داروخانه معنوی
شَـــــرمنـــــدهأمکِہ↡↡
⇠بیـــــنِدعـــٰــاهـــٰــا؎شـَــــخصےأم،
﴿؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ﴾
╰─┈➤
◈◈تُـــــوآخــــَـر؎شــُـــده💔!⤹⤹
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
#نسیم_رحمت
#عصر_جمعه
🌹هرکس عصر روز جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخواند خداوند به او هزار نسیم از رحمتش را عنایت میفرماید که خیر دنیا و آخرت است.
📚 امالی شیخ صدوق ص 606
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_375006659.pdf
4.69M
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_1363290415.mp3
16.08M
🎧 #صلوات_ضراب_اصفهانی🔝
مرحوم سیدبنطاووس(رحمةاللهعلیه) میگوید:
اگر از هر عملی، در #عصر_جمعه غافل شدی...
از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو!
چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن
آگاه کرده است.
🎤 مهدی نجفی✅
#امام_زمان
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
🦋
نزدیک غروب آفتاب جمعه شب دعا سمات فوق العاده فضیلت داره و آرامش بخش بنظرم حتما گوش کنید💚🤲
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش سوم 🌸برگشت طرف من و گفت : خیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش سوم 🌸برگشت طرف من و گفت : خیل
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش چهارم
🌸یک روز که من همین جور حواسم به پشت سرم بود که ببینم اون داره دنبال من میاد یا نه ..چند تا لات از سر کوچه پیداشون شد ، کوچه های ما هم که باریک و تنگ بود ….
لات ها جلوی من وایستادن که نتونم برم می خواستن سر به سر من بزارن که علیرضا اومد و منو گرفت و کشید و گفت بی شرفا با خواهر من چیکار دارین و باهاشون در گیر شد …
من از ترسم فرار کردم و برنگشتم ببینم چی شدو چه بلایی سرش میاد …. به دو رفتم مدرسه ….. اصلا فکر نمی کردم چیزی شده باشه ، اون به همین سادگی شد قهرمان من ….
🌸فکر می کردم از اون بهتر تو این دنیا نیست …. شاهزاده ای که منو از دست دیو نجات داده بود رویای عجیبی بود هیچی از اطرافم نمی فهمیدم جز به یاد آوردن صورت و نگاه گرم و محبت آمیز اون ………
سال ۱۳۱۶ بود و من پانزده سالم تموم نشده بود…. یعنی تقربیا چهارده ساله بودم و خوب حق هم داشتم هنوز بچه بودم … خلاصه فردا اون نیومد …. و پس فردا و فرداهای دیگه ازش خبری نشد ، حالا به فکر افتادم و نگرانش شدم خودمو سرزنش می کردم چرا من اونو با یک عده لات ول کردم و رفتم ، فکر می کردم از پس اونا بر میاد ……..
🌸نگو اون روز بهش چاقو زده بودن و بیچاره مدتی هم همین طوری توی کوچه افتاده بود … تا مردم پیداش می کنن و می رسونن به مریض خونه …..
منم که از همه جا بی خبر روزها و شبها در انتظار دیدنش ثانیه شماری می کردم …
و توی ذهنم اونو مرده فرض کردم و براش عزا داری کردم با خودم می گفتم اگر زنده بود محال بود که نیاد و منو ببینه ……
تا یک شب که آقام از سر کار اومد ….. شام خوردیم و من ظرفا رو بردم لب حوض بشورم دیدم چوبک نیست ( اون زمان برای شستن ظرفها از چوبک که ریشه یک گیاه بود استفاده می کردن ) …
برگشتم تو راهرو تا چوبک رو بردارم …شنیدم که آقام داره از من و خواستگارم حرف می زنه ….
🌸اون می گفت : نمیشه به ما نمی خورن, بهش گفتم نه … ولی بازم اصرار می کنه ..اون با پسر مرتضی میومد دم دُکون …نمی دونم از کجا شکوه رو دیده و میگه هر کاری بگین می کنم ….
مادرم بهش تشر زد که حالا چرا شما میگی نه ؟ چون وضع شون خوبه ما دختر نمیدیم ؟ می خوای لگد به بخت دخترت بزنی ؟
آقام گفت : نمیشه … می دونی این پسره نوه ی کیه ؟ محمد حسن میرزای قاجاره پدرش زود مرد و هفت تا بچه داشت چهار تا دختر و سه تا پسر همه رو مادره بزرگ کرده خیلی هم مال و مکنت دارن ..ما رو چه به اونا ، نمی خوام پشت سر کسی ، تهمت بزنم میگن پسرای این طایفه همه بی بند و بار و زن باره هستن…حالا خدا می دونه … این چطوریه من نمی دونم ….. نه,, نه ,, نمیدم ؛ می ترسم یک دونه دخترمو بدم و فردا بدبخت بشه
ادامه دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2