم.
-بله
صدای نگران وعصبانی کامران از پشت خط گوشم را کر کرد:
-سلام.!!هیچ معلومه سرکار خانوم کجا هستند؟
با بی تفاوتی گفتم:هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار
کامران دیگه صداش عصبانی نبود.انتظار نداشت که من چنین جواب بی رحمانه ای به نگرانیش بدم.
با دلخوری گفت:خیلییی بی معرفتی عسل..چندروزه غیبت زده.نه تلفنی..نه خبری نه اسمسی..هیچی هیچی. .الانم که بعداز اینهمه مدت گوشیمو جواب دادی داری باهام اینطوری حرف میزنی.
دلم براش سوخت ولی با همون حالت جواب دادم:
-وقتی تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویی ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنی؟
او داشت از شدت ناراحتی وحیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین کاملا از رنگ صدایش مشخص بود.
-عسل تو چته؟؟ چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟ مگه من باهات کاری کردم که اینطوری بی خبر رفتی و الانم با من سرسنگین حرف میزنی؟
-نه ازت هیچی ندیدم ولی ...
چرا شهامت گفتن اون جمله رو نداشتم؟ من قبلا هم اینکار رو کردم.چرا حالا که هدف زندگیم رو مشخص کردم جرات ندارم به کامران بگویم همه چی بین ما تمومه. .
کامران کارم را راحت تر کرد.
-چیه؟؟ منم دلتو زدم؟
این سوال کافی بود برای انزجار از خودم وکارهام.دلم برای کامران و همه ی پسرهایی که ازشون سواستفاده میکردم گرفت.
سکوت کردم..
سکوتم خشمگین ترش کرد:
-پس حدسم درست بود..اتفاقا یچیزی در درونم بهم میگفت که دیر یازود این اتفاق می افته.ولی منتها خودمو میزدم به خریت!!! اما خیالی نیست..هیچ وقت به هیچ دختری التماس نکردم!ا ولی ازت یه توضیح میخوام..بگو چیشد که دلتو زدم و بعد بسلامت
اصلا گمان نمیکردم که کامران تا این حد با منطق و بی اهمیتی با این موضوع برخورد کند. واقعا یعنی این دوستی تا این حد برای او بی ارزش بود.!؟
با اینکه بهم برخورده بود ولی سعی کردم غرورم رو حفظ کنم و با لحنی عادی گفتم:
-من قبلا هم گفته بودم که منو دوست دختر خودت ندون.من در این مدت خیلی سعی کردم تو رو در دلم بپذیرم ولی واقعا میبینم که داره وقت هردومون تلف می___....
کامران که مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن به هم میفشارد جمله ام را قطع کرد وبا لحن تحقیر آمیزو بی ادبانه ای گفت:
ببییییین...ول کن این شرو ورها رو..فقط به سوالم جواب بده..
لحظه ای مکث کرد و با اضافه کردن چاشنی نفرت به همون لحن پرسید:
-الان با کدوم خری هستی؟؟ از من خاص تره؟؟
گوشهایم سوت میکشید...حرارت به صورتم دوید.با عصبانیت وصدای لرزون گفتم:
_بهتره حرف دهنتو بفهمی. نه تو نه هیچ کس دیگه ای رو نمیخوام تو زندگیم داشته باشم..
و گوشی رو قبل از شنیدن سخنی قطع کردم.
نفسهام به شمارش افتاده بود.آبمیوه ای که فاطمه برایم ریخته بود را تا ته سرکشیدم.به سرمم نگاه کردم که قطرات آخرش بود.کاش فاطمه اینجا بود.کاش الان در آغوشم میگرفت.واقعا او کجا رفته بود؟ روی تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعی کردم آرامش رفته رو به خودم برگردونم.ولی بی فایده بود.راستش در اون لحظات اصلا از کاری که کرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود که کامران با من اینقدر صریح و بی رحمانه صحبت میکرد. حرفهایش نشان میداد که او در این مدت به من اعتمادی نداشته و انتظار این روز رو میکشیده.پس با این حساب چرا به این رابطه ادامه داد؟
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_هفت
سرمم رو از دستم جدا کردم و از روی تخت پایین آمدم. پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستاری درهمان لحظه داخل آمد و وقتی مرا دید پرسید:بهتری؟
در اینطور مواقع چی باید گفت؟گفت نزدیک یک ساعته که رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجه و سستی کنم پس چرا خوب نیستم؟!
ولی اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمه یا احتمالا حاج مهدوی را منتظر بگذارم.راستی حاج مهدوی! !
من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم.یک ساعتی میشود که بخاطر این سرم لعنتی از دیدار او محروم شدم.!بنابراین با تایید سر گفتم:خوبم.
هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد که خوب نیستم!!
او پرسید: مطمئنی؟ یک کم دیگه دراز بکش.هنوز قوات احیا نشده.
چادرم را از روی تخت برداشتم وبی اعتنا به تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایی که روی زمین قدرت ایستادن نداشت به سمت در ورودی رفتم.
این فاطمه کجا رفته بود؟ مگر تلفن من چقدر طول میکشید که اینهمه مدت تنهام گذاشته؟ وقتی در راهروی درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالی نزار پرسیدم شما همراه منو ندیدید؟
او در حالیکه سرمم رو از جایگاهش خارج میکرد بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-فک کنم دم بخش دیدمش با اون حاج آقایی که همراهتون بود داشت حرف میزد.
ناخوداگاه چینی به پیشانی انداختم. اصلا خوشم نیامد.فاطمه بهترین دوستم هست باشد.چرا حاج مهدوی با او حرف میزند ولی من نمیتوانم؟!!!!
چقدر حلال زاده است.صدام کرد.:عههه عسل..بلند شدی؟؟
بعد اومد مقابلم و شانه هام رو گرفت.با دلخوری گفتم:کجا رفته بودی اینهمه مدت؟ او با لبخندی پاسخ داد رفتم بیرون تا راحت حرف بزنی.بعد با نگاهی گذرا به روی تخت پرسید چیزی جا نذاشتی؟؟ بریم؟؟
بدون اینکه پاسخش رو بدم به سمت در راه افتادم.چرا اینطوری رفتار میکردم؟! چرا نمیتونستم با این مساله، منطقی کنار بیام؟ اصلا چرا فاطمه بهم نگفت که با حاج مهدوی بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟
با درماندگی به دیوار تکیه دادم واز دور قد وقامت حاج مهدوی رو مثل یک رویای دوراز دسترس با حسرت وناله نگاه کردم.فاطمه سد نگاهم شد و اجاره نداد این تابلوی مقدس و زیبا رو که به خاطرش قید همه چیز را زده بودم نگاه کنم.بانگرانی پرسید:عسل...؟؟؟ خوبی؟؟؟
او را کنار کشیدم تا جلوی دیدم را نگیرد و نجواکنان گفتم:خوبم...یک کم صبر کن فقط..
او پهلویم را گرفت و باز با نگرانی گفت:
_عسل جان اینطوری نمیشه که.بیا بریم اونور تر رو اون صندلی بشین.
ولی من همونجا راحت بودم.در همان نقطه بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم.ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شدند..در طول زندگیم فقط حسرت خوردم.حسرت داشتن چیزهایی که میتوانستم داشته باشم ونداشتم. حسرت داشتن مادر که در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم وحسرت حمایت پدر که با ناباوری ترکم کرد..سهم من در این زندگی فقط از دورنگاه کردن به آرزوهایم بود!! حتی در این چندسالی که ظاهرا پر رفت وآمد بودم و با پولدارترین ها میگشتم باز هم خوشبختی را لمس نکردم واز دور به خوشبختی آنها نگاه میکردم. حالا هم که توبه کردم باز هم با حسرت به آرزویی دور ودراز که آن گوشه ی سالن ایستاده و دارد با گوشی اش صحبت میکند نگاه میکنم!!!وحتی شهامت ندارم به او یا به هرکس دیگری بگویم که دوستش دارم...
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_هشت فاطمه نگرانم بود.با سوالات پی در پی به جانم افتاد:عسل چیشده؟! چر
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_ونهم
فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانستم فاطمه رو بعنوان رقیب قبول کنم.از یک طرف مردهایی مثل حاج مهدوی حق دخترهایی مثل فاطمه بودند واز طرف دیگر تنها کسی که میتوانست مرا از منجلابی که گرفتارش بودم نجات بده مردی از جنس حاج مهدوی بود.سوار ماشین دربست شدیم و چند دقیقه ی بعد در شلوغی مکانی توقف کردیم.چشم دوختم به اطراف تا اتوبوسمون رو ببینم ولی اثری از کاروان نبود.فاطمه هم انگار تعجب کرده بود .حاج مهدوی ابتدا خودش پیاده شد و در حالیکه درب عقب رو باز میکرد خطاب به ما گفت:لطف میکنید پیاده شید؟؟
من وفاطمه از ماشین پیاده شدیم.حاج مهدوی در حالیکه نگاهش به پایین چادرم بود خطاب به من گفت :خوب ان شالله بهترید که؟؟
من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله..ببخشید تو روخدا خیلی اذیتتون کردم
فاطمه از حاج مهدوی پرسید:حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم.؟ کاروان اینجا منتظرمونه؟
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ورودی یک غذاخوری حرکت میکرد نگاهی گذرا به ما کردکرد وگفت:
-تشریف بیارید لطفا. غذاهای اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجی احمدی بیایم چیزی بخوریم ولی هیچکس از قسمت خودش خبرنداره!!!!
من وفاطمه با هم گفتیم.:وااای نه ..
فاطمه گفت:
-حاج آقا تو روخدا!!! این چه کاری بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم.
من هم برای اینکه از قافله عقب نمونم ادامه دادم:
-حاج آقا شرمنده تر از اینم نکنید.من گرسنه نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم به کاروان
حاج مهدوی با لحنی محجوب گفت:
-دشمنتون شرمنده.درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چه فرقی میکنه؟
بعد درحالیکه وارد سالن میشد گفت:
_بفرمایید خواهش میکنم.من وفاطمه با تردید و ناراحتی به هم نگاه کردیم و با کلی شرمندگی وارد سالن غذاخوری شدیم!!!
حاج مهدوی برامون هم غذای محلی سفارش داد وهم کباب!!!!
ما نمیدانستیم با این همه شرمندگی چطور غذا رو تناول کنیم! خصوصا من که خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یک برادر مهربان در بشقابهایمان کباب گذاشت و با لبخند محجوبانه ای بی آنکه نگاهمون کند گفت:کبابهای این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمه ی عافیت باشه.شما راحت باشید بنده کمی آنطرفتر هستم چیزی کم وکسر داشتید بفرمایید سفارش بدم.
من که از شرم لال شده بودم.اما فاطمه گفت:
_خیلی تو زحمت افتادید . نمیدونیم چطوری این غذارو بخوریم!
حاج مهدوی با لبخند محجوبی گفت:به راحتی!!
من نگاهی به سالن مملو از جمعیت کردم .دلم نمیخواست حاج مهدوی میز ما رو ترک کند با اصرار گفتم:
حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟میزهای دیگه ، همه پرهستند.خوب اینجا که جا هست.کنار ما بشینید.
حاج مهدوی صورتش از شرم سرخ شد .به فاطمه نگاه کردم.او هم چهره اش تغییر کرد.فهمیدم حرف درستی نزدم.باید درستش میکردم.
گفتم:منظورم اینه که ما به اندازه ی کافی شرمندتون هستیم حالا شما هم جای مناسب نداشته باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشتری غذا میخوریم.
فاطمه از زیر میز ضربه ی محکمی به پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میکنم.خیلی بد بود خیلی...
حاج مهدوی با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه کرد و وقتی دید میز خالی وحود ندارد با تردید صندلی رو عقب کشید و نشست
گونه هاش سرخ شده بود.گفت:
-عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو ..
و با حالتی معذب شروع به کشیدن غذا کرد.
من خوشحال از پیروزی ،شروع به خوردن کردم و به فاطمه نگاه پیروزمندانه ای انداختم.
اعتراف میکنم خوشمزه ترین ودلچسب ترین غذایی که در عمرم خورده بودم همین غذا ودر همین رستوران بود..در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. .گرونترین غذاها رو با شیک ترین پسرها تجربه کردم ولی بدون اغراق میگم طعم دلچسب وخاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود. اما از آنجا که خوشیهای زندگی من همیشه کوتاه بوده درست در لحظاتی که غرق شادمانی و امیدواری بودم تلفنم زنگ زد.
زنگ نه...ناقوس شوم بدبختیم بود که باصدای بلند نواخته میشد..
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2