eitaa logo
داروخانه معنوی
6.7هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿میـــــرزٰا اسمٰاعیـــــل دولٰابے✿➺﴾ ⇠هَـــــر جـــٰــا خـُـــدا امتحـــٰــانِت کــَـــرد و یِک ¹خُـــــورده عَقـــــب رَفـــــتے، ⇠⇠غـُــــصّہ نَخـــــور!!! ایـــــن امتـــــحٰان لٰازم بـــــود تـــٰــا↡↡ ⇇ بِہ نـــٰــاقص بـــــودَن خُـــــود پِے بِبـــــر؎. ❍↲یـــِــک¹ کَـــــم تـــَــلٰاش کـُــــن ، جُبـــــرٰان مےشَـــــود۔۔۔ « امتحــٰـــان فَضـــــل خُـــــدٰاســـــت۞⇉» و بـَــــرٰا؎ رُشـــــد خَلـــــق ؛ ⇠⇠ نـــٰــافــع و لٰازم أســـــت. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و سوم بخش اول 🌷قلبم فرو ریخت چون اصلا انتظار ا
" "بر اساس قسمت_سی و سوم ✍ بخش دوم 🌷منم دیگه صبرم تموم شد دستمو گذاشتم روی دهنم و در حالیکه به شدت به گریه افتاده بودم شروع کردم به فریاد زدن … تقصیر من نبود… تقصیر من نبود داد نزن من گناهی ندارم فکر کردم تویی ….. چه می دونستم تورجه … آههههه آههههه ….. نکن با من اینطوری نکن ….. نمی خوام…. نمی خوام من گناهی ندارم ….من گناهی ندارم ….من گناهی ندارم … 🌷ایرج ترسید و زود دست منو گرفت و گفت : خیلی خوب آروم باش … آروم باش قربونت برم ببخشید تو رو خدا آروم شو تا حرف بزنیم …. ولی من همین جور می لرزیدم و هق و هق گریه می کردم و به همون حال گفتم به خدا اصلا حدس نمی زدم تورج باشه با حرفایی که با هم زده بودیم فکر دیگه ای نکردم از بس ذوق کرده بودم و دستپاچه شدم زود جواب دادم ……. 🌷آخه … آخه من که رک و راست همون فرداش بهش گفتم تازه اگر حال حمیرا بهم نخورده بود همون شب می گفتم ولی اشتباه کردم منتظر تو شدم که مثل همیشه بیایی و من نجات بدی ولی تو منو ….. منو ….. و گریه ام شدید شد و نتونستم حرف بزنم …. ایرج هراسون منو دلداری می داد و دستم رو گرفته و بهم التماس می کرد آروم باشم … یک کم که بهتر شدم اونم آروم شده بود ولی تازه اون موقع بود که دیدم اونم اشکهاش صورتشو خیس کرده….بهش نگاه کردم دلم براش سوخت راست می گفت : حق با اون بود …. دستم که هنوز توی دستش بود کشیدم ولی ول نکرد …. 🌷اونم تو چشم من خیره شد و گفت چیکار کنم رویا ؟ تو بهم بگو … من به هیچ وجه نمی تونم از تو بگذرم نه به خاطر تورج نه هیچ کس دیگه تورج برام خیلی عزیزِ ولی تو عشق منی و از همه کس بیشتر دوستت دارم نمی خوام تو رو از دست بدم ….. فکر کن منی که به حمیرا حسودی می کنم چطوری دارم این وضعیت رو تحمل می کنم …. 🌷گفتم به خدا من تقصیری نداشتم فکرشم نمی کردم که تورج همچین احساسی نسبت به من داشته باشه …. خوب تو فکر نمی کنی به من داره چی میگذره ؟ می دونی چقدر زجر کشیدم این قلبم شبانه روز تپش داشت …اصلا نمی فهمم چطوری روز رو شب می کنم …منم دلم برای تورج سوخت و براش ناراحتم دائم خودمو نفرین می کنم که چقدر بی عقلم …… 🌷ایرج یک دستمال برداشت و صورتشو خشک کرد و گفت : آخه می دونی چی شده …روزی که من اومدم تورو ببرم خونه ی مینا مامان شب قبل از من پرسید نظرت نسبت به رویا چیه ؟ گفتم برای چی ؟ گفت : دختر خوبیه ها از دستش نده الان رفته دانشگاه خوشگل که هست دکترم میشه دیگه چی می خوای ؟ من دوست دارم رویا عروس خودم بشه تا همیشه مراقبش باشم …. 🌷من گفتم در موردش فکر می کنم روم نشد بهش اونجا بگم که نسبت به تو چه احساسی دارم ولی وقتی دیدم از تو دانشگاه با بقیه دانشجو ها اومدی بیرون ترسیدم حرف مامان راست در بیاد همون جا تصمیم گرفتم بهت بگم …بعد منتظر شدم تا مامان ازم بپرسه تا حقیقت رو بگم … که این وضع پیش اومد و مامان فکر کرده بود توام به تورج علاقه داری چون اونشب اونقدر طولانی با هم بیرون بودین؛؛ خوب اونم فکر می کرد تو می دونی در مورد کی حرف می زنه … که اون به خودش اجازه داده ازت ….. 🌷آخخخخ ولش کن نمی تونم به زبون بیارم وقتی بهش فکر می کنم خون تو رگ هام منجمد میشه باور کن چند بار اونقدر حالم بد شد که فکر کردم دارم میمیرم ……. نمی دونی بهم چی گذشت وقتی تورج داشت از تو به من می گفت : اگر کس دیگه ای بود می کشتمش قسم می خورم دورغ نمیگم ….از من بعیده ولی نمی دونم چرا نسبت به تو این قدر حسودم باور کن به اون عروسکت هم حسودی کردم ……. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و سوم ✍ بخش دوم 🌷منم دیگه صبرم تموم شد دستمو گ
" "بر اساس قسمت_سی و سوم✍ بخش سوم 💝آهی از ته دل کشیدم و گفتم حالا چی میشه ؟ چیکار کنیم ؟ گفت فعلا فقط با هم بیرون حرف می زنیم تو خونه خیلی معمولی هیچ کس نباید بفهمه تا تورج فراموش کنه دیگه چاره ای نداریم اگر تو بخوای میریم یواشکی عقد می کنیم چون می دونم که اخلاقت چطوریه هر چی تو بگی فقط از من جدا نشو …. تورج باید راهشو پیدا کنه؛؛ تو خودت بگو این بهتر نیست اون بچه اونقدر حساس و مهربونه که اگر بفهمه یک کاری می کنه که ما باور کنیم شوخی کرده ولی من نمی خوام اون زجر بکشه تو چی ؟ گفتم : منم نمی خوام باهات موافقم ….ولی در مورد اونشب من از عمه اجازه گرفتم و بهش گفتم تورج به من چی گفته هیچ مسئله ای نبود اصلا حتی قسم می خورم یک اشاره هم نکرد …… ولی در مورد عقد اصلا لازم به این کار نیست …. 💝 من به تو کاملا اعتماد دارم می دونم چقدر پاک و نجیبی نمی خوام بدون اجازه ی عمه کاری بکنم که ناراحت بشه اون دنیایی از محبت رو نثار من کرده و من خیلی بهش مدیون هستم اگر اون نبود معلوم نبود الان به من چی می گذشت و از همه مهمتر دیدن تو بوده که دنیای منو عوض کرد من تا جایی که تو بخوای باهات هستم ….. هیچی نمیگم؛؛ نمی زارم کسی بفهمه …… هر دو نفس راحتی کشیدیم و حالا تنها غصه ی ما تورج بود …. پس خودمون رو به تقدیر سپردیم … ایرج پرسید حالا میای بریم پالتو بخریم … 💝گفتم نه تو رو خدا الان نه ، من حوصله ی خرید ندارم …. فورا پیاده شد و رفت …. یک مدت طول کشید تا اومد دو تا بسته دستش بود نشست تو ماشین و گفت : نگاه کن اگر دوست نداری برم عوض کنم …. گفتم آخه چرا معذبم می کنی ؟ چرا تو بخری خودم پول دارم ….. باز همون ایرج سابق شد و نگاه عاشقانه ای بهم کرد و گفت : من برای تو نخرم پس برای کی بخرم تو همه چیز منی این که چیزی نیست ….. از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم ….گفت باز کن دیگه فکر کن برای عذر خواهیه … 💝یک پالتو و یک کت بلند برام خریده بود که هر دو رو پسندیدم …پالتو رو باز کرد و کشید روی من و گفت : ببین گرمه یا نه ؟ لبخندی زدم و سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمم رو بستم و یک نفس راحت کشیدم و اونم که داشت منو نگاه می کرد گفت : می دونم چقدر اذیت شدی ؟ حتما میگی با این آدم بد اخلاق چجوری زندگی کنم ؟ همین طور که چشمم بسته بود گفتم نه نمیگم هیچوقت …… 💝راه افتاد و رفتیم بطرف خونه ….. عمه منتظر من بود داشت از پله ها میومد پایین تا چشمش به من افتاد گفت : خوب شد زود اومدی شروع کرده،، تو رو می خواد ، تا حالش بد نشده بدو عمه جون ببخشید خسته هم هستی ولی می ترسم مثل دیروز بشه …. من فقط گفتم سلام و دویدم بالا …اونم با من اومد حمیرا دستش تو هوا بود و هی می گفت رویا بیاد … 💝رویا بیاد تو رو نمی خوام نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم … هراسون دستمو گرفت و گذاشت روی سینه اش و آروم گرفت سرشو نوازش کردم و بهش گفتم : من جایی نمیرم هر جا برم زود میام تو نباید خودتو ناراحت کنی …… دو تا پلک زد و زیر لب گفت : می دونم …. تو مهربونی …اصلا بد نیستی …… عمه به من اشاره کرد من برم کارمو انجام بدم …. منم سری تکون دادم و گفتم باشه برین خیالتون راحت من تنهاش نمی زارم ….یک کم بعد که حمیرا خوابش برد خواستم برم تو اتاقم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم ….وقتی تو راهرو بودم ایرج داشت میومد بالا و خیلی عادی گفت خسته نباشی و رفت تو اتاقش …. دیگه دلم گرم بود که اونو دارم حالا اگر شده تا ابد صبر کنم می کردم ….. 💝بعد از نماز یادم اومد که دو روز دیگه ماه رمضونه و من می خواستم طبق عادتی که مادرم داشت برای فردا پیشواز برم …. عاشق روزه بودم و این کارو از دل جون دوست داشتم ……. وقتی برای شام رفتم پایین ایرج اونجا بود ولی کاملا معلوم بود که دیگه حالش بد نیست و من می ترسیدم که عمه متوجه ی این تغییر حالت در هر دوی ما بشه ….. همین هم شد چون از من پرسید امشب حالت بهتره مگه نه ؟ گفتم چون می خوام از فردا روزه بگیرم حالم بهتره …………. 💝عمه نگاهی به من کرد و گفت : منم امسال با تو روزه میگیرم …. علیرضا خان گفت نه تو رو خدا شکوه باز بد اخلاق میشی من تحملت نمی کنم بهت گفته باشم …..آخه می دونی رویا سرکار شکوه خانم وقتی روزه میگیره دلش برای خودش خیلی می سوزه و همش فکر می کنه من بهش ظلم کردم …. باور کن هر وقت نیگاش می کنی داره گریه می کنه ……. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2_144188856461474376.mp3
3.41M
🌙🌓 روحت خدا خدا میكنه به این صوت گوش بدی.. 🎧 اخه خیلی کاربردیه در جهت شدن ✨ ♥ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤍🍃 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ خــــدایــــا🤲 خودت گفتی،بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را پس قلب مرا بــه نــور خودت روشن و گرم کن زنگار يأس و نا اميدی را از دلـــم بـــزدای خــــالـــقــــا...🤲 هيچ دانا و توانایی جز تو برای ياری ندارم و ندانم ، پس دستم بگير و خود گره از كارم بگشای...🤲 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2