eitaa logo
داروخانه معنوی
6.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولےیہ‌روزمیاد ! کہ‌توتقویم‌مینویسن .. تعطیلےرسمے=ظھورِ‌حضرتِ‌عشق(: ان‌شاءالله..♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند کوتاه مردان سگ نما روایت جالب از هزاران مرد انگلیسی که مثل سگ ها رفتار می کنند ▪️در انگلیس مهد تمدن مراکزی وجود دارد برای آموزش و ورود به زندگی سگ ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ به دو گروه از مردگان! 📝⇦•آیت‌الله مجتهدی تهرانی فرمودند: در روایت است وقتی تلقین به بعضی مردگان خوانده می شود و او را تکان می دهند و می گویند: "اِسمَع! اِفهَم!" ملایکه میخندند که این زنده بود نفهمید الان چگونه بفهمد؟!!! خدا کند ما از این دسته نباشیم که ملائکه به ما بخندند. إن شاءالله تا زنده هستیم، بشنویم و بفهمیم. 📝⇦•یک جای دیگر که ملائکه می خندند، زن_بی_حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است. وقتی او را دفن می کنند، باید روی او ر ا باز کنند و عقب بزنند، قبر کن می گوید: "یک محرم بیاید"   📝⇦•اینجاست که ملائکه می خندند و می گویند: "این وقتی زنده بود، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم نداشت، حالا می گویید محرم بیاید، رویش را عقب بزند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ شهاب سر جایش نشست. ـــ به چی می خندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن... خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت. مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت. شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید. ـــ شاید... شهاب کمی فکر کرد. ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد، ـــ بفرما؟ ـــ اون روز... اما مزاده علی ابن مهزیار... ـــ خب! ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند. ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت. ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟! نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد. شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. ـــ چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست. ـــ مهیا، نگرانم نکن!! مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد. ـــ بلند شو بریم! شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد. ـــ مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد. شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟! ـــ نه! ــــ داری نگرانم میکنی... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
❤️ مهیا، اشک هایش را پاک کرد. ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. ـــ مهران... شهاب آبروهایش را درهم کشید. ـــ مهران کیه؟! ـــ هم دانشگاهیم. ـــ خب؟! ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم. دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت: ـــ اون چی؟! ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت. ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد ـــ میدونم تو تقصیری نداری. ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم... ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد... ـــ ن... نه کار اون نبود... ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟! ـــ نه نبود. نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخون هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! ـــ ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو... چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟! مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... ادامه دارد... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا