امروز پنجشنبه
قضای ⇠ #نماز_والدین
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
♡┅═════════════﷽══┅┅-
□پــــُـرسیده شـُــــد :⇩⇩⇩
⇦رجـــــب رٰا کہ
⇦⇦"شهـــــرَ اللهِ الاَصَـــــب"گـُــــفتہ أنـــــد،
یــَـــعنے چہ۔۔؟
⤦⤦فـَــــرمودَنـــــد:
یعنے آنقَـــــدر در مـــٰــاه رَجـــــب↡↡
⇇ بہ شُمــٰـــاثـــــوٰاب اعـــــطٰا مےکــُـــند ،
◇کہ چِشـــــم و گـــــوشِ کـَــسے،
نـــَــدیـــــده و نَشنیـــــده۔۔۔
□و بہ قَـــــلبِ کـَــــسے هـَــــم ؛
_خُطـــــور نکـــَــرده أســـــت..۞⇉
#خدا
#ماه_رجب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿آقــــٰـآ؎ أبـــٰــاعَبـــــدالله𔘓⇉﴾!
⇠مَـــــرا گـــــدٰا؎ تــُـــو بـــــودَن ،
╰─┈➤
◇‹ زِ سَلطَنـــــت خُـــــوشتـَــــر...›
#امام_حسین
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿آقــــٰـآ؎ أبـــٰــاعَبـــــدالله𔘓⇉﴾! ⇠مَـــــرا گـــــدٰا؎ تــُـــو بـــــو
□هَـــــرکسے رٰامیـــــلِدِلبـــٰــاشـــــد...
⇇بـِــــسو؎ایـــــنُوآن
میـــــلِجــٰـــانِمـــٰــابہ عــٰـــالـَــــم
⇇نیـــــست الّا ســـــو؎تـُــــو...
╰─┈➤
◇◇﴿آقـــٰــآ؎أبــٰـــاعَبـــــدالله۞⇉﴾
#امام_حسین
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
..........┅═┄⊰༻🌙༺⊱┄═┅.........
اِ؎ مــــٰـاهِ کٰامـــــلے کہ↡↡
⤦⤦ لَـــــکے نیـــــست رو؎ تـــُــو⤹⤹
⇠قَلبـــــم بـــــرٰا؎ دیـــــدنِ رو؎ تـُــــو...
□□ لـَــــک زَده💔!⇢
#کربلا
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_هفتادم✍ بخش اول 🌸حالا اصلا نمی دونستم اونا راضی میشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_هفتادم✍ بخش اول 🌸حالا اصلا نمی دونستم اونا راضی میشن
#رمان
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_هفتادم ✍ بخش دوم
🌸و این خواب خیلی طول کشید هوا تاریک شده بود ولی اونا هنوز خواب بودن ….
ایرج اومده بود و براش تعریف کردیم ….وقتی شنید فورا گفت : می برمشون کارخونه اونجا اتاق هم هست می تونن از اونجا مراقبت کنن تا یک فکری براشون بکنیم …..
عمه گفت من یک عالمه اثاث اضافه دارم بهشون میدیم اینجا هم خلوت میشه گفتم اون دخترش که تو بیمارستانه نمی دونم چند سالشه مدرسه میره یا نه اگر این طور باشه نمی تونن تو کارخونه بمونن ایرج گفت بزار ببینم چی میشه در اون صورت هم یک فکری می کنیم ….
🌸یک خونه ی کوچیک اجاره می کنم نگران نباش ولشون نمی کنیم ……
وقتی رحمان از اتاق اومد بیرون و چشمش به ایرج افتاد با همون خونگرمی خاص خرمشهری ها باهاش دست داد و روبوسی کرد…و ایرج هم خیلی از اون خوشش اومد…..
انگار الفتی دیرینه با هم داشتن یک طوری از هم خوششون اومده بود که هر چی ایرج گفت اون قبول کرد …..
🌸ایرج پیشنهاد می کرد و اون بدون چون و چرا می گفت باشه …..و این شد که فردا رحمان با ایرج رفت کارخونه.
منم زبیده و دخترشو با خودم بردم بیمارستان تا حلیمه رو ببینه …..
ظرف چند روز رحمان و زن و بچه اش توی کارخونه مستقر شدن و عمه هر چی که اونا لازم داشتن در اختیارشون گذاشت و این طوری دوستی عمیقی بین ایرج و رحمان بوجود اومد که هیچ وقت از هم جدا نشدن ….
چون رحمان مردی بود با عاطفه و مهربون و قدر شناس در عین حال خیلی با فکر و کاری و به زودی دست راست و همه کاره ی کارخونه شد ….
مدتی بود که از هر بیمارستانی کادری پزشکی به پشت جبهه ها اعزام می شد بیمارستانها ی صحرایی پشت سر هم احداث می شد …. تا زخمیهایی که وضع اضطرای داشتن مداوا کنن ….
🌸و اون زمان بود که بیشتر اون زخمی ها بعلت خوب رسیدگی نشدن؛؛ وقتی به ما می رسیدن دچار مشکلات زیادی می شدن مثلا گوشه ی چشم یکی ترکش خورده بود اونجا ترکش رو بطور غیر تخصصی در میاوردن و منجر به کوری و تخلیه ی چشم می شد یا جای عملی که انجام شده بود چرک می کرد و باعث قطع عضو اون رزمنده می شد و این خیلی منو عصبانی و ناراحت می کرد و کاری ازم ساخته نبود.
نامه می دادیم به مرکز بهداشت ولی هرگز جوابی دریافت نمی کردیم … و چون باز هم دچار همین مشکل بودیم می فهمیدیم که هنوز کاری برای این جوون های بی گناه نشده …
🌸 دانشگاه ها باز شد و من شنیدم که عده ی زیادی از کسانی که از زمان انقلاب از مجاهدین بودن دستگیر شدن که اینجا من نگران شهره شدم و فهمیدم که اونم جزو اونا بوده ولی کاری ازم ساخته نبود ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2