_فـَــــراواننَد أفراد؎ کِہ،
بَرپُشتےهـــٰــاتِکیہ مےزَنند و
مےگویَند:
↫مٰاشیـــــعِہ '"عَـــــلےﷺ "'هَستیم!
↫﴿شیـــــعِہ عَـــــلےﷺ..﴾ ،
_کَسے أست کِہ،
⇦کـِــــردٰارشگوٰاهرفتـــــآرشبٰاشد⇨
📚«امـــــآمموسےٰکٰاظِمﷺ۔۔𔘓»
#امیرالمومنین
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🔸 شکایت خدا نزد مردم امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🔸 شکایت خدا نزد مردم امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) ن
#داستان_کوتاه
⭕ نجات از دشمن
مرحوم شیخ محمد حسین قمشه ای عازم زیارت ائمه طاهرین که در عراق مدفونند میشود، الاغی تندرو میخرد و اثاثیه خود را که مقداری لباس و خوراک و چند جلد کتاب بود در خرجین میگذارد و بر الاغ میبندد،
از آن جمله کتابچهای داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافی با تقیه از سب و لعن مخالفین در آن نوشته بود.
پس با قافله حرکت میکند تا به گمرک بغداد وارد میشود، یک نفر مفتش با دو نفر مأمور میآیند، مفتش میگوید خرجین شیخ را باز کنید،
تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را برمی دارد و باز میکند و همان صفحهای که در آن مطالب مخالف تقیه بوده میخواند.
پس نگاه خشم آمیزی به شیخ میکند و به مأمورین میگوید شیخ را به محکمه کبری ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ، بدون تفتیش رها میکند و خودش هم میرود.
در سابق، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت زیادی خالی از آبادی بوده است آن دو مأمور اثاثیه شیخ را بار الاغ میکنند و شیخ را از گمرک بیرون میآورند و به راه میافتند.
پس از طی مسافت کمی، الاغ از راه رفتن میافتد به قسمی که برای دو مأمور، رنجش خاطر فراهم میشود،
یکی به دیگری میگوید خسته شدم، این شیخ که راه فرار ندارد من جلو میروم تو با شیخ از عقب بیایید.
مقداری از راه را که پلیس دوم طی میکند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمی هوا او هم خسته و تشنه و وامانده میشود، به شیخ میگوید من جلو میروم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا و به ما ملحق شو.
شیخ چون خود را تنها و بلامانع میبیند و خسته شده بود سوار الاغ میشود، تا سوار میشود، حال الاغ تغییر کرده دو گوش خود را بلند میکند و مانند اسب عربی با کمال سرعت میدود تا به مأمور اول میرسد،
همینکه میخواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسی دهانش را میبندد و چیزی نمیگوید،
با سرعت از پهلوی پلیس میگذرد و پلیس هم هیچ نمیفهمد، شیخ میفهمد که لطف الهی است و میخواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم میرسد، هیچ نمیگوید او هم کور و کر گردیده شیخ را نمیبیند،
پس از عبور از مأمور دوم، زمام الاغ را رها میکند تا هرجا خدا میخواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد میشود و بی درنگ از کوچههای بغداد گذشته وارد کاظمین میشود،
و در کوچههای شهر کاظمین میگردد تا خودش را به خانهای که رفقای شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه میزند.
پس از ملاقات رفقا، به زودی از کاظمین بیرون میرود و خدای را بر نجات از این شرّ بزرگ سپاسگزاری میکند.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵
#داستان_بلند
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_چِہ قَطـــــور شُده۔۔
کتٰاب تـــــٰاریخ نَبودنت!...
هِزار و چَنـــــد فَصل دٰارد؛
دِلتنگے زَمیــ🌎ـــن!
و فَصل آخَر، هَنوز هم نــــٰـاتمآم ۔۔۔!
قِصّہ؎ نیٰامدنتـــــآن؛
بِســـــر نمےرسَد؟
#امام_زمان
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه۹۴ در فضل رسول اكرم(ص) و پند و اندرز 🎇🎇🎇#خطبه۹۴🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌸وصف خداي سبحان: برتر و بزرگ است خد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه۹۴ در فضل رسول اكرم(ص) و پند و اندرز 🎇🎇🎇#خطبه۹۴🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌸وصف خداي سبحان: برتر و بزرگ است خد
خطبه۹۵
وصف پيامبر
🎇🎇🎇#خطبه۹۵🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🌫دوران جاهليت و نعمت بعثت
خدا پيامبر اسلام را به هنگامي مبعوث فرمود كه مردم در حيرت و سرگرداني بودند، در فتنه ها بسر مي بردند، هوي و هوس بر آنها چيره شده، و خود بزرگ بيني و تكبر به لغزشهاي فراوانشان كشانده بود، و نادانيهاي جاهليت پست و خوارشان كرده، و در امور زندگي حيران و سرگردان بودند، و بلاي جهل و ناداني دامنگيرشان بود پس پيامبر (ص) در نصيحت و خيرخواهي نهايت تلاش را كرد، و آنان را به راه راست راهنمايي، و از راه حكمت و موعظه نيكو، مردم را به خدا دعوت فرمود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
📚 داستانعاشقانهواقعی #رمان #دومدافع #قسمت_ســــــوم ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
📚 داستانعاشقانهواقعی #رمان #دومدافع #قسمت_ســــــوم ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سج
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
📚 داستانعاشقانهواقعی
#رمان
❤️ #دومدافع ❤️
#قسمت_پنجم
دراتاق به صدا در اومد...
مامان بود...
اسماء جان
ساعت ونگاه کردم اصلاحواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلندشدم و درو اتاق وبازکردم
جانم مامان
حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید
ازجاش بلند شد وخجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون
ایـن وگفت و ازاتاق رفت بیرون
ب مامان یه نگاهے کردم وتودلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود؟
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء؟
هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود
نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن
اخمے کردم وگفتم واااااا مامان من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تابدرقشون کنیم
مادرسجادے صورتمو بوسید وگفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسرمارو؟
باتعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسیدحاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بارهمو ببینن حرف بزنـن بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرارشد ک ما بهشون خبربدیم که دفہ ے بعد کے بیان
بعداز رفتنشون نفس راحتے کشیدم ورفتم سمت اتاق که بوے گل یاس واحساس کردم
نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز تزئین شده بود عجب سلیقہ اے
من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختے بود انقدخستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم وخوابیدم
صب که داشتم میرفتم دانشگاه
خداخدا میکردم امروز کلاسے که باهم داشتیم کنسل بشہ یااینکہ نیادنمیتونستم باهاش رو در رو بشم
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم
خانم محمدی....
سرمو برگردوندم
ازم فاصلہ داشت دویدطرفم🏃
نفس راحتے کشید. سرشو انداخت پاییـݧ و گفت
سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر
موقعے ک باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم
_سلام صبح شما هم بخیر
ایـݧ وگفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم
صدام کردببخشید خانم محمدے صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی )پسر پرشرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اماهر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون وحاضر جواب اما درکل پسر خوبے بود
رو کردسمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر
سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت
خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم
اوݧ ازمراسم خواستگارے دیشب ک تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان
داشتم زیرلب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غرمیکنے مث پیر زنها
اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام بیابریم بابا کلاسموݧ دیر شد
خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بود زشت بود ؟
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری ب ایـݧ فک. تازه اول جوونیتہ
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد
تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده.
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....
◀️ ادامــــہ دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب🌙🌔
نماز شب شفیع در نزد حضرت ملک الموت است. موقعی که حضرت ملک الموت تشریف می آورند، نماز_شب می آید و شفاعت او را می کند. می گوید: «ایشان اهل نماز_شب بوده است». البته او هم می داند. اما اينها جنبه تشریفاتی آن است. نماز_شب نوری در قبر انسان می شود.
⤴️آیةالله ناصری دولت آبادی ره
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2