داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□كٰار أز تَـــــشبيـہ ،
⇠أيـــــوبُ و صبـور؎أش گـــُــذشـــــت ۔۔۔
⤦⤦نــــٰـام «زيـنـــــبۜ𔘓 »
۔۔۔۔تــــٰـا كہ بـُــــردم ،↡↡
⇇صَـبــــــر زيـــــر گـــِــريـہ زَد...؛𑁍!'⇢
#ام_المصائب
#شهادت_حضرت_زینب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
امروز پنجشنبه
قضای ⇠ #نماز_والدین
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□ وقــٰـــارش بہ مـــٰــادربـُــــزرگـــــش،
⇇"خَـــــدیـــــجہۜ " مےمــٰـــانـــــد ،
↶حیـــّــایـــــش بہ مـٰــــادرش
۔۔۔۔ " فــٰـــاطـــمہۜ "↷
، ⇦حــَـــرف زدن و فصـّٰــــاحَتـــــش ،
◈◈بہ پـــــدرش" عـــــلّےﷺ "⇨
، ⤦⤦صَبـــــرش بہ بـَــــرٰادرش،
⇠⇠ " حَســـــنﷺ " ⤹⤹
و ↫شُجــٰـــاعت و قُـــــوت ِقَلـــــبش ،
بہ بـــــرٰادر ِدیگـــَــرش "حسیـــــنﷺ "↬.
□انـــــگار هَمہ خـٰــــانـــــوٰاده رٰا،
جَـــــمع کـــــرده بـــٰــاشنـــــد یـــــک¹ جـــٰــا ،
◇◇در کـــــنٰـــــار ِهَـــــم ✿⇧⇧
#شهادت_حضرت_زینب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 عظمت عجیب حضرت زینب سلام الله علیها
🎙 استاد مسعود عالی
#شهادت_حضرت_زینب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستان واقعی وزیبای یک دختر لهستانی 📚 نوشته سید طا حسینی #رمان 📖 #تمام_زندگی_م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستان واقعی وزیبای یک دختر لهستانی 📚 نوشته سید طا حسینی #رمان 📖 #تمام_زندگی_م
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
📖 #تمام_زندگی_من
#قسمت_سوم👈خدایی که میشنود
🌷مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ...
🌷همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ...
دعا می کنی؟ ...
🌷- نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ...
- چرا؟ ...
- توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود...
چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ...
- اما گفتن حالش خوبه ...
- لهجه نداری ...
- لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم...
- یهودی هستی؟ ...
🌷- نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام...
و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ...
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ...
🌷- من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ...
خیلی دل مرده و دلگیر بودم ...
- خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ...
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ...
- خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ...
🌷خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ...
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2